شهيد محبوبه دانشآشتياني فرزند شهيد حجتالاسلام والمسلمين شيخ غلامرضا دانش آشتياني، از چهرههاي شاخص شهداي يومالله 17 شهريور و چهره نمادين آن به شمار ميرود. سوگمندانه بايد اذعان كرد كه در بازشناسي مكانت آن شهيد والاقدر، اقدام درخوري صورت نگرفته و سلوك فردي و اجتماعي او در هالهاي از غفلت قرار گرفته است. در سالروز «جمعه سياه» و در تكريم مقام شهيد محبوبه دانش آشتياني، گفت وشنودي با دكتر زهرا آيتاللهي را در اينباره به شما تقديم ميكنيم. اميد آنكه مقبول افتد.
بسماللهالرحمنالرحيم. در سال 1353 در مدرسه رفاه. محبوبه كلاس دوم راهنمايي بود و بعضي از ما كلاس دوم يا سوم راهنمايي بوديم و يك جمع چند نفره را تشكيل داده بوديم. ظهرهاي پنجشنبه بعد از تعطيلي مدرسه ميمانديم و بحث سياسي ميكرديم و اعلاميههايي را كه عليه رژيم شاه نوشته شده بودند و به دستمان ميرسيدند، ميخوانديم. يك روز محبوبه جزوه مفصلي را كه با خط بسيارريزي نوشته شده بود تا حجم آن كم باشد و بتوان آن را راحت جابهجا كرد با خود آورده بود. ميگفت: تمام طول شب را بيدار نشسته و با عينك مادربزرگش سعي كرده بود از سر تا ته جزوه را بخواند!
اميد، شور، حركت و ايمان. مثل يك سيل خروشان بود. يك دختر 13 ساله ريزنقش بود، اما با چنان اعتقادي مسير مبارزاتي را طي ميكرد كه 30 سالهها هم به گرد پايش نميرسيدند! هميشه تأكيد ميكرد بايد از نظر اعتقادي قوي باشيم و يك مسلمان بايد اطلاعات عميق و وسيع داشته باشد. به همين دليل درباره انقلابهاي كشورهاي مختلف دنيا مثل چين، كوبا، ويتنام و. . . مطالعات وسيعي داشت. تأكيد او در تقويت مباني اعتقادي باعث شد زير نظر يكي از دبيران مدرسه- كه با واسطه شاگرد شهيد مطهري بود- كار روي قرآن را شروع كنيم.
بين خودمان تقسيم كار كرده بوديم. به اين شكل كه چند نفر تفسير الميزان را ميخوانديم و چند نفر مجمعالبيان را. اگر فرصت پيدا ميكرديم، به تفاسير ديگر هم مراجعه ميكرديم. هر هفته هم جلسه داشتيم و نتيجه مطالعاتمان را با بقيه جمع در ميان ميگذاشتيم. بعد معلممان بحثها را جمعبندي ميكرد و قرار مطالعه آيات جلسه بعد را ميگذاشتيم. بعد كه ساواك مدرسه رفاه را تعطيل كرد، در منزل يكي از دوستان جلسه تشكيل ميداديم. عمده فعاليت ما هم، تقويت مباني ديني و رشد اطلاعات سياسي بود و اين جلسات واقعاً در رشد معلومات ما بسيار تأثير داشتند.
يكي از بحثهايي كه در آن جلسات مطرح ميشد، انحرافات سازمان مجاهدين بود، در حالي كه در آن سالها عده كمي متوجه التقاط آنها شده بودند، ولي ما اين بخت را داشتيم كه زير نظر دبيري كه با شهيد مطهري ارتباط داشت، مطالعه كنيم و در نتيجه زودتر از ديگران متوجه اين موضوع شديم. در هر حال سير مطالعاتي ما حدود سه سال طول كشيد و سعي كرديم با دختران ديگر هم ارتباط برقرار كنيم و آنچه را كه ياد گرفته بوديم، به آنها هم ياد بدهيم. در آن سالها كتابهاي شهيد مطهري، دكتر شريعتي، جلال آلاحمد و... را با زحمت فراوان تهيه ميكرديم و دست به دست ميگردانديم، چون بسياري از آنها ممنوع بودند و نگه داشتنشان خطرناك بود. گاهي هم اعلاميههايي را در كيفهاي مدرسهمان جاسازي ميكرديم و به هم ميداديم. هر جا هم كه سخنراني جالبي برگزار ميشد، با تلفن و به صورت رمز به هم خبر ميداديم.
