من هميشه از خدا ميخواستم كسي را وارد زندگي من كند كه از هر جهت كاملم كند و باعث بشود كه به خداي خودم نزديكتر شوم. خيلي دوست داشتم همسرم يك نظامي باشد. تا اينكه آقامجتبي وارد زندگيام شد. از صحبتهايي كه در مراسم خواستگاري از ايشان شنيدم، متوجه شدم كه چقدر ايمان و توكلشان بالا است. او براي من از شرايط سخت شغلي خودش گفت. آن زمان بحث لبنان مطرح بود. مجتبي در همان صحبتهاي ابتدايي از سختي زندگي با يك فرد نظامي برايم گفت. او از مسيري كه در پيش رو داشتيم صحبت كرد. از مأموريتهايي كه در پيش خواهد داشت. من هم با توكل به خدا به ايشان جواب مثبت دادم.
نه، فكرش را نكرده بودم. با خودم ميگفتم در اين دوره زمانه كه ما جنگي نداريم، پس شهادت هم نيست. اما مجتبي همواره به اين مسئله توجه داشت و ميگفت اگر من شهيد شدم شما چه كنيد. من هم هميشه سر نمازهايم ميگفتم مجتبي قبل از من از دنيا نرود. به خودم ميگفتم مجتبي لياقت شهادت دارد اما نه در اين سن و سال كم. مجتبي هنوز 30 سالش نشده بود كه شهادت را از آن خودش كرد.
پيش از اينكه مجتبي عازم شود، از رفتن دوستان و بسيجيان براي دفاع از حرم ميگفت. مجتبي ميگفت بچهها داوطلبانه راهي ميشوند. لابهلاي حرفهايش از رفتن خودش هم صحبت ميكرد. اما من جدي نميگرفتم. وقتي فهميدم كه اعزام ايشان جدي است خيلي دلهره گرفتم و نگران شدم. اولش مخالفت كردم. اما چون ميدانستم داوطلبانه است تصميم گرفتم تمام تلاش خودم را انجام بدهم كه او نرود. پيش خودم ميگفتم مجتبي را راضي ميكنم كه نرود، اما بر عكس شد و او من را راضي كرد كه برود. ميگفت من ميخواهم تو راضي باشي تا من با خيالي آسوده بروم. گفتم داوطلبانه است، اجباري كه در كار نيست چرا ميروي. گفت كه اگر من نروم شرمنده خانم حضرت زينب(س) ميشوم، تو دوست داري من شرمنده شوم. وقتي اين را ميگفت ديگر حرفي نميماند. عاقبت گفتم كه تو را به حضرت زينب(س) ميسپارم برو. اما تو را به خدا مراقب خودت باش.
بله، زماني كه ايشان ميخواستند بروند به من گفتند كه احتمال دارد دو هفته ديگر برگردم. تا حدودي خيالم راحت شد كه مجتبي زود بازميگردد. دو روز بعد از رفتنش با من تماس گرفت و گفت كه كارشان اينجا كمي طول ميكشد و شايد تا دو ماه ديگر نتوانند برگردند. من خيلي نگران شدم و ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و اشكهايم جاري شد. مجتبي هر روز يك بار با من تماس ميگرفت و ميگفت خيالت راحت باشد جاي من امن است. هيچ مشكلي نيست. تا اينكه خبر شهادت سردار همداني را آوردند. شهادت سردار همداني باعث نگراني بيشتر من شد و هر لحظه منتظر تماس مجتبي بودم.
دوشنبه 14مهرماه 1394 ساعت هشت ونيم شب بود. به مجتبي تلفن زدند و گفتند كه سريع آماده شود و خودش را به پادگان انصارالحسين (ع) برساند. كوله پشتياش را آوردم همان كولهاي كه هميشه در مأموريتها با خودش ميبرد. زماني كه وسايل مجتبي را آماده ميكردم اشك ميريختم. مجتبي هم اشك در چشمانش حلقه بسته بود. اما خودش را خيلي كنترل كرد كه پيش من و دخترمان ريحانه اشكهايش جاري نشود. مجتبي ريحانه را در آغوش گرفت و بوسهباران كرد. انگار خودش هم ميدانست اين رفتن ديگر بازگشتي ندارد. انگار ميدانست آخرين باري است كه ريحانه را ميبوسد و ميبويد. بعد به من گفت: نسرين جان! جان شما و جان ريحانهام. مجتبي به من گفت اگر زماني براي من اتفاقي افتاد، شما به ياد مصيبت حضرت زينب(س) بيفت و از ايشان كمك بخواه. بعد گفت: من به نداي رهبرم لبيك ميگويم. از پله كه پايين ميرفت، ايستاد و دستانش را براي هميشه براي ما تكان داد و رفت. مجتبي بعد از 11 روز در 25 مهرماه در شهر حلب سوريه با اصابت تركش زير چشم و سرش به شهادت رسيد.
