
بار اول كه با شماره همراه جانباز شيميايي 70 درصد علي جلالي تماس گرفتيم، جواني كه از آن سوي خطوط تلفن خود را حسين و فرزند جانباز معرفي ميكرد، به ما اطلاع داد كه پدر همين امروز از بيمارستان مرخص شده و وضعيت جسمانياش اجازه گفتوگو با ما را نميدهد. اين تماس بدون آنكه حرف اضافهاي در خود داشته باشد، گوياي شرايط زندگي يك جانباز شيميايي بود و از آنجا كه دوست داشتيم با يكي از يادگاران دوران دفاع مقدس بيشتر آشنا شويم، چند روز بعد دوباره تماسي برقرار كرديم. شنيده بوديم شدت جانبازي علي جلالي به قدري بوده كه پزشكان كشور ژاپن نيز از زنده ماندنش قطع اميد كرده بودند، اما اكنون او 28 سال پس از جانبازي، هرچند با صدايي خشدار و سرفههايي گاه و بيگاه، پاسخگويمان شد.
صحبت از آغاز جهاد معمولاً اولين سؤال ما از يك رزمنده را شامل ميشود، اينكه چطور پاي در ميدانهاي رزم گذاشتيد؟
من زاده سال 1343 در شهر اراك و در ميان يك خانواده مذهبي هستم. هرچند در زمان انقلاب سنم اجازه نميداد فعاليت چنداني داشته باشم، ولي چراغ همراهي با نهضت اسلامي حضرت امام از همان موقع در دلمان روشن شد. بنابراين با پيروزي انقلاب و شروع جنگ و به محض اينكه توانستم اجازه ورود به جبههها را پيدا كنم، از سال 60 به جبهههاي غرب، خصوصاً مناطق مختلف كردستانات مثل بانه و سردشت و مهاباد رفتم و تا سال 62 در همان جا بودم. از اين سال به بعد عضو سپاه شدم و جزو كادر لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) در جبهههاي جنوب نيز حاضر شدم و در عملياتهاي متعدد شركت كردم.
پس دو سال به عنوان بسيجي در جبهههاي غرب حضور داشتيد، به عنوان يك نيروي داوطلب مدت زمان زيادي است، دليل اين تداوم حضور چه بود؟
به هرحال براي ماندن در جبههها احساس مسئوليت ميكرديم و چنين احساسي اجازه نميداد كار را رها كنيم و به يكي، دوبار اعزام بسنده كنيم. البته يك دليل ديگرش هم اين بود كه به مرور صاحب تجربه شده بودم و در امر آموزش نيروها كمك حال فرماندهان ميشدم. چابكي و چالاكي و امكان تحرك مناسبي كه به دليل ورزيدگي جسمي يافته بودم، دليل ديگري بود كه باعث ميشد براي حضور مجدد در جبهههاي غرب درخواستهايي از بنده صورت گيرد.
گويا مقطعي هم به فرماندهي يكي از گردانهاي جندالله رسيده بوديد، براي آشنايي بيشتر خوانندگان كمي از اين گردانها بگوييد.
در اواخر حضورم در كردستانات به دليل تجربياتي كه كسب كرده بودم، مسئوليت يكي از گردانهاي جندالله به بنده محول شد. اين گردانها زير نظر فرماندهان سپاه در شهرهاي مختلف قرار داشتند و تركيب نيروهايشان نيز متشكل از بچههاي سپاه، ارتش، بسيج و نيروهاي داوطلب بومي بود. به دليل شرايط خاص كردستانات و وجود ضد انقلاب در جاي جاي اين مناطق، لازم بود در كنار يگانهاي ثابت مرزي، يك سري نيروهاي واكنش سريع مثل گردانهاي جندالله نيز باشند تا عليه عملياتهاي كمين يا نفوذ ضد انقلاب در مناطق مختلف وارد عمل شوند. بنابراين چالاكي و تحرك سريع، لازمه گردانهاي جندالله بود.
