کد خبر: 662412
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۷
«طرحي از يك زندگي، روايتي از يك مبارزه» در گفت‌وشنود منتشر نشده با علامه شيخ‌محمدتقي بهلول‌گنابادي
محمدرضا كاييني

اين مصاحبه را حدود 10 سال پيش گرفتم، در سفري كه در مشهد اقبال هم‌صحبتي با شيخ را پيدا كردم. او در آستانه 100سالگي همچنان پرنشاط و بذله‌گو و زبان روايت خويش را نگه داشته بود. به باور او هر انساني دنيايي بود كه مي‌شد با گفتن‌هاي مكرر و يكسان با او، نتيجه‌هاي متفاوت گرفت. او اين نتيجه را در پي سير آفاق و انفس و ديدن و فهميدن آدم‌هاي گوناگون دريافته بود، از اين رو از مصاحبه‌هاي مختلف و روايت‌هاي شبيه به هم ملول نمي‌گشت و حتي آن را لازم مي‌شمرد.  اين گفت‌وشنود نشر نايافته را در سالروز رحلت فقيد سعيد و عالم مجاهد، مرحوم علامه شيخ‌محمد‌تقي بهلول‌گنابادي به خوانندگان ارجمند «جوان» تقديم مي‌دارم و براي روحش علو مقام و مرتبت مي‌خواهم.

حاج آقا اسم اصلي شما چيست؟
 
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. پيش از اينكه شناسنامه و فاميلي گرفتن باب شود، من در دهان مردم به بهلول مشهور شده بودم، چون مي‌گفتند كه كارهاي اين نوجوان شبيه به بهلول دوره امام صادق(ع) است. وقتي امر پهلوي شد كه بايد شناسنامه و نام فاميلي باشد، شناسنامه را گفتم نام فاميل را همان بهلول بنويسيد. محمدتقي بهلول. تا قبل از پهلوي كسي فاميل نداشت. همه حسن، حسين، علي و... بودند و تفكري، تشكري، تذكري، اعتمادي و اقتصادي نداشتيم. وقتي گرفتن شناسنامه اجباري شد، از آنجا كه مردم مرا به اسم بهلول مي‌شناختند، من هم با همين اسم شناسنامه گرفتم.
 
براي بسياري اين سؤال مطرح است كه شما چگونه‌ گذران مي‌كنيد؟ آيا خانه و كاشانه‌اي داريد؟
خير، ندارم. بنده جز چهار سال در ايران و يك سال در افغانستان هميشه مجرد بوده‌ام. همسر اولم را كه به دليل تحت تعقيب بودن از سوي حكومت رضاخان طلاق دادم كه به خاطر زندگي من به زحمت نيفتد، همسر دومم را هم بعد از خلاصي از زندان كابل گرفتم كه هنگام زايمان فوت كرد و بچه هم مرده به دنيا آمد.
 
حافظه فوق‌العاده زياد شما هميشه ضرب‌المثل بوده است. از پيشينه آن چه خاطره‌اي داريد؟
همين طور است. از چهار سالگي حافظه عجيبم باعث شد پدرم به‌ جاي گفتن اوسنه (افسانه) به من جغرافي ياد بدهد و در شش سالگي، در حالي كه هنوز الفبا را هم ياد نگرفته بودم، براي خودم يك جغرافيدان حسابي بودم و هر چيزي را كه در مورد ممالك عالم از من مي‌پرسيدند جواب مي‌دادم و اين حالت فهميدگي در من بود.
 
شغل مرحوم پدرتان چه بود؟
 
پدرم دادستان سبزوار و مدرس بزرگ شهر و در حكمت شاگرد حاج ملا هادي سبزواري حكيم مشهور سبزوار و در خارج فقه و اجتهاد شاگرد حاج ميرزا ابراهيم كليم سبزواري و خودش هم آدم بزرگي بود.
چطور شد شما با اين همه استعداد به‌جاي تحصيل در مدارس جديد، علوم ديني خوانديد؟ چون آن دوره آغاز پيدايش مدارس جديد بود.
 
