جهانبيني و رهبر
انقلاب اسلامي ايران در شرايطي ظهور كرد كه جهان در فضاي دوآليسم مدرنيستي يعني مدرنيسم چپ با ايدئولوژي سوسياليسم و مدرنيسم راست با ايدئولوژي ليبراليسم تقسيم ميشد. از آنجا كه انقلاب اسلامي ريشه در سنتهاي جامعه ايراني داشته و در آن اقشار سنتي جامعه، شهرهاي سنتي، ابزار ارتباطي سنتي و با هدايت رهبران سنتي به پيروزي رسيد نه فقط با تجددگرايي راست و سرمايهداري پهلوي، بلكه با سوسياليسم و كمونيسم يا تجددگرايي چپ نيز درگير شده و خود را با شعار نه شرقي و نه غربي حكومت اسلامي معرفي كرد.
پس در انقلاب اسلامي فرهنگ به عنوان يك اصل در جامعه مطرح شد و خود را در مقابل جمعگرايي وفردگرايي قرار داد. از سوي ديگر، چون فرهنگ ريشه در تاريخ و جغرافياي هر جامعه دارد و انقلاب اسلامي نيز از تاريخ جامعه و مذهب تشيع و سنتهاي جامعه ايراني برخاسته بود لذا فرهنگ اسلامي- ايراني و گذشته تاريخي ايران در شكلگيري آن نقش بسزايي ايفا كرد. از جمله اين گذشته فرهنگي، تفكر فلسفي و عرفاني بود كه متأثر از دوران باستان و انديشه كلامي و عرفاني دين اسلام توانست خود را در تفكر فلسفي فارابي، ابنسينا، سهروردي و حيدرآملي بازتوليد کند و توسط ملاصدرا با عنوان حكمت متعاليه به عرفان سيستماتيك تقليل يابد.
از آنجا كه انقلاب اسلامي ريشه در فرهنگ دارد و فرهنگ، خود از چارچوبي معرفتي يا اپيستمه كه همان جهانبيني است پيروي ميكند، ميتوان جهانبيني هر فرهنگ را، مباني و هسته آن محسوب كرد كه نظام معنايي جامعه را شكل ميدهد. نظام معنايي، نظام كنشي را به وجود ميآورد و نظام كنشي، ساختار اجتماعي را شكل داده و به وجود ميآورد.
از آنجا كه از حكمت صدرالمتألهين ميتوان به تقليل فلسفه و دين به عرفان يادكرد، توانست پاياني بر جدال فلسفه و عرفان در تاريخ فرهنگي ايران باشد و حكمت او كه مبتني بر اشراق و شهود است به عنوان نظام معنايي فرهنگ ظهور يافت و با فلسفه به مفهومسازي پرداخته و از اين طريق به انقلاب اسلامي به عنوان كنشي اجتماعي شكل داد. اين فرايند كه ريشه در دوران صفويه داشته، توانست عرفان تصوفي دوران صفوي را به عرفان مبتني بر شريعت و فقه تبديل كند و مبناي فكري انقلاب اسلامي مبتني بر نظريه ولايت فقيه گردد. اين نقش به گونهاي بود كه در دوران آغاز نهضت انقلاب اسلامي در دهه40، سيد احمد فرديد محرر اساسنامه حزب رستاخيز، به دليل گرايشات عرفانياش با اعطاي لقب فرّه ايزدي عملاً به تبيين عرفاني محمدرضا شاه برآمد اما به دليل، ريشهدار بودن نظريه ولايت فقيه در ساخت فرهنگي جامعه ايران، نتوانست چهرهاي عرفاني از شاه ارائه كند و با نظريه مبتني بر امامت همآوردي نمايد.
انقلاب اسلامي ايران با تلفيق عرفان صدرايي و فقه جواهري توانست عرفان فقاهتي را بازتوليد كرده و از نظريه ايراني پادشاهي كه مبتني بر تصوف و اگوئيسم بود عدول نمايد و بر اساس نظريه امت و امامت خود را متجلي سازد. در اين نظريه هم مردمسالاري، هم عدالتمحوري و هم عرفان نهفته است، زيرا جايگزين امام معصوم، وجه خدا روي زمين، واسطه زمين و آسمان، باب الله و اسماء الحسني است. اين فقاهت يك مقوله عرفي مشابه فقه رايج اهل سنت نيست كه از آن حكومت خلافتي اهل سنتي ظهور كند، بلكه يك فقيه، در تراز انسان كامل و خادم خلق براي خداست.
انسان كامل كسي است كه به عاليترين مراتب توحيد نائل شود. بنابراين، توجّه به نفس، منشأ تقويّت علم حضوري به نفس است و يك حركت تكاملي است كه از درون نفس ميجوشد و منشأ معرفت حضوري خداوند و درك شهودي توحيد خواهد شد. خداشناسي حضوري و توحيد شهودي از مهمترين نتایج توجّه به نفس خواهد بود؛ چراكه، از بُعد اخلاقي و معنوي و تكامل انساني از اهميّت فوقالعادهاي برخوردار است و كمتر كسي توفيق دسترسي به آن را پيدا ميكند. از اين رو نهايتِ كمال انساني اين است كه كسي بتواند همه آن اسما و صفات الهي را كه منشأ وجود او گرديده است واجد گردد و وجودش آينه و مظهر تمامي آن اسما و صفات شود.
