کد خبر: 390962
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۶
خبرنگار «جوان» از کوچه‌پس‌کوچه‌های خرمشهر گزارش می‌دهد
علیرضا محمدی
«فقط یادت باشد حقیقت را بنویسی» جمله‌اش کوتاه بود. همانند آشنایی‌مان که از ایستگاه راه‌آهن اهواز تا میدان ساعت بیشتر طول نکشید. آنجا، کنار خطی‌‌های سه راه خرمشهر، مرد اهوازی آدرس‌ها را داده و سفارش‌ها را کرده‌ بود.
اینکه چطور خودم را به خرمشهر برسانم و چطور راه را گم نکنم، نه روی خاک تفتیده جنوب و نه روی صفحه‌ای که قرار بود با قلمم خاطر سفیدش را مکدر کنم.
ورودم به گرمای خوزستان برای تهیه گزارشی از اوضاع کنونی خرمشهر بود. امروزی که هر چه تلاش می‌‌کند باز رد و پای دیروز روی چهر‌ه‌اش نمایان است. یا به قول کامران دوستان آشوری، همان جوان خرمشهری که طعم 33 سال بیکاری کامش را تلخ کرده‌بود، قطعنامه صلح هنوز توی دل هیچ خرمشهری امضا نشده‌است.
با دوستان آشوری توی تاکسی‌‌های خطی خرمشهر آشنا شدم. جالب بود که کرایه راه شهرش را از من می‌‌پرسید. نمی‌‌دانستم و بهانه‌ای شد برای گفت‌وگویی که شروعش با من بود و اتمامش با او: ‌کامران دوستان آشوری هستم. 33 ساله، بچه خرمشهر و بیکار، شش ماه است ازدواج کرده‌ام و خیلی وقت است که دنبال کار به این در و آن در می‌‌زنم.
کامران چهار ساله بود که جنگ شروع می‌‌شود. تنها یادش می‌‌آید سروصدای انفجار می‌‌آمده و مادری که سعی می‌‌کرده هشت بچه غیر از او را زیر بال و پر بگیرد و به همراه پدر و مادربزرگ پا به فرار بگذارند. اول ایلام، بعد نوشهر و سربندر و بالاخره سال 68 دوباره شهر آغوش می‌‌گشاید برای ورودشان. اما. . .
هفت برادریم، پنج‌تای‌مان بیکارند، یعنی کار داریم اما شغل‌‌های کاذبی مثل دستفروشی، خدمات و. . . اگر از من بپرسید فکر نمی‌‌کنم با وضعیتی که شهر دارد کسی از آبادانی خرمشهر برای‌تان بگوید. شاید پول یا بودجه‌ای برای شهر ما در نظر گرفته شود. اما به دلیل مشکلات مدیریتی شهر این بودجه‌ها هدفمند خرج نمی‌‌شوند. البته اخیرا اتفاقات خوبی مثل تاسیس منطقه آزاد اروند ( خرمشهر-آبادان) و گازرسانی و. . . انجام گرفته‌است، اما به خاطر همان سوء‌مدیریتی که عرض کردم، پیشرفت این امور به سختی انجام می‌‌گیرد و فکر نمی‌‌کنم در آینده‌ای نزدیک کسی از خدمات گفته شده متنفع بشود.
اتومبیل روی جاده پر از دست انداز اهواز خرمشهر پیش می‌‌راند و درد دل دوستان آشوری همچنان ادامه داشت. گاه توجه‌ام را به عدم وجود حتی یک روشنایی در اطراف جاده معطوف می‌‌کرد و گاه با نشان دادن آثار برجای مانده از دفاع مقدس می‌‌گفت: ‌کاش در کنار این تانک‌های دشمن که آنها را نمادی از مقاومت قرار داده‌اند، آثاری از آبادانی خرمشهر را هم قرار می‌‌دادند. در طی جنگ این مردم کلی خون دادند، سختی کشیدند و سال‌ها آوارگی را تحمل کردند، انصاف نیست که هنوز هم در سختی باشند. تا جایی که من به یاد دارم، هر طرحی که در منطقه اجرا شده دودش به چشم ما رفته و سودش نصیب دیگران شده. به طور مثال همین طرح کاشت نیشکر باعث شده تا از چند سال پیش آب خرمشهر غیر قابل مصرف شود.
