
خواندن وصيتنامه شهيد مدافع حرم محمد كيهاني كه همين چند روز پيش خبر شهادتش در فضاي مجازي و رسانهها پيچيد، نكات جالبي در خود دارد. در متن اين وصيتنامه آمده است: «مبلغ 500هزار تومان به حساب شهرداري اهواز واريز گردد. شايد برگه يا خودكاري اضافه صرف نموده باشم.» اينگونهاند مرداني كه دلبسته هيچ تعلقاتي نميشوند و شايد همين توجهشان به حلال و حرام و حق بيتالمال است كه از آنها شهيد ميسازد. براي اينكه بيشتر با شهيد كيهاني آشنا شويم، سراغ خانوادهاش را گرفتيم و تماس با همسر شهيد برقرار شد. آن هم در لحظاتي كه تنها دو روز از شنيدن خبر شهادت محمد كيهاني ميگذشت. در ابتداي اين همكلامي، همسر شهيد خودش را اينطور برايمان معرفي كرد: «زهرا عبادينژاد هستم از انديمشك، افتخار همسري شهيد مدافع حرم در اين دنيا و ان شاءالله در آخرت نصيبم شده است.» متن زير برگرفته از روايتهاي همسر شهيد كيهاني است كه پيش رو داريد.
متولد انقلابمحمد متولد انقلاب اسلامي، يعني سال 1357 است و هميشه ما به او ميگفتيم كه شما خوشقدم هستي. آشنايي من و محمد از نماز جمعه آغاز شد. مادر ايشان من را در نماز جمعه ديد و بعد از معرفي و آشنايي به پسرشان آقا محمد معرفي كرد. محمد طلبه ساده و متديني بود. ارزشها و ايمان ايشان بهانهاي شد تا جواب مثبت بدهم و در سال 1376 زندگي مشتركمان را زير يك سقف آغاز كنيم. نكته قابل توجه اين بود كه از آشنايي تا ازدواجمان، تنها يك هفته بيشتر طول نكشيد و همه كارها در عرض يك هفته انجام شد.
اهل ماندن در دنيا نبوددر روزهاي ابتدايي آشناييمان، محمد حرفي از شهادت نميزد. اما چهره و ظاهر ايشان نشاندهنده اين بود كه اهل ماندن در اين دنيا نيست. شرط و شروط زياد سختي هم براي يكديگر نگذاشتيم. من دوست داشتم ايمان، صداقت و وفاداري در زندگيمان رعايت شود كه بحمدالله همه اين موارد از جانب محمد رعايت ميشد. روز عروسي هم مراسم بسيار ساده در روستا برگزار شد و همه جهاز من در صندوق پشت اتوبوس جاي گرفت. براي ماه عسل به مشهد رفتيم و زندگي ساده و شيرينمان به دور از تجمل در اولين روزهاي 1376 در اصفهان آغاز شد. محمد در يكي از حوزههاي علميه شهر اصفهان مشغول به تحصيل شد. ماحصل زندگي شيرين و به يادماندني من با ايشان سه فرزند پسر است؛ كميل متولد 1377، مقداد متولد 1383 و فرزند سوم ما ميثم متولد 1384. اصل و اساس اين زندگي را هم رزق حلال و نان سالمي تشكيل ميداد كه با زحمت سرسفره خانواده آورده ميشد. محمد و خانوادهاش به پرداخت خمس و زكات و نان حلال توجه خاصي داشتند؛ اصولي كه بعدها در زندگي مشتركمان هم مورد توجه خاص قرار گرفت.