اتفاقاً دو معلم كه پيش پدرم عربي مي‌خواندند، وقتي حافظه و استعدادم را ديدند به پدرم گفتند: اين بچه را تحويل ما بده و ما در عرض سه سال شش كلاس ابتدايي را به او درس مي‌دهيم! پدرم هم مي‌خواست اين كار را بكند، اما خدا خواهي شد كه حكم عزلش از تهران آمد و او هم عصباني شد و گفت: در سبزوار نمي‌ماند و مرا به گناباد برد. در گناباد هم كه مدرسه جديد نبود و به مكتب خاله پدرم رفتم و قرآن را در هشت سالگي حفظ شدم. اگر اين عزل پيش نمي‌آمد، در لامذهبي از تيمورتاش هم كه مي‌گفت: به 70 دليل ثابت مي‌كنم خدا نيست بالا مي‌زدم!
 
بعد از مكتب از پدرم درس عربي ياد گرفتم و روضه‌خوان مجالس زنانه شدم تا وقتي كه 14 ساله و بالغ شدم و ديگر پدرم اجازه نداد در مجالس زنانه روضه بخوانم. در مجالس مردانه هم كه خجالت مي‌كشيدم بخوانم، براي همين شش ماه فقط درس خواندم تا در شب شهادت امام حسن مجتبي(ع) در مسجد بيلند گناباد روضه‌خواني كردم و ديگر روضه‌خوان مجالس مردانه شدم.
 
قضيه مواجهه شما با صوفي‌هاي گناباد چيست؟ ظاهراً در اين عرصه هم سابقه‌اي داريد.
 
بالاي منبر با تعريف قصه‌هايي، قلنبه‌هايي را بار مرشدشان مي‌كردم، بدون اينكه اسمش را بياورم، اما كساني كه مي‌شنيدند خوب مي‌فهميدند منظورم كيست. چند بار كه اين كار را كردم، مريدان آن مرشد تصميم گرفتند مرا بكشند. يك شب كه مي‌خواستم براي روضه بروم، سر راه مرا گرفتند و قصد جانم را كردند، اما خداخواهي شد كه اسدالله اردلاني مشهور به اسدالملك گرجستاني، فرماندار گناباد كه از مهماني برمي‌گشت تا به فرمانداري برود، به اين جنگ رسيد و سوت زد و سربازها از سربازخانه ريختند و آنها را گرفتند. 17 روزي هم در حبس بودند و بعد پدرم آنها را بخشيد. بعد هم براي اينكه من از جنگ و دعوا با صوفي‌ها نجات پيدا كنم، مرا به سبزوار برد. در آنجا شش ماهي منبر نرفتم و بعد باز مردم مرا بر منبر كردند. اگر به‌جاي منبر رفتن دنباله درسم را مي‌گرفتم مجتهد بزرگي مي‌شدم.
 
مبارزه با رضاخان را از چه زماني آغاز كرديد؟ شرايط در آن روزها چگونه بود؟
 
از همان منبرهاي سبزوار. رضاخان اعلاميه داده بود كه در دوره سابق كه آخوندها به نام امر به معروف و نهي از منكر مزاحم مردم مي‌شدند، دولت ايران ضعيف بود و به كارها نمي‌رسيد. امروز دولت ايران قوي شده است و به همه كارها مي‌رسد و هر كاري را كه خوب باشد، خود دولت عمل مي‌كند و هر كاري كه بد باشد، خود دولت منع مي‌كند. كار خوب آن است كه مجلس شوراي ملي آن را خوب بداند و كار بد آن است كه مجلس شوراي ملي آن را بد بداند! تمام آخوندها، از اين به بعد حق ندارند به نام امر به معروف و نهي از منكر مزاحم مردم شوند و اگر شدند تبعيد و مجازات خواهند شد.
در اين بين دو عالم بزرگ را هم شهيد كرد. يكي حاج شيخ‌محمدتقي بافقي‌يزدي، شوهرخواهر حاج‌شيخ‌عبدالكريم حائري كه زن پهلوي را كه بي‌چادر وارد حرم حضرت معصومه(س) شده بود بيرون كرده بود و رضاخان هم او را به تهران تبعيد كرد و هشت سال تحت نظر گرفت تا سرانجام در غربت مرد. يكي هم حاج‌آقا نورالله نجفي، برادر آقانجفي اصفهاني كه مي‌خواست پهلوي را از كارهاي خلاف شرعش منع كند، اما پهلوي دستور داد به‌جاي دارو به او زهر دادند و او را از بين برد. اين خبرها كه در سبزوار به من رسيد، مخالفت خود را با او شروع كردم و در ميان قصه‌ها و لطيفه‌هايي كه بر منبر براي مردم تعريف مي‌كردم، اصل موضوع را به آنها مي‌فهماندم. اين منبرها ادامه داشتند تا به واقعه مسجد گوهرشاد ختم شد.
 