از صحبت‌‌های دوستان آشوری و راننده عرب زبان متوجه شدم که آب کارون برای شست‌وشوی زمین‌‌های زیر کشت نیشکر استفاده می‌‌شود و با وجود تصفیه نامناسب، آبی غیر‌قابل آشامیدن در شهری که قرار بود میهمانش باشم انتظارم را می‌‌کشد. البته تنها برای دو سه روز که این مردم ساله‌است با چنین وضعیتی روبه‌رو هستند.
به خرمشهر که رسیدیم کامران هنوز داشت از بیکاری، فقر، وضعیت نامناسب و نماینده شهرشان که به قول او هیچ کاری برای‌شان انجام نداده، صحبت می‌‌کرد‌. گذری هم به کاروان‌‌های راهیان نور زد و اینکه چرا مایحتاج‌شان را از خود شهر تهیه نمی‌‌کنند تا به اقتصاد مردم کمک شود؟

به هر حال عکسی انداختیم و برای یافتن هم‌صحبتی دیگر به مناره‌های فیروزه‌‌ای مسجد جامع سلام گفتم. از کنار معابر نه چندان تمیز و کیوسک‌‌های تلفنی که سال‌هاست صدای بوق‌شان گوش هیچ کس را نوازش نداده، عبور کردم و. . . اذان ظهر در راه بود.
اما سید مهدی موسوی، دبیر 25 ساله خرمشهری، به گذشته نقل شده شهرش افتخار می‌‌کرد. روی واژه نقل تاکید داشت و وقتی که علت این تاکید را پرسیدم گفت: طبیعتاً سن من اجازه دیدن وقایع جنگ را نمی‌‌دهد. اما روی نقلی بودن این وقایع تاکید کردم چرا که آن چه من به عنوان یک جوان خرمشهری می‌‌بینم تنها مشکلاتی از مردم شهرم است که بدون هیچ گونه راه حل مشخصی مدت‌هاست لاینحل باقی مانده است. خرمشهر فقط همین نیست که سالی به 12 ماه تنها در ایام راهیان نور یا سوم خردادماه یادی از آن بشود و باقی سال این مردم مقاوم به حال خود رها شوند. هم اکنون ما در بخش آب، خدمات بهداشتی، گازرسانی و بسیاری از امکانات دیگر در مضیقه هستیم. این شهر جزو استانی است که روی انبوهی از منابع نفتی و گاز قرار دارد، اما اخیراً به فکر گازرسانی به اینجا افتاده‌اند که آن هم خیلی از مردم به دلیل عدم توانایی مالی در لوله کشی گاز، امکان استفاده از آن را ندارند. مشکلات ما به قدری محرز است که وقتی رئیس جمهور در سال گذشته به خرمشهر آمد، گفتند که اگر مشکلات این مردم حل نشود، حاضرم فرماندار این شهر بشوم.
در اثنای گفت‌وگومان جوانی عرب زبان به جمع ما اضافه شد که هر چه کردم نامش را نگفت. جوانی سبزه رو که عمده‌ترین مشکل شهرش را نبود مدیریت مناسب در میان مسئولان آن می‌‌دانست: ‌یکی از مشکلات اصلی شهر ما عدم هماهنگی بین مسئولان آن است. فقط خدا می‌‌داند از زمان تأسیس شورای شهر تا کنون چند شهردار توسط این شورا خلع و انتخاب شده‌اند. جالب است که اعضای این شورا در هر دوره افراد تقریباً یکسانی را شامل می‌‌شوند که هر از گاهی به دلایل نامعلوم دست به تغییر شهردار می‌‌زنند. عقل سلیم حکم می‌‌کند که هر شهرداری برای اجرای طرح‌های خود نیاز به زمان کافی داشته باشد اما با تغییرات سریع شهرداران همان بلا بر سر ما می‌‌آید که با کمی گشتن در معابر شهر خودتان به عینه خواهید دید. این را هم اضافه کنم که مشکلات مدیریتی خرمشهر تنها مربوط به شورای شهر نمی‌‌شود. بلکه نماینده ما الان چند دوره است که به نمایندگی از این مردم در مجلس حاضر است، اما تا به حال حرکت مثبتی از او ندیده‌ایم. خود رئیس جمهور هم در سفر آخرشان گفتند که خرمشهر مشکل مدیریتی دارد.