شهيد مفتح، دكتر شريعتي و... در مسجد قبا، مسجد جليلي يا حسينيه ارشاد. غالباً هم بعد از چند جلسه، سخنرانيها توسط ساواك تعطيل و سخنران دستگير ميشد. ما هم ميرفتيم و وقتي ميديديم اوضاع عادي نيست، سريع به خانه برميگشتيم. در واقع مدير و برنامهريز و مشوق اصلي براي همه ما، محبوبه بود. با اينكه از همه ما يك سال كوچكتر بود، ولي در واقع رهبري گروه را به عهده داشت.
تازه الفباي سياسي را ياد گرفته بوديم كه محبوبه با دبير شيمي صحبت كرده و از او خواسته بود در كتابهاي دانشكدهاش جستوجو كند و ببيند چگونه ميشود مواد منفجره درست كرد؟ او معتقد بود نهايتاً بايد با رژيم شاه جنگيد و به همين دليل لازم است آموزش ببينيم. يادم هست در تابستان يك تفنگ اسباببازي كه ميشد با آن نشانهگيري كرد، خريد و ما را تشويق كرد با آن تمرين كنيم. ميگفت: به اين ترتيب آمادگي لازم براي به دست گرفتن تفنگ واقعي را پيدا ميكنيم و هر چه بيشتر تمرين كنيم به نفعمان خواهد بود.
بله، در سال 1354، 14 ساله بوديم و با گچكاري روي ديوارها شعار مينوشتيم. اوايل ميخواستيم شعار «مرگ بر شاه» را بنويسيم، اما اوج اقتدار و خفقان رژيم بود و هر لحظه احتمال دستگيري وجود داشت. بنابراين تصميم گرفتيم شعارهايي بنويسيم كه سطح آگاهي مردم را بالا ببرد. شيوه كارمان هم به اين نحو بود كه يك نفر سر كوچه نگهباني ميداد و بقيه هم مراقب پنجرههاي ساختمانهاي اطراف بودند كه كسي ما را نبيند و يك نفر هم روي ديوار، ساعت و موج راديوهايي را كه عليه رژيم برنامه پخش ميكردند، مينوشت. ميخواستيم مردم به اين راديوها گوش بدهند و مطمئن بوديم به اين ترتيب، آگاهي آنها به ماهيت رژيم بسيار بيشتر از زماني كه شعار مرگ بر شاه را مينوشتيم، خواهد شد.
بله، ايشان فردي فرهنگي و مبارز بودند كه در فاجعه هفت تير به شهادت رسيدند. يادم هست بعد از شهادت محبوبه ميگفتند: محبوبه بيش از 17 سال نداشت، ولي مثل يك فرد 40 ساله پخته و باتجربه بود!
دختر بسيار عجيبي بود. يك درياي بيكران و يك دنياي شگرف. سراپا شور و تحرك و عشق به آموختن و مهمتر از آن عمل كردن به چيزهايي بود كه ميآموخت. اراده عجيبي داشت. سراپا اخلاص، صفا و معنويت بود. نگاهي زيبا و معصوم و آكنده از ايمان و اخلاص داشت. در فضاي معنوي آن سالها، همه ياد گرفته بوديم به دنيا و مظاهر آن بياعتنا باشيم. ساده ميپوشيديم و در خورد و خوراك، به كمترين قناعت ميكرديم. دائماً در حال دوندگي براي يادگيري بوديم و محبوبه در اين عرصه پيشگام بود. شهيدان باهنر و رجايي هميشه ميگفتند: شما دخترهاي مدرسه رفاه بايد سختكوش، سادهپوش و كمخوراك باشيد و محبوبه واقعاً مصداق بارز اين شعار بود.