فعاليتهاي فرهنگيمحمد با اينكه سن و سالي نداشت و در دفاع مقدس هم سهمي بر دوش نكشيده بود، اما قريب به اتفاق دوستان و همراهانش را از بچههاي جبهه و جنگ انتخاب كرده بود. همراهي و همصحبتي با رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس، روح و جان محمدم را با فرهنگ ايثار و شهادت مأنوستر كرد. محمد عاشق شهدا و رزمندگان بود. پاي حرفها و خاطرات آن روزها مينشست و با حسرت و آه به صحبتهاي دوستانش گوش جان ميسپرد. اما اينجا بايد به امور فرهنگي محمدم اشاره كنم. همسرم در فعاليتهاي فرهنگي نقش بسزايي را ايفا ميكرد. محمد قيد همه كارهايش را ميزد تا به كارهاي فرهنگياش كه به درد انقلاب اسلامي و جوانان ميخورد، برسد. همواره من را هم تشويق به حضور در اين مراسم و محافل فرهنگي ميكرد.
براي رضاي خدا اولين بار كه محمد حرف از جهاد، مقاومت و دفاع از حرم زد را خوب به ياد دارم. لباس پلنگي پوشيده بود و وارد خانه شد. رو به من كرد و گفت ميخواهم بروم لبنان، در همان ايام جنگ 33 روزه بود. خب من بعيد ميدانم همسر شهيد يا رزمندهاي باشد كه براي اولين بار مشتاقانه رضايت بدهد. نميگويم اجازه يا رضايت نميدهند اما همان زمان دلتنگي و عشق دوطرفه دست به كار ميشود و جلوي آدم را ميگيرد. مگر ميشود براي بار اولي كه اين موضوع مطرح شد، موافقت صريح اعلام كنيم، نه، خيلي سخت است. آن هم در اوايل زندگي شيرينمان. براي همين من گفتم كه نه! من اول زندگيام است، نميتوانم تحمل كنم. اگر بروي ديگر برگشتي نيست. كارهاي سفرش هم هماهنگ نشد و نتوانست راهي شود. گذشت تا بعد از موضوع تعرض وهابيها به حريم اهل بيت، محمد دوباره هواي رفتن كرد و اين بار بعد از مدتها پيگيري اوايل محرم سال 94 اعزامش هماهنگ شد.
دقيقاً وقتي ميگويند يك نفر براي خدا مجنون شده است بحق گفتهاند. من جنون همسرم را براي وصال به پروردگارش ديدم. او واقعاً مجنون رسيدن به ليلياش شده بود. خبر اعزام كه از تهران رسيد محمد عزم رفتن كرد. خيلي دوست داشت وارد ارگانهاي نظامي و سپاه پاسداران شود. اما به خاطر داشتن پرونده نتوانست وارد سپاه شود. زماني كه در اصفهان بوديم و يكي از فيلمهايي كه جنبه اجتماعي خوبي هم نداشت اكران شده بود، محمد و بسياري ديگر به نشانه اعتراض تجمع كردند كه در اين تجمع محمد از ناحيه دست آسيب ديد و زنداني هم شد.
من ايمان دارم كه اگر محمد وارد سپاه شده بود، خيلي پيش از اينها در مسير شهادت قرار ميگرفت. خيلي علاقه داشت ميگفت خيلي دوست دارم هم درس بخوانم و هم لباس مقدس سپاه را به تن كنم، تا دستم بازتر باشد. براي خدمت به اسلام و مسلمين محمد از مدتها پيش در فكر جهاد و خدمت به اسلام بود.
زندگي گذراست... محمد چهار بار به سوريه اعزام شد. دو ماه به دو ماه ميرفت و ميآمد. مرخصي آخرين اعزامش سه ماه طول كشيده كه در اواخر روزهاي حضورش در جبهه مقاومت اسلامي شهيد شد. هر زمان كه از جبهه برميگشت از آنجا و از حال و هواي بچهها برايمان صحبت ميكرد. از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامي كه از همه تعلقاتشان براي اهتزاز پرچم اسلام و دفاع از امنيت مرزهاي اسلام گذشته بودند.
