روشنفكري نسبت خود را با ايران از جنگ روسيه و شكستن غرور مردم آغاز كرد. در پي آن ابتدا مردم براي تحصيل به فرنگ رفتند و بعد از مدتي هم، فرنگيها براي تعليم دادن پا به اين سوي جهان گذاشتند. البته روشنفكري هرگز به معناي رايج غربي، در ايران قوت نيافت بلكه روشنفكران ابتدايي ما برخي ويژگيهاي خاص از جمله دينگريزي و نفي داشتههاي خودي را جزء لاينفك آن كردند. اموري از اين قبيل فاصله انداختن ميان مردم عادي و منورالفكران، و همچنين روحانيون و سنتگرايان با اين قشر سهم عمدهاي داشتند تا جايي كه جامعه آن روز ايران به شكلي انقطاعي گشت و در چنين شرايطي هر كس به نفع خود ميكوشيد، طبيعي جلوه مينمودند كه در چنين وضعيتي روشنفكران كه نه پيشينه قبلي داشتند و نه پايگاه مردمي، خود را به صاحبان زر و زور نزديك كنند.
قلمفرساييهاي زيادي در باب تاريخ معاصر ايران شده است. در اين يادداشت قرار نيست همان تاريخگوييهاي سابق را تكرار كرده و سياههاي اضافه بر قبليها كنيم. در اين مجال سعي ميكنيم با طي يك روند منطقي و آوردن بياناتي از تاريخ، تحليلي ارائه دهيم بر عقبماندگيهايي كه روشنفكران متجدد و علماي مرتجع موجبات آن را به وجود آوردند. در اين بين كمتر تلاش ميكنيم تا غرب را متهم كرده باشيم و نوك قلم به سمت افرادي است كه تمدن غرب را در نتايج و اهداف آن يافتند.
طرح مسئله
مسئلهاي كه اين يادداشت در پي آن است، اين خواهد بود كه در تاريخ 150 ساله مواجهه كشور ما با غرب1 همواره روشنفكراني بوده و هستند كه آرزومند غربي شدناند، اما به راستي چرا ما هرگز در اقتصاد، فرهنگ و سياست به غربي شدن نرسيدهايم؟ نكته مهم ديگر براي ما اين است كه نشان دهيم اين اليتهاي غربزده از چه راههايي به دنبال غربي كردن جامعه بودهاند؟
تا قبل از انقلاب اسلامي ما تجربههاي متعددي از تلاش روشنفكران با كمك علما داشتهايم كه خواستار برقراري حكومت قانون بودهاند، اما همه آنها از جمله مشروطه با شكست مواجه ميشوند. مجدداً سؤال ميپرسيم كه چرا روشنفكران عليرغم وابستگي شديدي كه از نظر فكري و حتي سياسي كه از سمت غرب ميشدند اما هرگز نتوانستند به قول خودشان حكومت قانون را برپا كنند؟
نقطه شروع خودباختگي
براي پاسخگويي به سؤالات آن هم با توجه به عوامل داخلي لازم است نگاهي اجمالي كنيم به نوع اصلاحاتي كه روشنفكران در پي انجام آن بودهاند. جنگهاي ايران و روسيه از نقاط ابتدايي است كه روشنفكران و حكام ايران به شكل جدي به فكر غربي شدن واميدارد. عباس ميرزا بعد از اين جنگها به تجهيز ارتش ميپردازد، نظام اداري را اصلاح ميكند. بعد از وي اميركبير كه از تربيتشدگان مكتب عباس ميرزاست به اصلاحات آموزشي و تأسيس مدرسه دست ميزند، فعاليتهاي اجتماعي از جمله روزنامهنگاري را گسترش ميدهد اما ايران هيچ پيشرفتي در اين زمينهها نميكند و حتي با پسرفتهايي هم مواجه ميشود كه راه براي ورود قدرتهاي بزرگ جهاني بازتر ميشود.
هويت ملي يا ظواهر غربي؟!
يكي از عناصر مهمي كه در اين دوران توسط حكام ايراني از جامعه ايران زدوده ميشود، «عزت نفس و هويت» مردمان كشور است. حكام ايراني در مواجهه با غرب آنقدر دستپاچگي به خرج ميدهند كه هويت و داشتههاي خود را منكر ميشوند. هرچند كه امثال عباس ميرزا، قائم مقام فراهاني يا اميركبير خواهان اصلاح جامعه بودند اما هرگز متوجه اصول و مباني تفكر مغربزمين نبودند، هرگز نميدانستند كه اومانيسم برابر است با نفي خدا از زندگي مردم! در بهترين حالت براي افراد اين عصر ميتوان گفت كه «حكام خيرخواهي» بودند كه ضروريات جامعه و مردم را نميدانستند.