هميشه تميز، آراسته و با سليقه بود. چهره زيبايي داشت و اين آراستگي، بسيار بر جمال ظاهري او ميافزود و انسان در برابر او، خود به خود لب به تحسين ميگشود. در درس هم بيرقيب بود و هميشه بهترين نمرات را ميگرفت. هوش سرشاري داشت و چندان لازم نبود براي كسب رتبه عالي در درس زحمت بكشد. محيط خانوادگي آنها هم فرهنگي بود و پدر و مادر بزرگوارش در شكلگيري شخصيت او نقش بهسزايي داشتند.
كلاس دوم دبيرستان بوديم كه به من گفت: مدتي است در يكي از كتابخانههاي جنوب شهر، مسئوليتي را به عهده گرفتهام... و به من پيشنهاد كرد در اين كار به او كمك كنم. اين كتابخانه مربوط به مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوي بود كه چند جوان حزباللهي با اخلاص، به آنجا سر و سامان داده بودند. محبوبه در بخش دختران كتابخانه مشغول بود و تلاش ميكرد دختران محلههاي محروم را به آنجا جذب كند. همه دخترها دوستش داشتند و با عشق و علاقه عجيبي به او ميگفتند: محبوبه خانم! با اينكه از نظر خانوادگي جزو طبقات مرفه محسوب ميشد و خانهشان در قيطريه بود، موقعي كه در محله سيد اسماعيل و در بين بچههاي محروم پايين شهر حضور پيدا ميكرد، به هيچوجه اين فاصله طبقاتي قابل تشخيص نبود. با اتوبوس رفت و آمد ميكرد و براي خدمت به محرومين، شور و عشق و نشاط عجيبي داشت. گاهي آنقدر مشغول كار ميشد كه متوجه گذر زمان نميشد و مجبور ميشد در تاريكي شب به خانه برگردد كه برخي اوقات خطرناك بود!
حضور محبوبه در آن مسجد منشأ خير و بركات فراواني شد. ذهن بسيار خلاقي داشت و هميشه طرحهاي جديدي را ارائه ميكرد و ما اجرا ميكرديم. كتابهايي را كه براي بچههاي پايين شهر ميبرد، برايشان بسيار جذاب بود و دست به دست ميگشت. محبوبه نقش زيادي در ايجاد علاقه دختران آن منطقه به كتابخواني، برنامه مطالعاتي و جلسات بحث، گفتوگو و نقد براي آنها داشت. گاهي هم از روي بعضي از كتابها، نمايشنامه مينوشتيم و دخترها اجرا ميكردند. دخترهاي آن منطقه كه قبل از آن شور و نشاطي نداشتند، با ديدن محبوبه مثل او سراپا انرژي شده بودند. اساساً هر كسي كه در كنار محبوبه قرار ميگرفت، خجالت ميكشيد اظهار خستگي كند. يك نگاه و لبخندش كافي بود تا انسان سرشار از انرژي شود.
بله، تئاتري بود كه نشان ميداد مسلمانان براي كمك و ياري به پيامبر(ص)، متحمل چه زجرها و شكنجههايي شدند. دخترها به شكل زيبايي نشان دادند بلال حبشي چه شكنجههاي سختي را تحمل كردند، ولي دست از اعتقاد خود برنداشتند. يادم هست شاگرد محبوبه كه در آن نمايش نقش داشت، زير شكنجه مشركان با قدرت و صلابت فرياد ميزد: «احد! احد!»