با رفتن جوان سبزه‌رو، موسوی صحبت‌هایش را به نان‌‌های نامرغوب شهر و تنها نان سنگکی با قرص نان‌‌های 500 تومانی و گرد و خاک‌های فصلی و. . . کشاند. همان گرد و خاک‌‌هایی را می‌‌گویم که انگار تنها باید به چشم تهرانی‌ها بروند تا فلان مسئول قدم رنجه کرده خود را به عراق و عربستان و. . . برساند و جویای حل مشکل شود، اما این مردم چندین سال است که هوای فصول گرم سال را با کلی گرد و خاک به هم می‌‌آمیزند و استشمام می‌‌کند. البته در زمان حضورم در خرمشهر خیلی از این گرد و خاک‌ها خبری نبود، اما با بارش کمی باران، تمام سطح خیابان‌ها پر از لکه‌‌های گلی شد که هر قطره از باران همراه خود فرو می‌‌آورد.
اندکی خنکی به وجود آمده از رگبار بهاری فرصتی پیش آورد تا گردشی در شهری که زمانی عروس خاورمیانه می‌‌خوانندنش بزنم. شهری با مردمی خونگرم و صمیمی که نگاه‌‌هایشان هیچ زهری با خود نداشت. خرمشهر شهر مردم خاطره‌هاست، خاطره‌ها از نگاه‌‌هایشان پیداست و شاید همین گنجینه‌‌های خاطره باشد که جان هر زهری را از نگاه‌شان گرفته و دوست و بیگانه، غریب و آشنا را به یک چشم می‌‌بینند و به راحتی می‌‌توانی به درون‌شان بروی و با تک‌تک‌شان گرم بگیری. از گذشته بپرسی و حال را از وضعیت شهرشان دریابی، از معابری خاک آلود و خرابه‌‌های پر از زباله عبور کنی و جوانانی را ببینی که آتل و باطل، در کنار خیابان‌ها، پشت دخل بساط دستفروشی و کارهای خدماتی و ... روزگاری کسالت بار را سپری می‌‌کنند.
عجیب بود که با هر کدام از این مردم صحبت می‌‌کردم، دردهای مشترکی داشتند. امکان نداشت کسی از نماینده دائم الحضورشان در مجلس حرفی به میان نکشد و شورای شهر را به خاطر سلیقه‌‌ای عمل کردن در عزل و نصب شهرداران شماتت نکند. در ضمن حرفی از فرماندار هم به میان آمد، همان آقایی که هرچه سعی کردم دیداری با او داشته‌ باشم آن قدر سر کارم گذاشت تا اینکه دانست چه روزی قصد بازگشت دارم و فردای همان روز وقت ملاقات داد!
راستی نیمی از مردم این شهر امیدوارتر از نیم دیگرشان هستند. این نیمه امیدوار دل به طرح منطقه آزاد بسته‌اند که از شانس‌شان محدوده این طرح خانه‌‌های آنها را در برگرفته است، اما نیم دیگر خیلی خوش شانس نیستند، چرا که طرح منطقه آزاد مثل کسی که نصف صورتش کسوف گرفتگی داشته‌ باشد، تنها بخشی از خرمشهر را در برگرفته و باقی را به امان خدا یا همان شهرداری و فرمانداری دائم التغییر واگذار کرده است. خودمانیم من یکی اگر بودم به همسایه‌ام حسودی می‌‌کردم که در نیمه منطقه آزاد قرار دارد. هر چه باشد مسئول تمیزی معابر آن منطقه بهانه‌‌های شهردار این طرف را ندارد که بودجه نداریم و کارگران‌مان چهار ماه است حقوق نگرفته‌اند و شورای شهر چنان قاطع است که تنها ازل و نصب را می‌‌شناسد و. . . اینها را از قول کسی ننوشتم چرا که خیلی از مصاحبه شونده‌ها از قدرت مسئولان شهر ترس داشتند. یکی می‌‌گفت کارمند فلان قسمت هستم و می‌‌ترسم برم دارند. آن یکی اسمش را نمی‌‌گفت چون از حضرات مسئولان می‌‌ترسید و این یکی پیشنهاد می‌‌داد از قول خودم دعوای بین این مدیران مخوف را بنویسم که مبادا به کسی تعرض کنند. من هم از قول خود می‌‌نویسم و خودم را به امان خدا می‌‌سپارم و چند صد کیلومتر فاصله بین تهران و شورای شهر و شهردار و فرمانداری و. . . که شاید این فاصله مکانی از خشم حضرات محفوظ‌مان دارد؛ ان‌شاالله.