بعد از اين دوره ما با روشنفكران عهد ناصري مواجه ميشويم. امثال آخوندزاده، طالبوف، سپهسالار و ميرزا ملكمخان را در نظر بگيريد. اين افراد به شدت به دنبال حكومت قانون و جامعه مدني بودند. قطعاً زماني كه ميرزا ملكمخان به دنبال پيشرفتهاي سياسي غرب بود، نميدانست كه فلسفه سياسي ماكياولي هر امري را براي رسيدن به اميالش مباح ميداند. شكستهاي نظامي ايرانيان در اين دوران از يك سو، تبليغات روشنفكران ظاهربين ايراني براي غرب از سوي ديگر و تمسخر ميراث فرهنگي گذشتگان توسط همين منورالفكران در روزنامههاي قانون، ايراننو، ايرانشهر، مجله كاوه و... موجب شده بود تا مردم ايران به شدت در مقابل غرب خود باخته شوند.
اين نكته قابل تأمل است كه در همين مدت زمان كوتاه چقدر مردم ايران بيهويت شده بودند كه در برابر دخالتهاي دولتهاي بريتانيا و روسيه خيلي كمتر از سابق (مثلاً زمان جنگهاي ايران و روس) از خود مقاومت يا چانهزني نشان ميدادند. هرگز تاريخ گواهي نميدهد كه اين راه توسط غربيها هموار شده باشد، بلكه اين توسط ايرانياني باز شد كه ظواهر غرب را كعبه آمال خود ميديدند. شايد در نگاه ابتدايي آورده شدن روزنامه يا تأسيس مدرسه در ايران خيلي جذاب جلوه داده شود اما با اندكي تأمل ميتوان فهميد كه اين ابزار تنها ميتواند راه نفوذ و استعمار غرب را هموار كند.
مبلغان شهر فرنگ
منورالفكران عهد ناصري و حتي بعدتر در زمان مشروطه و بعد از آن در زمان رضاخان كه روزنامههاي خود را در آلمان و تركيه و ديگر كشورهاي اروپايي چاپ ميكردند كاري غير از تبليغ طوطيوار غرب نميكردند. شايد براي ما دردآور باشد كه بشنويم روسها در قرارداد تركمانچاي، نخجوان و ايروان را از خاك ما جدا كردند اما لاجرم بايد بينديشيم كه به چه دلايلي مردم ما در نواحي مرزي تا حدي خواستار اين جداييها بودند؟ يا اينكه مثلاً چرا وقتي در زمان قاجارها هيئتي از اروپا براي برقراري قراردادهاي اقتصادي ميآمد مقاومتي در برابر خود نميديدند و از سمت روشنفكران جامعه هم بسيار پذيرفته ميشدند؟ اين تفكر باعث شد تا با واگذاري امتيازات و انعقاد قراردادها وضع كشور را به جايي برساند كه شيخ حسن كربلايي در كتاب تاريخ دخانيه در اين باره مينويسد: «كار اين روزها خيلي سخت و دشوار شده است و چگونه سخت و دشوار نباشد، حال آن كه چندين سال است تاكنون به سبب مداخله و استيلاي فرنگيان، رشته تجارت ايران به كلي از دست تجار مسلمان بيرون رفته است. از چندي به اين طرف دارد كم كم فرنگي در ايران زياده بر اينها آمد و شد ميكند.»
البته بعضاً مردم با راهنماييهاي علماي زمان خود به سمت بازيابي هويت ملي خود ميرفتند و تلاشهايي در اين جهت اتفاق ميافتاد، مثل همان اتفاقي كه در نهضت تنباكو افتاد. «قيام تنباكو يك قيام اقتصادي نبوده است بلكه قيامي فرهنگي- مذهبي است كه در جهت احياي هويت مردم بوده است.» اين تحليلي است كه موسي نجفي در كتاب مشروطهشناسي خود از مقاومتهاي مردمي- مذهبي ايرانيان در برابر نفوذهاي غربيها بيان ميكند.