وقتي محمد ميآمد به ايشان ميگفتم: عزيزم ديگر به منطقه نرو! ما ديگر طاقت دوريات را نداريم. محمد اما در جواب حرفهاي من ميگفت: آنجا يك شيريني دارد كه نميتوانم از آن بگذرم. حلاوتي كه در منطقه و ميدان نبرد عليه كفر هست در هيچ جاي ديگر نيست. لحظاتي غيرقابل توصيف. محمد برايم يك مثال ساده زد. براي اينكه ما شرايط ايشان را درك كنيم. محمد ميگفت: شما وقتي در حال تماشاي فيلم مورد علاقهتان از تلويزيون هستيد و من به اصرار از شما ميخواهم كه دست از مشاهده تلويزيون برداريد، شما قبول نميكنيد و ميگوييد ما فيلم را دوست داريم و صبر كنيد تا فيلم تمام شود. خب همسر عزيزم من هم آن فيلم كه در ميدان نبرد است را دوست دارم. زندگي مانند فيلم است و ميگذرد، نبايد بگذاريم از دست ما برود.
محمد برايمان از همرزمان و دوستان شهيدش از عزت و مظلوميت آنها ميگفت. محمد خيلي آرزو داشت تا در آزادسازي فول كفريا باشد. ايشان در آزادسازي نبل و الزهراء حضور مثمرثمري داشتند. محمد ميگفت من ميخواهم در آزادسازي فول كفريا هم باشم، چون اينها مردم مظلوم شيعه هستند. نميتوانم كه نباشم. من ميگفتم محمدجان ديگر بس است. اما محمد به رضاي خدا ميانديشيد و خدا هم توفيق جهاد را بارها به او عطا كرده بود.
شهادت در چند قدميهميشه از حرف تا عمل خيلي فاصله است. من روضه اباعبدالحسين (ع) ميروم و بر سر و سينه ميزنم يا حسين حسينها ميگويم اما شايد در ورطه عمل نتوانم آن طور كه بايد زينبي رفتار كنم. اينكه انسان يكي از عزيزترينهايش را راهي ميدان جهاد كند، حكايت ديگري است. عمل به اعتقادات مهم است. هر مرتبه كه محمدم ميرفت من با چشماني گريان و بيتاب بدرقهاش ميكردم. حتي ديگر همسران شهداي مدافع حرم نصيحتم ميكردند كه كاري نكن تا همسرت آرامش نداشته باشد و در ميدان رزم همه حواسش به بيقراريها و دلتنگيهاي تو باشد. اما خوب به ياد دارم بار آخر در لحظه جدايي زماني كه محمد ميخواست برود آرام بودم و اين بار محمد بود كه آرام و قرار نداشت. محمد سوار بر خودرو راهي شد اما يك باره دنده عقب گرفت و برگشت، دوستانش كه همراهش در خودرو نشسته بودند، علت كارش را پرسيده بودند، گفته بود برگشتم تا يك بار ديگر همسرم را ببينم. دوستانش ميگفتند كه محمد همان زمان هم ميدانست كه اين ديدار، ديدار آخرش است. ميدانست شهادت در چند قدمي او قرار دارد.
زيارت امام رضا (ع)به كام شهيدهمسرم قبل از آخرين اعزام وقتي به مرخصي آمده بود به ما گفت ميخواهم شما را به مشهد ببرم. ما را به زيارت امام رضا (ع) برد. يك بار وقتي از حرم بيرون آمديم، نگاهش كردم همه محاسنش از شدت گريه و زاري خيس شده بود. به محمد گفتم من را آوردي زيارت يا آمدهاي كار خودت را پيش امام رضا (ع) راه بيندازي؟ گفت: شرمندهام جبران ميكنم.
انگار وعده شهادت را از امام رضا (ع) گرفته بود. به محمد نگاهي كردم و گفتم: محمد جان كار خودت را كردي ديگر. در نهايت هم در 8/8/95 با اصابت گلوله به پيشانياش به آرزويش رسيد و نذرش را با ريختن خونش در راه اسلام و ياري دين پيامبر اكرم(ص) ادا كرد.