چه شد با اين همه استعداد درستان را تا مرحله اجتهاد ادامه نداديد؟ برحسب آنچه نقل شده از مرحوم آيت‌الله اصفهاني دستوري داشته‌ايد. داستان چه بود؟
 
قصد داشتم اين كار را بكنم. من سطح را پيش پدرم خواندم. كمي هم در قم درس خواندم. بعد مادرم را به نجف بردم و قصد داشتم برگردم و او را بگذارم و باز براي ادامه تحصيل به آنجا برگردم. در نجف آسيدابوالحسن اصفهاني مرجع بزرگ وقت بود. از من پرسيد: «به چه كار به نجف آمده‌اي؟» عرض كردم: «مادرم را براي زيارت آورده‌ام، او را به ايران برمي‌گردانم و خودم برمي‌گردم و درس خارج مي‌خوانم تا اجازه اجتهاد بگيرم.» سؤال كردند: «مقلد چه كسي هستي؟» جواب دادم: «شما.» گفتند: «پس به فتواي من ادامه تحصيل براي تو حرام قطعي و منبر و مؤعظه و مبارزه با پهلوي واجب عيني است. مبارزاتي كه تو با پهلوي كرده‌اي خبرش به ما رسيده است. برگرد و به مبارزه عليه رضاخان ادامه بده.» من هم همين كار را كردم و مدت هشت سال در همه شهرهاي ايران منبر رفتم و عليه پهلوي افشاگري كردم.
 
در تهران هم منبر مي‌رفتيد؟
 
بله، منبرهاي مهم. يكي از آنها در مسجد شاه در شب ولايتعهدي محمدرضا بود كه آتش به پا كردم. داستان خوشمزه‌اي دارد كه الان مجال بيانش نيست. بعد از آن دستگيرم كردند و 11 شب در زندان بودم.
 
چه شد كه آزادتان كردند؟
 
مردم تهران، مردم فهميده‌اي بودند. مثل مردم مشهد نبودند. مردم مشهد اگر كار مردم تهران را مي‌كردند، اصلاً حادثه مشهد به وجود نمي‌آمد. مردم تهران خواستند از من حمايت كنند، نزدند و نكردند، به نرمي 4 هزار نفر سياه‌پوش شدند و در كوچه‌ها و بازارهاي تهران قدم زدند و شعار دادند: «ما شاه بابي نمي‌خواهيم/ شاه وهابي نمي‌خواهيم/ ما نان ارزاق نمي‌خواهيم/ پليس و قزاق نمي‌خواهيم.» به گوش پهلوي رسيد. رئيس شهرباني را خواست كه چه كار كردي كه مردم ضد من شعار مي‌دهند؟ گفت يك آخوند گنابادي بود، روي منبر حرف‌هاي بيخودي زد، گرفتيم و حبسش كرديم. گفت آزادش كنيد. اگر مردم مشهد آن وقتي كه مرا جلوي مسجد گوهرشاد در اتاقي زنداني كرده بودند و مردم ريختند مرا از زندان بيرون كشيدند و رئيس شهرباني كه آمد مقابله كند، زدند او را كشتند، اگر آن كارها را نمي‌كردند، جنگ مشهد پيش نمي‌آمد. اگر مردم مشهد مثل مردم تهران به زور مرا از حبس بيرون نمي‌كشيدند و مي‌رفتند و همان طور نمايش‌ها مي‌دادند، خود به خود يله مي‌شدم، ولي نكردند و در آنجا آن طور نفله شدند.
 