عصر شانزدهم شهريور به من زنگ زد و پرسيد: «چرا نيامدي؟» آن روز نماز جماعت عيد فطر به امامت شهيد آيتالله مفتح در تپههاي قيطريه برگزار شده بود و نرسيده بودم بروم. بعد تأكيد كرد فردا حتماً بيا. خانه ما در نزديكي ميدان ژاله (شهداي فعلي) بود. مردم از ساعات اوليه صبح در ميدان اجتماع كرده بودند و عليه رژيم شعار ميدادند. محبوبه پيرو و مأموم محض امام بود و هميشه ميگفت: «امام فرمودهاند كه. . . » و ما با همين عبارت ميفهميديم تكليفمان چيست. ساعت 7 صبح بود كه برادرم مرا از خواب بيدار كرد و گفت: «دوستت دم در خانه با تو كار دارد!» خوابآلود رفتم و ديدم محبوبه با همان چهره زيبا و ملكوتي و لبخند مليح، پشت در ايستاده است. از خجالت آب شدم. يك ساعت ديگر راهپيمايي و تظاهرات شروع ميشد و من خواب مانده بودم، در حالي كه محبوبه خود را از شمال شهر رسانده بود. گفتم: «هنوز يك ساعت به راهپيمايي مانده است. چرا اينقدر زود آمدي؟» گفت: «احتمال ميدادم خيابانها را ببندند و اجازه ندهند مردم به طرف ميدان ژاله بيايند و من بيبهره بمانم!»او را به داخل خانه دعوت كردم تا آماده شوم. برايش صبحانه آوردم كه نخورد. فهميدم مثل اكثر روزها روزه است.
كمكم صداي همهمه مردم را از پشت در خانه شنيديم. رفتم لباس بپوشم و با هم راه بيفتيم، ولي محبوبه طاقت نياورد و رفت كه به مردم بپيوندد و من مثل هميشه از او عقب ماندم. ميخواستم از خانه بيرون بروم كه چند نفر كه چشمهايشان با گاز اشكآور سوخته بود، وارد خانه شدند تا با آب حياط ما صورتشان را بشويند. از خانه بيرون رفتم و در ميان سيل جمعيت در حالي كه شعار ميدادم، جلو رفتم. جمعيت هر لحظه متراكمتر ميشد و حضور زياد زنان چشمگير بود. مدتي گذشت و بعد حس كردم يكي روي شانهام زد. برگشتم و محبوبه را با همان لبخند شيرين هميشگي ديدم. به من گفت: «موقعي كه گاز اشكآور پرت ميكنند، اينجوري بپر و آن را بگير و به طرف خودشان پرت كن تا حالشان جا بيايد!»ناگهان صداي هليكوپتري از بالاي سرمان شنيديم و بعد هم رگبار مسلسل بود و روي هم ريختن زخميها. روبهروي ما يك تانك بود و سربازان مسلح صف بسته بودند. زنان جلوي صف تظاهركنندگان نشسته بودند و مردها پشت سر آنها شعار ميدادند. ناگهان تيراندازي شروع شد. هر كسي به طرفي گريخت و محبوبه را گم كردم و به داخل كوچهاي خزيدم. بعد از چند ساعت از ميان اجساد و مجروحين گذشتم و به خانه برگشتم. مردم مجروحان را بلند ميكردند و به خانهها ميبردند، چون ميدانستند اگر به دست رژيم بيفتند، قطعاً كشته خواهند شد. تمام خانههاي منطقه پر از تظاهركنندگاني بود كه مردم به آنها پناه داده بودند. بعد از ظهر يكي از بستگان تلفن زد و گفت مسجد محل آنها در چهارراه كوكاكولا پر از مجروح، زخمي و شهيد است! وقتي مشخصات جنازه دختر جواني را برايم گفت، فهميدم محبوبه شهيد شده است. آري، او در روز جمعه پس از ماه رمضان و در حالي كه روزه بود به ديدار خداي خود نائل آمد.
شهادت محبوبه هر كسي را كه او را ميشناخت و از همه بيشتر بچههاي مسجد حمام گلشن را، در سوگ و ماتم فرو برد. كودك و جوان، زن و مرد و هر كسي كه حتي يك بار طعم خدمت صادقانه او را چشيده بود، سوگوار بود و براي اين دختر معصوم فداكار ميگريست.
انقلاب صدها هنر داشت و مهمترين آن پروردن دختران و پسراني چون محبوبه بود. خوشا به سعادت او كه خيلي زود به صف شهدا پيوست و جزو السابقون و مقربان قرار گرفت. زماني كه اندوه از دست دادن اين يار و همراه يگانه آزارم ميدهد، به قرآن پناه ميبرم تا آرام بگيرم؛ راهي كه او در نوجواني پيش پايم گذاشت و با حضورش به زندگيام معنا بخشيد.