نبودنش را جبران كرد امروز كه به خودم نگاه ميكنم ميبينم چقدر شبيه همسران شهداي دوران دفاع مقدس هستم. با اينكه اصلاً فكر نميكردم محمد شهيد شود. امروز هم كه با شما همكلام شدهام و پيكر ايشان در مسير رسيدن به خانه است، باور نميكنم و نميدانم من لياقت دارم كه عنوان همسر شهيد بودن را يدك بكشم يا نه؟ نميدانم بتوانم به وظايف يك همسر شهيد به خوبي عمل كنم و روسفيد باشم يا نه! اينكه در حال حاضر ميگويند زهرا عبادينژاد همسر شهيد مدافع حرم شده يا فلاني فرزند شهيد شده است، اينها همه ظواهر قضيه هستند، عمل كردن به هدف و گام نهادن در راهي كه براي آن رفتند و شهيد شدند، مهم است.
بچهها كه گريه ميكنند ميگويم گريه نكنيد، درست است كه گريه آدمي را سبك و آرام ميكند اما اگر رهرو پدر باشيد و آرمانهاي پدر را دنبال كنيد، بيشتر مورد قبول پدرتان خواهد بود. خدا هم اين روزها خيلي به بچهها كمك كرده است. من و بچهها ضعيف بوديم وقتي محمدم تماس ميگرفت به محمد ميگفتم اما محمد ميگفت جبران ميكند. آن روزها فكر ميكردم بر ميگردد خانه و در كنار ما جبران ميكند، ولي امروز كه خوب نگاه ميكنم ميبينم محمد دارد جبران ميكند و اين صبر و آرامش و انرژي كه محمد به من و پسرها داده همان جبران كردن محمد است.
ما رأيت الا جميلا دعاهاي محمد به ما توان ميدهد كه دورياش را تاب بياوريم. براي همين الطاف و كرامات است كه من دوست ندارم اسم مصيبت روي اين اتفاق بگذارم. اصلاً دوست ندارم اسم عزا رويش بگذارم. هرچه ميبينم همهاش زيبايي و شيريني است. خدا را شاهد ميگيرم وقتي پيكر محمد را قبل از تشييع ديدم، گويي محمدم بار ديگر از مادر متولد شده است. زيبا و نوراني شده بود. براي همين است كه دوست ندارم با بيتابيهايم اين همه زيبايي ديده نشود يا ذرهاي از ارزش آن كاسته شود. من فقط زيبايي ديدم و در حقيقت آن طور كه حضرت زينب (س) در صحراي كربلا گفتند ما رأيتالاجميلا شايد من يك نمونه بسيار كوچك اين زيبايي را درك كردهام. امروز 13 آبان 95 است و منتظر رسيدن پيكر و مراسم خاكسپاري هستيم. انشاءالله با دعاي مردم اين زيبايي و صبوري هميشگي باشد. محمد با دعاهايش من را به اين مقام يعني همسري شهيد رساند. اميدوارم با دعاي مردم عزيز كشورم روسفيد شوم.
چهره انقلابيمحمد هميشه روي ظاهر انقلابي بچهها سفارش ميكرد و تأكيد داشت كه انسان بايد از ظاهر شروع كند. من به محمدم ميگفتم: حاجي آدم بايد از باطن و درون آغاز كند و پاك و انقلابي باشد. اما محمد ميگفت: نه اگر انسان توانست از ظاهر شروع كند آرامآرام به درون و باطن ميرسد. محمد ميگفت: ظاهر بچهها بايد حزباللهي باشد، ظاهر كه انقلابي باشد، باطن خود به خود انقلابي ميشود. وقتي كه براي زيارت پيكر همسرم رفتم پسرها دورم حلقه زدند. نميخواستند نگاه نامحرمي به من بيفتد، ميدانستند پدرشان حساس است آنها هم مانند پدرشان غيرت ديني دارند.