چطور توانستيد از غائله مسجد گوهرشاد بگريزيد؟ مي‌دانيد كه اين مسئله تا سال‌ها اسباب داستان و شايعه شده بود؟
 
همان‌هايي كه آنجا جنگ مي‌كردند مرا از معركه بيرون كشيدند و به خانه زني بردند كه پنهان‌داري كرد و سر فرصت، مرا از بيراهه‌هايي به ده سيس‌آباد رساند و طي 30، 40 روز خود را به افغانستان رساندم. در افغانستان پيش استاندار هرات رفتم و قضيه را برايش شرح دادم. مرا در اتاقي حبس كرد تا از كابل كسب تكليف كند. يك ماهي آنجا بودم و بعد مرا به كابل بردند. در آنجا گفتند: اگر به زندان قناعت داري بمان، والا به ايران برگرد. ناچار بودم قناعت داشته باشم. اگر به ايران برمي‌گشتم كارم تمام بود. در زندان‌هاي مختلف افغانستان مدت 31 سال زنداني بودم.
 
بعد از آزادي به مصر رفتيد؟
 
بله، بعد از 31 سال به من گفتند: اگر بخواهم مي‌توانم در افغانستان بمانم، والا آزادم و هر جا كه مي‌خواهم مي‌توانم بروم! ديدم آنجا بمانم حساب و كتاب ندارد و باز حكومتشان كه عوض شود ممكن است زنداني‌ام كنند. گفتم مرا به مصر بفرستيد كه دارالعلم است. آنها هم با هواپيما مرا به مصر فرستادند. در آنجا در مسافرخانه‌اي جا گرفتم. چهار طلبه ايراني در راديوي مصر كار مي‌كردند، در آنجا آنها احساس كردند كه اگر اين شيخ اينجا بماند بازار ما را مي‌شكند، پس كاري كنيم اقامتش در اينجا طولاني نشود و محكوم به اخراج شود كه آسوده باشيم. اين يك توطئه‌اي بود كه آن چهار نفر عليه ما درست كردند. آنها آمدند ديدنم. پرسيدم: «در اينجا چه كار كنم؟» جواب دادند: «هيچ كاري نكنيد و آسوده بنشينيد، خود ما مي‌رويم با مقامات عالي صحبت مي‌كنيم و براي شما يك كرسي‌اي، چيز عالي‌اي درست مي‌كنيم.» آنها ما را به انتظار گذاشتند.
 
 
مقصودشان اين بود كه اقامتم طولاني و محكوم به اخراج شوم. من هم كه نمي‌فهميدم فقط يك ماه وقت دارم و اعتبار گذرنامه‌ام يك ماه است! به انگليسي نوشته بود. اين بود كه ماندم و يك ماه گذشت ولي يك كار ديگر هم كردم. در مدتي كه آنجا بودم، به جامع‌الازهر هم رفتم و اعلام كردم هر كدام از طلبه‌ها در ادبيات عرب اشكالي داشته باشند، در اتاق خود بيكار هستم و اشتباهاتشان را رفع كنم.
 
 هر روز 40، 50 نفر از طلبه‌هاي الازهر براي پرسيدن اشتباهات درسيشان پيشم مي‌آمدند. بعد از يك ماه كه آنجا بودم، يك روز صاحب مسافرخانه آمد و به ما گفت: از دوره اقامت شما سه روز گذشته است يا بايد تمديد اقامت كنيد يا خارج شويد، چون شهرباني به ما گفته است اگر كسي حتي يك روز هم از اقامتش گذشته بود، به شهرباني اطلاع بدهيم، ما تا به حال اطلاع نداده‌ايم. يا برويد يا مجبوريم شما را تحويل شهرباني بدهيم.
 
 
من كه ديدم اين طور است، تصميم گرفتم بروم، چون پيش خود فكر كردم حال كه اين طور شده است نمي‌توانم بمانم. فهميدم آن چهار طلبه به من خيانت و مرا غافل كرده‌اند! وقتي اين را فهميدم، هر كدام از آن طلبه‌ها كه مي‌آمد اشتباهات درسي‌اش را بپرسد، مي‌گفتم فردا ديگر نيا كه مي‌خواهم بروم. يك روز برنامه ما اين بود كه به تك تك طلبه‌ها اين را گفتم. يك نفرشان گفت: چرا اينطور مي‌گوييد؟ چرا نمي‌مانيد كه از شما استفاده كنيم؟ گفتم آمده بودم دائمي اينجا بمانم، ولي اينطور واقعه‌اي شد و چهار نفر به من گفتند برايت كارت را درست مي‌كنيم و نكردند و حالا از مدت اقامتم گذشته است و بايد مرا تحويل شهرباني بدهند و شهرباني هم مرا به ايران پس بدهد. يكي گفت: «اگر بتوانم براي شما اقامت بگيرم مي‌خواهي؟» گفتم: «بله، ولي قانوناً كه ممكن نيست.» گفت:‌«شما به اين دليل مي‌گويي كه قانوناً نمي‌شود، چون مرا نمي‌شناسي! من پسر وزير تبليغات مصر هستم، الان به پدر خود مي‌گويم برود پيش خود عبدالناصر و برايت اقامت بگيرد و محتاج هيچ جا نيستم.»
 