با چنين تجربهاي وقتي كه سال 62 وارد سپاه و لشكر 17 شديد، چه سمتي داشتيد؟
من در ابتدا به عنوان پيك فرمانده لشكر خدمت ميكردم. شايد 10، 20 روزي در اين سمت بودم تا اينكه مسئولان لشكر متوجه شدند در امر آموزش دستي بر آتش دارم و بنده را به عنوان مربي به واحد آموزش لشكر منتقل كردند. در آنجا آموزش تاكتيك ميدادم و هنگام عملياتها نيز در كنار فرماندهان گردان وارد عمل ميشديم و دوشادوش رزمندگان به خط دشمن ميزديم.
بنابراين به عنوان پيك فرمانده لشكر 17 قاعدتاً بايد برخوردها و خاطراتي از شهيد زينالدين داشته باشيد.
بله، بنده هم در آن چند روزي كه پيك بودم و هم بعدها كه به آموزش لشكر رفتم، به دليل اهميتي كه شهيد زينالدين به امور آموزشي ميداد، همچنان با ايشان در ارتباط بودم. خب فرمانده لشكرها آن زمان به عنوان پدر معنوي بچههاي رزمنده شناخته ميشدند و شهيد زينالدين هم از اين حيث واقعاً مورد احترام عموم رزمندگان قرار داشت. خشوع و آرامشش مثالزدني بود. وقتي خبري ناراحتكننده از راه ميرسيد، برآشفته نميشد و بسيار با متانت رفتار ميكرد. آقامهدي براي آموزش نيروها اهميت زيادي قائل بود و با ما كه مربي آموزشي بوديم جلسات زيادي برگزار ميكرد. نكته ديگر اينكه ايشان هيچ وقت اجازه نميداد پشت سر كسي در مورد او قضاوت شود. يادم است يك بار كه كسي در مورد عملكرد نفر ديگر قصد صحبت داشت ايشان با آن شخص تماس گرفت و گفت اجازه بدهيد خودش بيايد و بعد در مورد عملكردش صحبت كنيم. واقعاً مراقب بود حقي از كسي ضايع نشود و از حيث رعايت امور مذهبي و اداي نماز شب و اين طور مسائل هم كه گفتنش ساعتها وقت ميبرد.
به بحث جانبازيتان بپردازيم، يك جايي خواندم كه نوع و شيوه مجروحيت شما خاص بودهاست. از ماجراي مجروحيتتان بگوييد.
من اسفند سال 66 و حين عمليات والفجر10 مجروح شدم. نزديكيهاي پايان سال وقتي كه آماده ميشدم براي مرخصي عيد نوروز به خانه برگردم، دشمن بمباران شيميايي شديدي انجام داد. در آن لحظه قصد داشتيم براي حمام كردن به مريوان برويم كه شنيديم ضد هوايي خودي دارد شليك ميكند. هر چند لحظه يك بار دشمن راكتي به زمين ميانداخت، ما خوشحال بوديم كه راكتها عمل نميكنند؛ غافل از اينكه بمبها شيميايي هستند. با تعجب ديدم كه يك راكت مستقيم به سمت من ميآيد، فرصتي براي فرار نداشتم. در كنارم جوي آبي بود. بلافاصله خودم را داخل آن انداختم به محض اينكه خوابيدم، راكت در 5،4 متري من به زمين خورد، حرارت انفجار را روي گردنم حس ميكردم. بعد از 10 دقيقه از ميان آن دود و غبار بيرون آمدم. موج انفجار، چادري كه بچهها در آن خوابيده بودند را به دره مجاور انداخته بود. صداي ناله و فرياد يا حسين(ع) بچهها را ميشنيدم. به هر زحمتي كه شده آنها را از دره بيرون آورديم. آنجا امكانات كافي نبود و به ناچار به همراه 40 نفر از مجروحين سوار يك وانت شديم و به سروآباد رفتيم. در آنجا دوش گرفتيم و قرار شد به سنندج منتقل شويم. دشمن بازهم شروع به بمباران شيميايي كرد. اين بار دشمن علاوه بر خردل از گازهاي خفهكننده هم استفاده كرده بود. من و حدود 20 نفر از بچهها كه حال وخيمي داشتند، به سنندج منتقل شديم.
از همان جا هم به ژاپن اعزام شديد؟ قبل از آن بفرماييد كه مجروحيت شيميايي چه مشكلات جسمي برايتان ايجاد كرده بود.
البته خودم نفهميدم كه چطور مرا به ژاپن منتقل كردند! وقتي كه بعثيها مجدداً اقدام به بمباران شيميايي كردند، احساس كردم بدنم سنگين شده. از چشمهايم به شدت اشك ميآمد، تاولها را روي بدنم احساس ميكردم كه بزرگ و بزرگتر ميشدند، در يك لحظه پيشانيام به حدي تاول زد كه روي چشمانم را گرفت، ديگر جايي را نميديدم. همين حين به سولهاي در سنندج رسيديم، من را روي تخت گذاشتند، پرستاري با سرنگ بزرگي آب تاولها را ميكشيد كه سوزش شديدي داشت. چند لحظه بعد يك پزشك جوان يك بسته تيغ جراحي برداشت و تاولها را ميزد و من از شدت درد و سوزش فقط فرياد ميزدم و كمي بعد از هوش رفتم. دوماه و نيم بعد در ژاپن چشم باز كردم. انگار كه تمام اين مدت را در خواب بودم چراكه يادم نيست چه بر من گذشته است. زماني كه چشم باز كردم پزشك جواني بالاي سرم ايستاده بود او به من گفت كه در ژاپن هستم. اما شدت ضايعه به حدي بود كه پزشكان قطع اميد كرده و مرا به ايران فرستادند تا اگر قرار است شهيد شوم در كنار خانوادهام باشم. چهار ماه در بيمارستان بقيهالله بستري بودم و بعد از آن هم در خانه تحت نظر بودم. چندين بار چشمهايم تحت عمل جراحي قرار گرفت و از نظر ريه به شدت آسيب ديدهام. اين لطف خدا بود كه زنده بمانم و زندگي دوبارهاي را تجربه كنم.
بارزترين ويژگي مجروحيت شيميايي چيست؟
اين نوع مجروحيت هرگز جانباز را به حال خود رها نميكند و به اصطلاح خوب شدني نيست. خود بنده به دليل اينكه ريههايم سوخته است، مرتب دچار مشكل ميشوم و گاهي در سال چندين بار بستري ميشوم و به اين ترتيب غير از خودم خانواده نيز درگير اين مسئله ميشوند. به جرأت ميتوانم بگويم كه اكنون نه تنها همسر خودم بلكه همه همسران جانبازان در برخورد نزديك با مشكل همسرانشان يك پرستار كامل شدهاند و با خيلي از داروها و اصطلاحات پزشكي اين نوع جانبازي آشنا شدهاند. بنابراين خانواده يك جانباز نيز دوشادوش او دچار زحمت و مشكلات متعدد ميشوند.
گويا شما با وجود شدت مجروحيتي كه داريد، در فعاليتهاي اجتماعي شركت داريد؟
من معتقدم يك جانباز نبايد خودش را از جامعه دور نگه دارد. هرچند درك و آشنايي جامعه ما با مجروحيتهايي نظير جانبازي شيميايي خيلي زياد نيست، اما خود ما بايد هرچه در توان داريم به كار ببنديم و در فعاليتهاي گوناگون شركت كنيم. بنده بعد از جانبازي در سپاه حضور داشتم تا اينكه بازنشسته شدم. مدتي نيز مدير كل بنياد حفظ آثار استان مركزي بودم و اكنون به عنوان مسئول كميته جستوجوي مفقودين استان مركزي انجام وظيفه ميكنم. مجروحيت شيميايي هرچند زندگي مرا تحت تأثير خود قرار ميدهد، اما معتقدم راهي كه با آگاهي انتخاب كردهايم آن قدر ارزش دارد كه براي تداومش هركاري از دستمان برميآيد انجام دهيم و اگر باز هم به دوران جنگ برگردم، حاضرم مسير رفته را دوباره طي كنم.