هر زمان از خواب بيدار ميشد، شروع ميكرد به خواندن روضه، بچهها ميگفتند بابا ما ميخواهيم كمي بيشتر بخوابيم. ميگفت بچهها با خواندن روضه انرژي ميگيريد و با انرژي بيدار ميشويد. محمد خيلي روي حجاب و پوشش اسلامي تأكيد داشت. غيرت ديني داشت. محمد در مورد حجاب بسيار جدي برخورد ميكرد و بيشتر اطرافيان هم اين موضوع را ميدانستند. محمدم به هيچ وجه تحمل بدحجابي و بيحجابي را نداشت.
امان از طعنههاي تلخ محمد در معاونت فرهنگي شهرداري اهواز خدمت ميكرد. يك فرد نظامي نبود كه صرف پوشيدن لباس نظامي ايشان را ملزم به جهاد كرده باشد. محمد رفت تا رزمنده جبهه مقاومت اسلامي شود. رفت تا همه آموختههايش را در عمل ثابت كند. محمدم عاشق امام حسين (ع) بود همه اينها هم از عشق ايشان به ارباب بيكفن نشئت ميگيرد.
اينها كه زبان به طعنه و كنايه باز ميكنند فقط و فقط ميخواهند نرفتنهاي خود را براي دفاع از اسلام و حريم آلالله با بهانههاي واهي توجيه كنند. آنها بهتر از من و شما ميدانند آنجا چه خبر است. خودشان قدرت ندارند تا در اين مسير قدم بگذارند و با اين حرفها و كنايههاي نيشدار و طعنههاي تلخ ميخواهند قدمهاي استوار مدافعان حرم را سبك شمرده و بگويند كه حضور جگرگوشههاي ما به خاطر ماديات است. اما وظيفه ما نسبت به اين افراد چيست؟! همانطور كه قبلاً گفتم ما بايد در عمل به آنها اثبات كنيم. ما به عنوان خانواده شهيد مدافع حرم بايد ايستادگي كنيم تا آنها روسياه شوند. در مورد حضور در جبهه مقاومت اسلامي و بحث دفاع از حريمآلالله ما نبايد هرگز كوتاه بياييم. به نظرم اين كوتاه آمدنها كار دستمان خواهد داد. سيليهاي سخت و محكمتر از اين بايد به گوش دشمن بخورد تا اسلام همچنان پا برجا بماند.
خوابي كه تعبير شد محمد با شهيدان قرباني و كردوني در آزادسازي نبل و الزهرا همرزم و همسنگر بود. ميگفت كه من جاماندهام و رفقاي شهيدم من را فراموش كردهاند. شهيد قرباني و كردوني به محمد قول داده بودند او را هم به جمع خود ببرند اما يك مقدار كه بين شهادت آن بزرگواران و شهادت محمد فاصله افتاد محمد گله ميكرد. همسرم يك بار خواب شهيد جاويدالاثر نظري را ديده بود. شهيد نظري به محمد قول ميدهد و ميگويد هر گرهاي كه باشد من خودم باز ميكنم. اصلاً نگران نباش خودم ضامن شده و ميبرمت. دو ماه گذشت و خبري نشد. محمد ميگفت: انگار از سر ناراحتي يك خوابي ديدم و... خبري هم نشد. آن روز كه با من تلفني در مورد خواب صحبت ميكرد عملياتي نشده بود. محمد ميگفت چند روز ديگر ميمانم. گويي هنوز به آن خواب و وعده شهيد نظري دلخوش بود و اميد داشت. كمي بعد هم يعني 8 آبان 95 خواب محمد با شهادتش تعبير شد. محمد نقش تعيينكنندهاي در عمليات آزادسازي نبل و الزهرا داشت و از اولين فرماندهاني بود كه پس از فتح وارد اين شهر شده بود.