از دل اين انگاره، نظريه ولايت امام معصوم و حضور دائمي و پيوسته حجتالهي در تاريخ به عنوان معنابخش و آگاه از اسماي الهي كه در دريافت معنا فارغ از جهانزيسته است ظهور و بروز مييابد. براين اساس فلسفه تاريخ امام خميني مبتني بر انسان كامل صدرالمتألهين كه يك نوع فلسفه تاريخ حجّتمحور است شكل ميگيرد. چنين تبييني از توليد معنا و انسان كامل از يك سو ما را دچار فرهنگ عوامپسند كه دچار بيمعنايي و تكرار است نميكند و از سوي ديگر دچار مشكلات فرهنگِ نخبگاني كه دوري از زندگي روزمره سبب ميگردد نخواهد شد. پس حسن هر دو فرهنگ را داراست و از معايب آن نيز در امان است. پس جامعه آرماني بر اساس معاني به وجود ميآيد و به عبارتي، روح و ماهيت جامعه را فرهنگ و معاني موجود در آن به وجود ميآورد. از همين روست كه واحد تحليلي در جهانبيني امام خميني(ره) فرهنگ است نه اصالت جامعه يا فرد.
نقش و جايگاه امام در شيعه سبب ميشود تا امام به عنوان جامعالاضداد، وحدت را به كثرات و كثرات را به وحدت تبديل ساخته و براساس چنين دستگاه فكري، ثابتات دين را در زمان و مكان به عنوان مؤلفههاي شكل دهنده فرهنگ به منصه ظهور رساند و دين را از حالت تصلب و تحجر به حالت دين پويا و پاسخگو درآورد. در مقابل چنين روندي، اگوئيسم معرفتي كه فرد خود را محور شناخت ميداند ظهور ميكند. اگوئيسم يا همان خودمداري به دنبال حل مشكل تصلب معرفتي برآمده تا بتواند خلأ امام را پر كند غافل از اينكه خود بذاته تصلب آفرين است.
مردم
عالم هستي در حكمت متعاليه به عنوان امري غير مستقل نگريسته ميشود كه در ذات خود فقير و محتاج به غير است كه از آن تعبير به «وجودتعلّقي» در مقابل «وجود استقلالي» ميگردد. بر اين اساس، در مباني اساسي فرهنگ اسلامي و بر اساس آيه «يا أيها الناس أنتم الفقراء إلي الله و الله هو الغني» هيچ غني بالذاتي غير از خداوند متعال وجود ندارد. نتيجه چنين نگاه به هستي اين خواهد بود كه هر قدر انسان وابستگي و عدم استقلال خود را بهتر درك كند علم حضوري او نسبت به خودش كاملتر، روشنتر و عميقتر خواهد بود به گونهاي كه نفس مجرّد انسان آشكارا حقيقت خود را مييابد و متوجّه ميشود كه موجود ديگري است غير از بدن و بدن به منزله لباس يا مركبي است براي نفس يا مرتبه ضعيفي از وجود نفس است. در اين صورت است كه خود را موجود رابط و طفيلي و كاملاً، وابسته به خداي متعال ميبيند و هر اندازه كه وابستگي خودش را به خدا بيشتر درك كند خدا را بهتر خواهد شناخت: «من عرف نفسه فقد عرف ربه.»
نگاه فطرتمدار به عالم و هستي، هستي را سراسر داراي فطرت ميبيند و آسمان و زمين و مردمان همه و همه داراي وجود ربطياند و همانند فطرت در همه اركان و مراتب هستي جريان دارد «الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ»(فاطر، 1) و در نظر بدان بيش از اينكه وجود يا ماهيتش اهميت يابد آن را خلقتي هدايتيافته توسط الله معنا و مفهوم ميكند « قالَ رَبُّنَا الَّذي أَعْطي كلَّ شَيءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي»(طه، 50). پس مردم نيز از آن جهت كه مردمند از آن بهرهمندند«فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا»(روم، 30). لذاست كه در نگاه امام خميني(ره) «اسلام. . . اگر نظر به طبيعت بكند، به عنوان اينكه طبيعت يك صورتي است الهي، يك موجي است از عالم غيب. اگر نظر به انسان بكند، به عنوان اين است كه يك موجودي است كه از او ميشود يك موجود الهي درست كرد»اين آشكارسازان معنا در ساحت حيات، امامان و رهبران الهي هستند كه به عنوان ذاكران و شاهدان بر فطرت مخفي در انسان و مردم نازل شدهاند: «فَذَكِّرْ إِنَّمَآ أَنتَ مُذَكِّرٌ»(غاشيه، 21)«لَّسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ»(غاشيه، 22) «قَالَ بَل رَّبُّكُمْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَأَنَا عَلَى ذَلِكُم مِّنَ الشَّاهِدِينَ»(انبيا، 56). لذاست كه كارويژه ذكر فطرت و بيان معنا