 
رفت و به پدرش گفت و پدرش گفت بيايد او را ببينم و شب مرا مهمان كرد و بعد از اينكه رفتم خوابيدم، او رفت و با جمال عبدالناصر حرف زد كه تو تا حالا آدم‌هايي را كه آورده‌اي ضد پهلوي صحبت كنند، هيچ فايده‌اي نداشته‌اند! اين را نگه دار كه مي‌تواند ضد پهلوي صحبت كند. فردايش آمدند و گفتند: اداره راديو شما را خواسته است. رفتم آنجا و رئيس آنجا بي‌معطلي گفت: شما از طرف جمال عبدالناصر به مسئوليت شعبه عربي و فارسي تبليغات راديوي جامع‌الازهر مقرر شده‌ايد، اگر قبول مي‌كنيد اين قرارداد را امضا كنيد. خدايي شد. طي‌الارض‌هاي ما از اين جور طي‌الارض‌هاست.
 
چه سالي به ايران برگشتيد؟
 
سال 1345.
 
مقداري هم درباره صفات فردي و البته عجيب شما بپرسيم. تا جايي كه ما مشاهده كرده‌ايم شما هميشه پرانرژي و سالم بوده‌ايد. رمز آن چيست؟
 
زندگي‌ام از اول ساده بود. براي خوردن كه چيز زيادي نمي‌خواهم. چاي كه نمي‌خورم. به هيچ جاي خوابي مقيد نيستم و هر جا كه خوابم آمد، مي‌گيرم مي‌خوابم! در تمام مدتي كه بوده‌ايم، به همين ترتيبي بوده است كه الان مي‌بينيد. تمام مدت زندگي ما به همين رويه بوده است.
 
بسياري معتقدند شما طي‌الارض داريد، آيا اين حرف صحت دارد؟
 
خير، طي‌الارض به معنايي كه مورد نظر آنهاست ندارم و اصلاً طي‌الارض را قبول هم ندارم. هر كسي دارد خوش به حالش! از خودش بپرسيد. طي‌الارضي كه من دارم غير از اين طي‌الارض است و به اين معنا نيست كه بدون وسيله از اينجا حركت كنم و كمي بعد در جاي ديگري باشم. طي‌الارضم اين طور است كه وقتي اراده كاري را مي‌كنم، خدا به صورت فوق‌العاده اسباب آن كار را برايم فراهم مي‌كند. مثلاً الان تصميم بگيرم بروم مشهد كمي كه سر جاده بايستم، خدا وسيله‌اي را مي‌رساند و معطل نمي‌مانم. يك جور ارتباطي با خدا دارم كه وقتي به چيزي محتاج مي‌شوم، وسايلش را برايم فراهم مي‌كند. يك بار هم همين جا سر راه ايستاده بودم براي مشهد. ماشيني آمد و دست بالا كردم كه نگه دارد، نگه نداشت. دو ساعت بعد از آن ماشين ديگري آمد و سوار شدم. آن ماشيني كه نگه نداشته بود، در نيمه راه ايستاده و سه چهار ساعت معطل شده بود. ماشين بعدي كه مرا سوار كرد، مرا بُرد جلو. در قهوه‌خانه‌اي نشسته بوديم و ماشيني كه مرا سوار نكرده بود آمد و تعجب كرد كه اي! چطور اين را كه سوار نكردم زودتر از من رسيد؟ متوجه نشده بود كه بعد از او ماشين ديگري مرا سوار كرده و آورده بود. طي‌الارض به اين معنا را دارم!
 