شب ششم ماه محرم بود. من و خواهر شوهرم براي شركت در مراسم عزاداري امام حسين(ع) رفته بوديم حسينيه. تازه وارد هيئت شده بوديم كه برادر آقامجتبي، من و خواهرشان را صدا كردند كه برويم خانه. با ديدن چهره برادر شوهرم متوجه شدم كه اتفاقي افتاده است. با اين حال سؤالي نكردم و شروع كردم به فرستادن صلوات. نزديكيهاي خانه با ديدن جمعيتي كه نزديك خانه بودند، بهتم زد. نميخواستم باور كنم كه براي همسرم اتفاقي افتاده است. لحظات سخت و نفسگيري بود. گيج شده بودم. فقط ميگفتم اشتباه شده، مجتبي زنده است. او به من قول داده كه برميگردد. وقتي شهادتش را باور كردم، در نبودنهاي مجتبي بسيار اشك ريختم و گريه كردم. اما مدتي بعد به خود آمدم كه او خودش راهش را انتخاب كرده بود. پس چه سعادتي از اين بالاتر. ياد حرفهاي مجتبي كه ميافتادم آرامتر ميشدم. مجتبي سفارش كرده بود اگر اتفاقي براي من افتاد حضرت زينب (س) را ياد كن و به ياد مصيبت ايشان بيفت. من هم از بيبي مدد گرفتم. از حضرت رقيه(س) ميخواستم كه به رقيه (ريحانه) سه ساله من هم صبر و تحمل بدهد.
بعد از شهادت مجتبي آمدهام به خانهاي كه پر است از خاطرات خوب و شيرين با بهترين همسفر زندگيام. من و ريحانه مدتي از خانه دور بوديم و اين روزها در خانه خودمان كنار هم زندگي ميكنيم. در خانه خودمان آرامش بيشتري داريم. چون خانه پر است از خاطرات مجتبي. من و دخترم، مجتبي را در كنار خود حس ميكنيم. او همواره در كنار ما حضور دارد. به حق گفتهاند كه شهدا زندهاند.
چرا اتفاقاً ريحانه خيلي دلتنگ پدرش ميشود. سر سفره غذا يا موقع خواب همهاش پدر را ياد ميكند و بهانه او را ميگيرد. از خاطرات پدرش براي من ميگويد. لباسهاي شيك خودش را ميپوشد و ميرود به عكس پدرش نگاه ميكند و ميگويد بابا من خوشگل شدم؟ مجتبي در وصيتنامهاش خطاب به ريحانه نوشته است: به دخترگلم ريحانه بگو كه خيلي دوستش داشته و دارم اما دفاع از حرم حضرت زينب(س) و دردانه امام حسين(ع) واجبتر بود. مجتبي خيلي دوست داشت كه ريحانه حافظ قرآن شود. براي همين من تمام تلاش خودم را ميكنم كه مجتبي را به آرزويش برسانم. تلاش ميكنم كه تنها يادگار همسرم، زينبي تربيت شده و پرورش يابد.
از بهترين خصوصيات مجتبي احترام زيادي بود كه به پدر و مادرش ميگذاشت. مجتبي و پدرش مثل دو تا دوست بودند. خيلي با هم صميمي بودند. مجتبي هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد تا والدينش را خوشحال كند.
بسيار مهربان، خوشرو و خوشاخلاق بود. با ريحانه سه ساله همبازي ميشد. دخترم اين روزها كه همبازياش نيست، دائم بهانه ميگيرد. وقتي مجتبي سر كار بود، ريحانه از من ميپرسيد كه بابا كي ميآيد. من سرگرمش ميكردم تا مجتبي از راه برسد. حالا كه ديگر او هيچ وقت برنميگردد. مجتبي اهل صله رحم هم بود. همواره لبخند به لب داشت. بسيار اصرار به انجام امر به معروف و نهي از منكر داشت. هرگز در هيچ شرايطي امر به معروف را ترك نميكرد. با زبان مهربانانه و صميمي همواره جوانان و نوجوانان را ارشاد ميكرد. بسيار هم روي حجاب زنان حساس بود. مجتبي ارادت خاصي به ابا عبدالله الحسين(ع) داشت. ارادتي كه او را با خودش تا قتلگاه كربلائيان رساند و از او رزمندهاي شهيد ساخت.
من انتظاري از مسئولان ندارم فقط از آنها ميخواهم كه در هر كاري خون شهدا را مد نظر داشته باشند. اميدوارم همگي خوب بدانيم اين امنيتي كه امروز در آن هستيم مرهون و مديون شهداي انقلاب و دفاع مقدس و شهداي مدافع حرم هستيم كه با خون خودشان نهال انقلاب را آبياري كردند و سي و چند سال اجازه تعدي و تجاوز را به دشمنان ندادند.
مجتبي خيلي به شهدا ارادت داشت و در مراسم و يادوارههاي شهدا شركت فعال داشت. همين يك سال پيش مجتبي در مأموريتي 9 روزه بود كه قرار شد در همدان يادواره شهدا برگزار شود. بلافاصله بعد از اينكه از مأموريت بازگشت، به كمك دوستانش رفت تا يادواره را برگزار كنند. وقتي بحث شهدا پيش ميآمد شبانهروز فعاليت كرد و خستگي را نميفهميد و به قولي خستگيناپذير ميشد. او از كار كردن براي شهدا لذت ميبرد. يك بار به مجتبي گله كردم كه ما هم هستيم. به محض رسيدن، رفتيد سراغ يادواره! اصلاً در خانه حضور نداريد. مجتبي خنديد و گفت شرمندهام، به خاطر شهدا تحمل كن. بعد گفت شهدا بيشتر از اينها گردن ما حق دارند. اگر اعتراض كني اجرت از بين ميرود خانمم. حالا وقتي آن روزها را مرور ميكنم و به ياد حرفهاي مجتبي ميافتم با خودم ميگويم مجتبي مزد همه زحمت و جهاد و اخلاصش را از شهدا گرفت. شهدا مزد مجاهدت همسرم را به خوبي دادند.