سبب شكلگيري انديشه تشكيل حكومت در اديان الهي را سبب گشته است: «تمام تشكلاتي كه در صدر اسلام از صدر اسلام تا حالا بوده است و تمام چيزهايي كه انبيا از صدر خلقت تا حالا داشتند و اولياي اسلام تا آخر دارند، معنويات اسلام است. . . تشكيل حكومت براي همين است البته اقامه عدل است، لكن غايت نهايي معرفي خداوند است و عرفان اسلام.» لذا در نظر ملاصدرا در سفر چهارم(من الحق ال الخلق بالحق) عارف رباني و فيلسوف و حكيم متأله بايد به ميان مردم آيد و با احساس تكليفي كه دارد درصدد هدايت جامعه برآيد. پس سياست در انديشه ملاصدرا صرفاً اعمال قدرت نيست بلكه در آن هدايت و اصلاح اصالت دارد. بنابراين، از دل شناخت حضوري عالم هستي و نگاه فطرتمدار بدان، مردم به عنوان دارندگان فطرت و امامان به عنوان آشكارسازان فطرت مخفي در جامعه ظهور مييابند و مفهوم جمهوري اسلامي را يك مفهوم بسيط ساخته كه جمهوريت و مردمسالاري همچون عدالت در درون آن و برآمده از آن است. امام خميني(ره) در اين باب ميفرمايند:«حكومت قانون خدا از نظر امام، خود بهترين شكل از دموكراسي و دموكراسي به معناي واقعي است.»
امام به خاطر همين نگاه فطرتمدارانه به هستي، در مقام يك رهبر و امام امت در مقابل مردم به ويژه مستضعفين همواره با ديده تواضع و فروتني بدانها مينگريستند و آنان را كه در جريان انقلاب، فطرت مستور خويش را به منصه ظهور رسانيده بودند چهره منور تاريخ اسلام ميخواندند:«ملت عزيز ايران حقا چهره منور تاريخ اسلام در زمان معاصرند»(ج21، 327). از آنجا كه در مقايسه دو شيء بايد وجه شبهي وجود داشته باشد، ايشان بر اساس همين نگاه، مردم ايران را از مردم دوران پيامبر، اميرالمومنين و حسين بن علي(ع) بهتر تلقي داشته و بدان افتخار مينمودند: «ملت ايران و توده ميليوني آن در عصر حاضر، بهتر از ملت حجاز در عهد رسولالله، كوفه و عراق در عهد اميرالمومنين و حسينبنعلي- صلوات الله و سلامه عليهما- ميباشند»(ج21، 410).
ساختارهاي اجتماعي- اقتصادي
يكي از مهمترين عامل در شكلگيري انقلاب، تأثير ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي به عنوان اموري جبري در كنار عامل كارگزاري كه مبتني بر اختيار مؤثر ميشد است. اما حكمت صدرالمتألهين به دليل ابتناي آن بر نظريه وحدت وجود- تحول از وحدت مفهومي وجود به وحدت مصداقي وجود- و عدم اعتبار بر تأثير حقيقي ادراكات اعتباري مورد تقرير علامه طباطبايي در كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم، ناتوان از تحليل تأثيرات ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي به عنوان موضوعات جامعهشناسي است. لذا حكمت متعاليه در باب انقلاب اسلامي، بيش از تحليل جامعهشناختي، توانا در تحليل روانشناختي است. به عبارت ديگر انديشه ملاصدرا در يك نگاه كلي و با توجه به سيطره تفكر عرفاني نقش مهمي در شروع انقلاب دارد اما در تبديل انقلاب به نهاد ناتوان بوده و عملاً با نظريه پيشرفت به ضديت ميپردازد. به عبارت ديگر، بر انديشه صدرالمتألهين دور و تكرار حاكم بوده و منجر به بيمعنايي ميشود، چراكه اصولاً عرفان آغازگر انقلاب است تا تداوم بخش آن كه از طريق نهادسازي صورت ميگيرد نيست. از اين روست كه افرادي چون شريعتي (با وجود گرايش جامعهشناسانه در تحليل) به دليل گرايشات عرفاني در انديشهشان، تئوري انقلاب مستمر را مطرح و با نهادمند شدن انقلاب به مخالفت برخاستند و عملاً انديشه شريعتي در تاريخ ايران معاصر برخلاف آغاز انقلاب، نتوانست در تحولات ساختاري جامعه بعد از انقلاب نقش ايفا نمايد.
لذا ميتوان نتيجه گرفت هرچند فلسفه صدرايي در شكلگيري انقلاب و روابط حاكم بر آن در جهان بيني و نيز روابط مردم و البته تبيين جايگاه رهبري نقش مهم و غيرقابل انكاري داشته است، ليكن كاركرد آن در تحليل ساختار نهادهاي اجتماعي كه تثبيت آنها از مهمترين نيازهاي هر انقلاب پس از شكلگيري است، مبهم است.
كارشناس ارشد معارف اسلامي و علوم سياسي دانشگاه امام صادق(ع)