به دوا و دكتر هم محتاج شده‌ايد؟ خاطراتتان به ويژه بخشي از آن كه درباره زندان درافغانستان است، نشان مي‌دهد كه خود درماني داشته‌ايد و بي‌نياز از طبيب بوده‌ايد!
 
خيلي كم، براي اينكه از هفت سالگي چاي نخوردم و خوراك خوردنم هم از روي طب‌الرضاست. قضيه رساله ذهبيه امام رضا(ع) را كه مي‌دانيد. خلفاي عباسي خيلي جان دوست بودند، براي همين هر كدام يك دكتر اروپايي داشتند! مأمون هم همين طور بود. يك بار در حضور حضرت رضا(ع) پزشك اروپايي مأمون از ايشان پرسيد: چطور جد شما كه طبابت را تصديق كرده و گفته است: «العلم علمان: علم الاديان و علم الابدان» درباره طب كتابي ندارد؟ يا چرا قرآن درباره علم طب حرفي نزده است؟ حضرت رضا(ع) فرمودند: قرآن همه علم طب را در يك آيه فرموده است: «كُلُواْ وَ اشْرَبُواْ وَ لاَ تُسْرِفُواْ»(1) و جدم پيامبر اكرم(ص) فرموده‌اند: «الْمَعِدَه بَيْتُ كُلِّ دَاءٍ وَ الْحِمْيَه رَأْسُ كُلِّ دَوَاء، شكم مايه درد است و پرهيز مايه درمان». مأمون از حضرت رضا(ع) خواست رساله‌اي در طب بنويسند و «رساله ذهبيه» نوشته شد. در تمام عمرم از روي اين رساله عمل كرده و خيلي كم بيمار شده‌ام.
 
هنوز هم شنا مي‌كنيد؟ عكس‌هايش را ديده‌ام!
 
بله، هر وقت فرصتي پيش بيايد شنا مي‌كنم. چندين بار با شنا خودم را به بصره رساندم و برگشتم!
 
مثل اينكه در آرام كردن كودكان بي‌قرار هم توانا هستيد. يك بار خود من در سفري از مشهد به تهران شاهد بودم كه خانمي نمي‌توانست كودكش را آرام كند و شما او را بغل كرديد و آرام شد! داستان چيست؟
 
بله، من متخصص هستم در نگهداري از بچه كوچك و 12 بچه بي‌مادر را در زندان افغانستان كه بودم بزرگ كرده‌ام، از شيرخوارگي تا زماني كه توانستند روي پاي خود بايستند.
 
چند خواهر و برادر داريد؟
 
يك خواهر داشتم كه در زندان افغانستان كه بودم خبر فوتش بعد از فوت پدر و مادرم به من رسيد.
 
تأليفاتي هم داريد؟
 
بله، 200 هزار شعر گفته‌ام كه همه را حفظ هستم. يك ايده‌آل بهلول هم در جواب ايده‌آل ميرزاده عشقي نوشته‌ام. اين قصه را خوانده‌ايد؟
 
بله، كمي از آن را خوانده‌ام.
 
اگر خوانده‌ايد مي‌دانيد پرده اول پرده معاشقه مريم و جوان است. پرده دوم مرگ تأسف‌آور مريم است. پرده سوم پدر مريم كه آرزوي انتقام دارد. من هم ايده‌آل بهلول را نوشته‌ام. پرده اول ازدواج حضرت زهرا(س) و حضرت علي(ع)، پرده دوم وفات حضرت زهرا(س) و پرده سوم مذاكره بين خود و حضرت علي(ع) كه از حضرت علي(ع) سؤال مي‌كنم و ايشان جوابم را مي‌دهند. يك كتاب درباره كربلا دارم به اسم «واقعه امام حسين(ع)» و مثنوي بهلول را دارم كه در 123 هزار بيت بر وزن مثنوي مولاناست.
 
يكي دو خطش را برايمان مي‌خوانيد؟
 
بشنو از خر چون حكايت مي‌كند
و از گرانباري شكايت مي‌كند
كه به پشتم تا كه پالان كرده‌اند
زير بارم زار و نالان كرده‌اند
 
نمي‌خواهيد اينها را چاپ كنيد؟
 
چرا، كم‌كم ان‌شاءالله! يك عده مي‌خواهند اين كار را بكنند.
 
پي‌نوشت‌:
(1) قرآن كريم، سوره اعراف، آيه 31
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار