همانها كه ديگر تاب غربت و مظلوميت اهل بيت را ندارند و براي پاسداري از حرم حضرت زينب كبري(س) رهسپار شامات غريبكش ميشوند. ميروند تا ديگر تاريخ شاهد ظلم اشقيا به اهلبيت رسول گرامي اسلام(ص) نباشد و هرگونه تعدي به ساحت اين بزرگواران را در نطفه خفه سازند. «شهيد اكبر شهرياري» همان شهيدي كه تصوير فرزند شيرخوارهاش روي تابوت او دل خيلي از ما را سوزاند، از همين شهداي مدافع حرم است كه سال 1363 درمحله كيانشهر تهران به دنيا آمد و اول بهمن 1390 در سوريه به شهادت رسيد. براي آشنايي با سبك زندگي و اعتقادات او گفتوگويي را با فاطمه صبوري همسر و سيد مهدي ذبيحيپور يكي از دوستانش انجام دادهايم كه ماحصلش را پيش رو داريد.
ورود شهيد به زندگي شما از كجا رقم خورد؟
برادر من با اكبر در بسيج دوست بودند و دورادور ايشان و خانوادهشان را ميشناختم. اما وقتي سال 89 در يك اردوي مشهد شركت كرديم، بحث خواستگاري خانواده ايشان از من پيش آمد و چون سن كمي داشتم، در ابتدا قبول نكردم. چند ماهي گذشت تا اينكه دوباره بحث خواستگاري پيش آمد و اين بار پذيرفتم و سال 90 نيز با هم ازدواج كرديم.
شما حدوداً دو سال با همسرتان زندگي كرديد، در اين مدت كوتاه چه شناختي از ايشان پيدا كرديد؟
صبر اكبر نكته بارزي بود كه همه به آن اذعان دارند. تواضع و آرامش ذاتي كه داشت آدم را جذب ميكرد. هميشه با وضو بود و با قرآن انس زيادي داشت. طوري كه سعي ميكرد هر روز حداقل يك صفحه از كلاماللهمجيد را تلاوت كند. نماز اول وقت و رعايت امور مذهبي توسط ايشان همراه با لطافتي كه روحش داشت، مجذوبكننده بود.
اغلب شهدا پيشزمينههايي از ميل به شهادت را از خود نشان ميدهند، ايشان هم از شهادت حرف ميزد؟
از روزي كه با همسرم آشنا شدم، مرتب از شهادت حرف ميزد. رمانهاي دفاع مقدسي ميخواند و مرا هم به خواندن آنها تشويق ميكرد. از دوران نامزدي تا پس از ازدواج با هم به گلزار شهدا ميرفتيم و حداقل هفتهاي يك روز برنامه زيارت مزار مطهر شهدا را داشتيم. به جرئت ميتوانم بگويم كه زندگي ما با شهادت عجين شده بود. با هم به بهشت زهرا(س) ميرفتيم و عجيب بود كه به قطعه 26 خيلي علاقه داشت. همانجا كه اكنون پيكر خودش دفن شده است.
گفتيد از دوران نامزدي ايشان از شهادتش حرف ميزد، به عنوان كسي كه قرار است به خانه بخت برود مخالفتي با اين طرز فكر همسرتان نداشتيد؟
من همسرم را از صميم قلب دوست داشتم و هر چيزي كه ايشان را خوشحال ميكرد، خواسته من هم بود. هرچند خودم با مقوله شهادت و اينطور مسائل خيلي بيگانه نبودم، اما حرفهاي همسرم مرا علاقهمندتر كرده بود و با هم عاشقانه به مزار شهدا ميرفتيم و از ارتباط با شهدا لذت ميبردم.
وقتي تصميم گرفت به جمع مدافعان حرم بپيوندد، مشكلي با اين تصميمش نداشتيد؟
بار اولي كه ميخواست برود، فرزندمان محمدباقر را چهار ماهه باردار بودم. طبيعي است كه در آن شرايط استرس و نگراني آدم را فرا ميگيرد. ولي اكبر با حرفهايش آرامم ميكرد و از طرفي با ديدن ميل و اشتياق او براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) نميتوانستم با تصميمش مخالفت كنم. لطافت روحي و آرامشش، نگراني را از وجودم ميگرفت و انگار از صبري كه داشت به من هم ميبخشيد و صبوري ميكردم. بار اول كه رفت، يك ماه بعد برگشت. طور ديگري شده بود. ميگفت شايد قبل از به دنيا آمدن فرزندمان دوباره برود. اما من گفتم بمان تا تكليف مسافر توي راهيمان مشخص شود. به هر ترتيبي كه بود ماند و وقتي كه محمدباقر دنيا آمد و دو ماهه شد، همسرم دوباره راهي شد و اين بار به شهادت رسيد.
دل كندن از زندگي مشترك نوپايي كه با هزار اميد و آرزو بنا كرديد و سايبانش تنها دو سال پا برجا ماند، براي هر دوي شما سخت نبود؟ آن هم وقتي كه نوگلتان تازه به دنيا آمده بود؟
از جانب خودم بگويم كه خيلي سخت بود. مگر ميشود كه نباشد؟ ما سال 90 ازدواج كرديم و اكبر اول بهمن 92 به شهادت رسيد. هنوز مراحل زيادي از زندگي بود كه بايد با هم تجربه ميكرديم. فرزندم كه به دنيا آمد، مسيري پيش روي زندگيمان آغاز شد كه بايد دو نفري طي ميكرديم اما اكبر خيلي زود رفت. او عاشق اهلبيت بود و عشق به شهادت همه وجودش را فراگرفته بود. وقتي كه بار اول از سوريه آمد كليپهايي از دوستان شهيدش را به من نشان داد و به قول معروف حسابي آمادهام كرد. با اين وجود الان كه محمدباقر زبان باز كرده و كلمه بابا را ميگويد، دلم آتش ميگيرد. اما ميدانم كه بايد صبر كنم و اين صبر جميل را از خود اكبر به يادگار دارم. از طرف او هم مطمئنم كه برايش سخت بوده، ولي امثال اكبرها دل از تمامي لذات دنيا كندهاند. آنها راهي را انتخاب كردند كه فراتر از تصور اهل زمين است و اكبر هم سعي ميكرد رفته رفته تعلقاتش را نسبت به ما كم كند. وقتي فرزندمان به دنيا آمد خودش نام محمدباقر را رويش گذاشت. باقر اسم مستعار اكبر بود و محمد را هم به خاطر علاقهاي كه به رسول گرامي اسلام داشت همراه اسم باقر كرد. ماه اول تولد محمدباقر، همسرم خيلي به او ابراز علاقه ميكرد. اما از ماه دوم و هرچه به زمان رفتن و شهادتش نزديك ميشديم، كمتر علاقهاش را نشان ميداد و ميخواست بگويد كه بايد دل از تعلقات كند و راهي شد.
چه كلامي از شهيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
اكبر هميشه ميگفت: آدم وقتي جوان است بايد با امام زمان خود ملاقات كند و از اين دنيا برود. همينطور هم شد و با شهادتش برات ملاقات با امام زمان را گرفت و آسماني شد.
شما از چه زماني با شهيد شهرياري آشنا شديد؟
من و اكبر سال 74 هر دو عضو بسيج دانشآموزي پايگاه شهيد يونس دهقانيان مسجد امام رضا(ع) در محله كيانشهر بوديم. از همان زمان هم آشنايي من و شهيد شهرياري شروع شد و تا هنگام شهادتش ادامه يافت.
پس سابقه ارتباط شهيد با بسيج طولاني بود؟
بله، ايشان پاي ثابت مسجد بود و اگر فرصتي به دست ميآورد حتماً در پايگاه حضور مييافت. مدتي مسئول بسيج دانشآموزي بود و ميتوانم بگويم كه من و خيلي از بسيجيان كنوني پايگاه از شاگردانش بوديم. قبل از شهادت جانشين پايگاه شده بود كه به دليل حضور در جمع مدافعان حرم از اين سمت كناره گرفت و به سوريه رفت. اكبر قاري و مداح هيئت پايگاهمان بود و هر بار كه مراسمي داشتيم صوت قرآنش آغازگر محفلمان ميشد و آواي حزين و دوست داشتني مداحيهايش جلسات را گرم ميكرد. شهيد شهرياري عشق به اباعبداللهالحسين(ع) داشت و به هيئت لثاراتالحسين(ع) كه توسط بچههاي پايگاهمان راهاندازي شده بود، علاقه زيادي داشت. از سال 90 در هيئت كاروان زيارت كربلا را راهاندازي كرديم كه توفيق داشتم دو بار همراه ايشان به زيارت عتبات عاليات بروم. بار سوم هم شهيد شهرياري ثبت نام كرده بود كه قسمت نشد برود و اين بار خود او با شهادتش كربلايي شد.
به عنوان كسي كه 18 سال با شهيد سابقه دوستي داشتيد، كدام صفت او را بارزتر از همه ميدانيد؟
صبر و آرامش اكبر زبانزد عام و خاص بود. يادم است يك بار قرار بود استاد سعيد طوسي براي قرائت قرآن به مسجد بيايد، جمعيت زيادي حضور يافته بودند و آقاي طوسي هم دير كرده بود. همه ما كلافه بوديم و بيقراري ميكرديم. اما شهيد شهرياري آرام در گوشهاي نشسته بود و ميگفت چرا ناراحتيد، سوره توحيد را بخوانيد و آرام باشيد. كمي بعد استاد آمد و همه چيز ختم به خير شد.
قبل از اينكه قضيه دفاع از حرم پيش بيايد، تصور ميكرديد كه روزي اكبر شهرياري به شهادت برسد؟ آن هم در حالي كه سالها از اتمام دفاع مقدس ميگذشت؟
اكبر روحيه شهادتطلبي داشت. تمامي دعاهايش در مراسمها و مداحيها به طلب شهادت ختم ميشد و همواره پاي ثابت يادوارههاي شهدا و كاروان راهيان نور بود. بنابراين هميشه احساس ميكرديم كه او روزي شهيد خواهد شد. بار اول كه رفت و آمد واقعاً تغيير كرده بود. ميگفت وقتي در فضاي جهاد قرار گرفتم تازه سختيهاي آن را دريافتم. منظورش هم سختيهاي ظاهري جنگ نبود، ميگفت ديدن شهادت دوستان و جا ماندن از قافله شهدا برايش خيلي سخت است. اتفاقاً شهادت اسماعيل حيدري از همرزمانش او را خيلي بيتاب كرده بود. شب آخري كه ميخواست برود، آمد مرا در آغوش گرفت و با تضرع خواست كه دعا كنم به شهادت برسد. گفتم دعا ميكنم عاقبت بخير بشوي و تنها هفت يا هشت روز پس از رفتنش نيز به شهادت رسيد.
و سخن پاياني
در نوشتهاي كه از اكبر بر جاي مانده، آورده است: «دوست دارم پيكرم در كنار مزار شهداي گمنام دفن بشود.» اكنون مزار شهيد شهرياري در قطعه 26 بهشت زهرا(س)، رديف 72 و شماره 16 درست مابين دو شهيد گمنام قرار دارد.