کمی که با مشکلات مردم آشنا شدم، یادم رفته بود سوم خرداد نزدیک است و باید کمی از زمان جنگ بپرسم. پرسیدم و باز هم پای حرف را به زمان حال و مشکلات کشاندند. مثل فاضل غفاری‌فر متولد روستای دوربند غربی مابین مرز شلمچه و خرمشهر که در روز دوم یا سوم جنگ وقتی به خودش می‌‌آید که نیروهای عراقی از روستای‌شان گذشته بودند: ‌
«فکر می‌‌کردیم درگیری‌‌های مرزی موقتی است و خیلی زود تمام می‌‌شوند. به همین خاطر در روستا ماندیم و زمانی به خودمان آمدیم که دیگر دیر شده بود. مخفیانه خودمان را به خرمشهر رساندیم. من و برادرم برای کمک به مدافعان در مسجد جامع ماندیم و خانواده‌مان آواره شهرهای دیگر شدند تا اینکه جنگ تمام شد.»
بعد از جنگ که غفاری به شهر برمی‌‌گردد با یکسری خانه‌‌های ویران و همسطح خیابان روبه‌رو می‌‌شود که نگاه‌ها را روی ناهمواری‌شان سر می‌‌دادند تا آنجا که به ساختمان ایستاده مسجد جامع ختم می‌‌شدند: ‌
«قبل از شروع جنگ خرمشهر بسیار آباد بود. امید داشتیم با توجه به مقاومت مردم و فداکاری‌‌هایی که خرمشهر در طول هشت سال دفاع مقدس انجام داده بود، با اتمام جنگ دوباره شهر مثل اول آباد و پررونق شود، اما با وجود گذشت 22 سال همچنان مشکلات زیادی داریم. زیرساخت‌‌های شهر هنوز مثل قبل بازسازی نشده و درصد بالای بیکاری جوانان دلیلی بر همین مطلب است. با توجه به سوء‌‌مدیریت مسئولان شهر و نماینده‌ای که چندان فعال عمل نمی‌‌کند، امیدی نیز برای آینده نداریم. شهرداران این شهر هر چند ماه یکبار با نظر شورای شهر تعویض می‌‌شوند. چنین برنامه‌ای برای فرمانداری هم وجود دارد و شاهد تغییر سریع فرمانداران هستیم. اکنون اگر از مردم شهرهای دیگر سوال کنید همگی دوست دارند به جلو بروند، اما با مشکلاتی که خرمشهر دست به گریبان است، مردم ما دوست دارند به 30 سال پیش یعنی به زمان قبل از جنگ برگردند. در سایر بخش‌ها همانند بخش بهداشتی و درمانی نیز این شهر 300 هزار نفری با مشکلات زیادی روبه‌رو است. هر چند بیمارستان سوم خرداد را داریم، اما شهرمان از وجود پزشکان متخصص در رشته‌‌های مختلف محروم است.
غفاری چهار فرزند با افکاری متضاد دارد. پسرش را با خود همراه کرده و او را با مقاومت مردم شهرشان آشنا کرده است. اما دختر دبیرستانی‌اش منطق خاص خود را دارد: ‌
«هر چه سعی می‌‌کنم دخترم را با گذشته شهرش آشنا کنم، حرف‌هایم را قبول نمی‌‌کند. او می‌‌گوید به چشم‌هایش بیشتر اعتماد دارد و وقتی که وضعیت کنونی شهر را می‌‌بیند، نمی‌‌تواند خیلی به شنیده‌‌هایش در مورد ماجراهای قبل از تولد خود اعتنا کند. دختر من نمونه‌ای از جوانان کنونی خرمشهر است که‌متأسفانه با دیدن وضعیت شهرشان از یادآوری افتخارات پدران‌شان دلسرد شده‌‌اند تا حدودی هم حق دارند. این نسل با بی‌مهری‌‌هایی مواجه شده و همین کم‌توجهی‌ها سؤالاتی را در ذهن‌شان به وجود می‌‌آورد و افراد مغرض نیز از همین شک آنها سوء‌استفاده می‌‌کنند. این شهر زمانی به حسینیه‌‌های فراوانش شناخته می‌‌شد. مذهبی‌ترین مردم و جوانان، اهل همین شهر هستند و با چنین طرز فکری همیشه جوانان خرمشهری مدافع نظام و انقلاب خود بوده‌اند، اما این خطر احساس می‌‌شود که با ادامه روند کم‌توجهی‌ها، رفته رفته شاهد رسوخ افکار منفی در بین جوانان‌مان باشیم.»
غفاری از جمله همان افراد مسن بود که طعم سال‌ها آوارگی را چشیده و هنوز هم خود را به نوعی غریب و آواره احساس می‌‌کنند. او گلایه داشت که چرا در طرح‌های اجرا شده در خرمشهر از کارگران غیر بومی استفاده می‌‌شود، در صورتی که جوانان خود شهر بیکار هستند. این توصیه را هم به کاروان‌های راهیان نور داشت که در اثنای بازدید از منطقه به میان مردم بروند و از نزدیک با مشکلات آنها آشنا شوند.
شب‌های خرمشهر مصادف با زنده شدن شهر است. گرما رفته رفته فروکش می‌‌کند و مردم کمی قبل از غروب کامل آفتاب در شهر تردد می‌‌کنند. مردمی که هر یک کوله‌ باری از خاطرات جنگ را بر دوش دارند و به جرأت می‌‌توان گفت همگی رزمنده‌اند! اینجا هر پا به سن گذاشته‌ای را ببینی و با او هم صحبت شوی، درست به اندازه هر رزمنده‌ای خاطرات جنگی در سینه دارد. زن و مردش هم فرقی نمی‌‌کند. شهرشان خط اول جنگ بوده و هنوز هم دارد می‌‌جنگد. با چشم و همچشمی مسئولان، زیرساخت‌هایی که در جنگ از بین رفته و اکنون فقر و بیکاری را برای‌شان به ارمغان آورده، شعارهایی که برای آبادانی شهرشان طرح شده و بی‌نتیجه مانده و. . .
با بسیاری از این مردم هم‌صحبت شدم که حرف‌های بیشترشان یکی بود؛ رسیدگی، رسیدگی، رسیدگی... سوالات زیادی هم داشتند که تقریبا همگی مشترک بود، چرا باید در سال یکبار و آن هم روز سوم خرداد به یاد خرمشهر بیفتیم و بعد مردمش را در مشکلات خود رها کنیم؟ اگر خرمشهر با مقاومت خود باعث حفظ خوزستان شد چرا باید حمایت از این شهر را محدود به شعارها و تبلیغات‌‌های انتخاباتی کنیم؟ چرا باید جوانان غالباً مذهبی خرمشهری روز به روز به افتخارات شهر خود کم‌توجه شوند و وقتی که با آنها هم صحبت می‌‌شوی با تردید به صداقت گفتارت بنگرند؟ جوانانی که در ایام فاطمیه با جدیت کوچه‌های شهرشان را سیاه می‌‌بستند و نشان می‌‌دادند که فرزندان خلف امثال جهان‌آراها و موسوی و محمدی‌ها هستند. هنوز هم پیرو انقلاب و نظام خود هستند و هنوز هر دشمنی که قصد تجاوز به این کشور را دارد باید نگاه نگران خود را به گلدسته‌‌های خرمشهر بدوزد و به فرزندان خلف مدافعانی که 45 روز مقابل سپاه سوم عراق ایستادند.
خنکی شبهای خرمشهر 300 هزار رزمنده را به خیابان‌‌هایش فرا می‌‌خواند. در گوشه‌ای می‌‌ایستم و به این همه رزمنده نگاه می‌‌کنم. هرچند دیدن این همه سوژه حاضر و آماده که کلی خاطره دست اول از جنگ دارند ذوق زده‌ام می‌‌کند، اما شنیدن سختی‌‌های‌شان تنم را می‌‌لرزاند. مثل قاسم هلالی محمدی که خاطره گران سال‌ها آوارگی را در فهوای کلام خود به همراه داشت: ‌
«در زمان جنگ در پالایشگاه آبادان کار می‌‌کردم. جنگ که شروع شد ما هم مثل همه مردم این شهر آواره شدیم و سالها در غربت و آوارگی زندگی کردیم. بیان مصائبی که مردم خرمشهر کشیده‌اند کار کلام نیست. آدم باید خودش این سختی‌ها را بفهمد تا متوجه درد این مردم بشود.»