رهايي از حضرت والا
دقيقاً وضعيت به گونهاي بود كه افرادي در ميان مردم جامعه خودمان آنقدر براي غرب تبليغ كرده بودند كه مردم با آغوش باز پذيرفته بودند در زمينههاي مختلف بيسواد، نادان و ناتوان هستند و ميبايست كساني از فرنگ بيايند و به دادشان برسند. اين نگاهي بود كه هويت ما را در اين دوره نابود كرد. اقتصاد ما را از بين برد چون در تاريخ آمده است كه تمام بازارهاي ما پر شده بود از كالاهاي غربي. در همين راستا نويسنده تاريخ دخانيه مينويسد: «ايران، فرنگي بازار درست و حسابي گرديد. به خصوص تهران كه در اين تازگيها از فرنگي قيامت و محشر شده بود. هر جا ميرفتي فرنگي، خانه فرنگي، دكان فرنگي، بازار فرنگي، كوچه فرنگي و... بالجمله، درجه ذلت و ضعف مسلمانان و پايه اقتدار فرنگيان در ايران بالعيان مشهود ميشد.»
منورالفكران جامعه ايران چه چيزي از غرب را تبليغ ميكردند؟ آيا واقعاً بيواسطه آثار فلسفي و علمي غرب را خوانده بودند يا اينكه نهايتاً با روزنامهها و مظاهري از جامعه آن روز غرب آشنا بودند؟ براي پاسخ به اين سؤال ايام سالهاي 1284 تا 1287 كه بازار مشروطهخواهي داغ است را نگاه ميكنيم. منورالفكران در اين ايام به صورت جدي به دنبال چه بودند؟ آيا حكومت قانون را عميقاً درك ميكردند؟ واقعاً ضرورت مجلس قانون گذاري را ميفهميدند؟ «وقتي مشروطهخواهها از آزادي سخن ميگفتند، منظورشان رهايي از استبداد حضرت والا و استعمار خارجي بود.» (موسي نجفي/ مشروطهشناسي) استعمار پديدهاي نبود كه منورالفكران آن را علناً جار بزنند يا اينكه شايد همه آنها عامداً چنين كاري را نميكردند اما زماني متوجه فلسفه غرب نباشيم، خواسته يا ناخواسته مردم را از ولايت الله بيرون كرده و به ولايت طاغوت ميرسانيم.
اين راه كه ميروي به تركستان است
موسي غنينژاد در كتاب انديشه آزادي بيان ميكند كه «منورالفكران دوره مشروطه تصور ميكردند كه با وجود مجلس قانونگذاري و روزنامههايي كه غالباً هم وارداتي بودند ميشود قانون را در كشور حاكم كرد.» در صورتي كه از يك طرف دم از جامعه آزاد ميزدند و از طرف ديگر وابسته به شاه يا به بيگانگان بودند. آنها متوجه نبودند كه آزادي مد نظر غربيها آزادي از بند الله است. البته اگر آگاه بودند هم بعيد نيست كه باز طرفدار اين آزادي ميشدند!
احتمالاً سؤال پيش آمده است كه نويسنده بر چه اساسي استدلال كرده است كه روشنفكران مشروطهخواه نميدانستند كه به دنبال چه هستند؟ توجه كنيد همين افرادي كه ادعاي شديد آزادي و جامعه مدني داشتند و به شدت به دنبال حكومت قانون بودند چند سال بعد با به توپ بسته شدن مجلس و به هم ريختگي اوضاع سياسي جامعه در روزنامههايشان از چه كسي حمايت كردند براي روي كار آمدن! حسين كاظمزاده در روزنامه ايرانشهر به شدت شعارهايي مثل وحدت ملي و استقلال ميداد. سيدحسن تقيزاده در مجله كاوه به صراحت از استقلال صحبت ميكرد و لازمه آن را در روي كار آمدن يك حاكم قدرتمند ميديد. درصورتي كه مثلاً اگر در غرب نگاهي به فلسفه جان لاك بيندازيم متوجه ميشويم كه ايشان استقلال را در آزادي فردي و شخصي ميبيند و اينكه مثلاً يك حاكم قدرتمند بخواهد چنين كاري كند را از وضعيت طبيعي هم بدتر ميبيند و همواره خطر آن را گوشزد ميكند.
به نام استقلال، به كام استعمار
حال همين حمايتها از يك حاكم قدرتمند را در يك چهارچوب ديگر مورد بررسي قرار ميدهيم. ما ميبينيم كه علناً و عملاً رضاشاه با حمايتهاي واضح انگلستان روي كار آمد و حتي انگليس نخست وزير ايشان را هم محمدعلي فروغي منصوب كرد و با اين اتفاق دوران تشديد دخالتهاي غرب در ايران شروع شد. در دوران رضاشاه تمام هزينههاي مملكت دقيقاً همان گونه استفاده ميشد كه باب ميل كشورهاي غربي بود. در اين زمينه يرواند آبراهاميان در كتاب تاريخ ايران مدرن خود يادآور ميشود «زماني كه رضاخان راهآهن را در ايران ايجاد كرد، هزينههاي مملكت را هدر داد زيرا در آن زمان ما حتي به جاده آسفالته هم نيازي نداشتيم و كارمان با راه شوسه هم حل ميشد.» دقيقاً در جهت اقتصادي ايران در اين دوره بازار مصرفي مناسبي براي غرب ميگردد، زيرا از طرفي مواد خام ما را به چپاول ميبردند و از طرفي ديگر كالاهاي مصرفي خود را به مردم ميفروختند. روشنفكران اين دوره تصور ميكردند كه زورگويي به مردم داخل كشور و سركوب اعتراضات اجتماعي مردم و علما ميتواند اقتدارآفرين باشد و استقلال كشور را به همراه داشته باشد.
هرچند كه رضاخان نشان ميداد در ظاهر با روشنفكران ماركسيست مشكل دارد و آنها را پس ميزد اما عملاً ميبينيم كه مدل اقتصاد دولتي و تمركزي كه به وجود آورده است به شدت نزديك به شوروي است و دقيقاً در اين مورد از آنها تقليد ميكند. براي دنبال كردن استعمار عميق و تغيير فكر و ذائقه مردم ايران لاجرم بايد از تأسيس دانشگاه تهران در دوران رضاخان صحبت كنيم. به عقيده شهريار زرشناس اين مهمترين اتفاقي است كه موجبات غربزدگي شديد جامعه ما تا به امروز شده است. البته هيچكس منكر دانشگاه و ويژگيهاي مثبت آن نيست اما نبايد فراموش كنيم كه در آن دوران با شكلگيري دانشگاه به شدت كار غربيها براي استعمار ايران راحتتر شد زيرا ديگر مجبور نبودند كه ايرانيان را به اروپا ببرند براي تربيت و انتقال فرهنگ خودشان. بلكه ديگر به راحتي تفكراتشان مخصوصاً در زمينه علوم انساني در ايران رواج ميدادند و وابستگيهاي فكري ايرانيان را افزايش ميدادند. راه نفوذ از طريق دانشگاهها و عوامل غربزده در دوران بعدي ايران به شدت بيشتر شد.
نكته قابل توجه اين است كه توجه كنيم استعمار و نفوذ در هر دورهاي با توجه به مقتضياتش شكل جديدي پيدا ميكند و بر پيچيدگيهاي آن افزوده ميشود. براي مثال انقلاب سفيد نشان ميدهد كه چقدر هوشمندانه به اسم خدمت و ارائه طرح اقتصادي شكل و طبقهبندي جامعه ايران براي هميشه تغيير كرد.
پينوشت:
1- در اينجا غرب به معناي جغرافيايي آن مد نظر نيست، بلكه ما از يك غرب تمدني صحبت ميكنيم. تمدني كه اساس و محور آن اومانيسم، اقتصاد غالب آن كاپيتاليسم، سياست آن بر پايه انديشههاي ماكياولي و نظام اجتماعي آن براساس نظريات روسو، جان لاك، كانت و هگل ليبراليسم يا سوسياليسم ناميده ميشود. پس همانطور كه در متن ياد شده است، افراد ميتوانند از نظر جغرافيايي در هر نقطهاي از جهان باشند و غربي باشند؛ يعني با تفكرات و انديشههاي غربي زندگي كنند.
منابع:
1- نجفي، موسي (1390). تاريخ معاصر ايران. تهران، انتشارات بنياد فرهنگي- تاريخي خانه مشروطه اصفهان.
2- نجفي، موسي (1390). مشروطهشناسي. تهران، انتشارات بنياد فرهنگي –تاريخي خانه مشروطه اصفهان.
3- كربلايي، شيخحسن. تاريخ دخانيه. تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي.
4- غنينژاد، موسي. طبيبيان، محمد. انديشه آزادي. تهران، انتشارات دنياي اقتصاد.
5- مجموعه مطالعات فرهنگي، (1387). سير تفكر جديد در جهان و ايران. تهران. انتشارات هلال.