هلالی بازنشسته پالایشگاه است و به گفته خودش وضع مالی خوبی دارد. اما: ‌
همه ما در این شهر یک تن واحد هستیم و وقتی که می‌‌بینم مردم شهرم با مشکلات زیادی روبه‌رو هستند نمی‌‌توانم بی‌تفاوت باشم. کاش مشکلات این مردم تنها محدود به مصائب مربوط به جنگ می‌‌شد. اکنون مشکلات مدیریتی بدترین چیزی است که ما با آن روبه‌رو هستیم. وقتی که در این شهر شورای شهر توان عزل و نصب شهردار را داشته باشد، نماینده ما هیچ کار خاصی برای شهرش انجام ندهد و بسیاری از مسئولان دیگر تنها به فکر از میدان به در کردن حریف باشند، مسلم است که نباید چندان به آیند امیدوار باشیم.
صحبت با هلالی در اتومبیل او صورت می‌‌گرفت و تا کنار کارون ادامه یافت. آنجا که به جای یک پل اکنون چهار پل نصب شده و نشان می‌‌دهد که مسئولان کارهایی هم برای این شهر انجام داده‌اند. بی‌انصافی است اگر بگوییم هیچ کمکی به خرمشهر نشده‌است. اسماعیل باقری، یک راننده تاکسی، می‌‌گفت که اوایل سازندگی شهر، وام‌های بلاعوض 800 هزار تومانی و 600 هزار تومانی اقساطی به مردم پرداخت می‌‌شد. خود مردم هم همین را خوب می‌‌دانند که دولت حمایت‌‌هایی از آنها کرده‌است، اما عدم مدیریت مناسب طرح‌های سازندگی و حیف و میل بیت‌المال توسط برخی از مسئولان شهر همان گلایه‌ای بود که تمامی شهروندان خواستار اعلام آن بودند. قادری هم یکی از همین شهروندان است. با او در مغازه چلوکبابی‌اش آشنا شدم. پا به پایش همراه او و پدرش از اهواز تا خرمشهر را پیاده رفتم و زیر آفتاب داغ اوایل مهرماه سال 59، سوختم و به راهی چشم دوختم که می‌‌رفت تا پدر و پسری خسته و تشنه را به سال‌ها آوارگی در اهواز، ایلام، قم و. . . متصل کند: ‌
در زمان شروع جنگ نوجوان بودم. اما خب به یاد می‌‌آورم که نیروهای خلق عرب در مناطق شهر بمب‌گذاری می‌‌کردند و این حکایت را از مادر بزرگم به یادگار دارم که چند ماه قبل از آغاز جنگ از قول یک عراقی شنیده بود که در اوایل مهرماه اتفاق بزرگی گریبان همه شما ایرانی‌ها را خواهد گرفت. با وجود این هشدارها هیچ کدام از ما فکر نمی‌‌کردیم عمق فاجعه تا به آن اندازه باشد، به همین خاطر با شروع جنگ غافلگیر شدیم. هر کس به طرفی فرار می‌‌کرد و چون شرایطی پیش آمده بود که هیچ وسیله‌ای نیافتیم، به ناچار من و پدرم با پای پیاده به اهواز رفتیم.
داستان همه مردم این شهر یکی است؛ جنگ شروع می‌‌شود، پشت سر مقاومت پدران و برادران و فرزندان و پیش رو غربت و حسرت و آوارگی. مادر دست کودکش را توی دست می‌‌فشارد و پاهای کودک توان حرکت ندارند. گلدسته‌‌های مسجد جامع زیر آفتاب اوایل مهرماه دور می‌‌شوند و جاده‌ای که روی تابلوهای آن کلمه غربت و آوارگی نقش بسته، گرمی داغ آسفالت خود را به رخ پیرمرد می‌‌کشاند. شاید روزی که دوباره تکبیر رزمندگان توی کوچه‌‌های این شهر بپیچد او مرده باشد. اما پسرک زنده می‌‌ماند و قد می‌‌کشد تا دوباره به شهرش بر‌گردد و باز هم بجنگد. این بار با بیکاری و کم‌کاری مسئولان و آینده‌ای که با همه ترسناکی باکی برای روبه‌رو شدن با آن ندارد. اینجا شهر اوست. شهر جان آراها، موسوی‌ها و محمدی‌ها. اینجا خرمشهر است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار