جوان آنلاین: قرار بود با مادر شهید مصطفی محمدمیرزایی دیدار کنم و لحظاتی را در کنارش بنشینم تا او از دردانه شهیدش برایم روایت کند، اما کسالت مادر مانع این دیدار شد. از شهید مصطفی محمدمیرزایی بسیار شنیده بودم او از غیورمردان جبهه مقاومت بود. مصطفی سال ۱۳۹۷ به بهانه بورسیه تحصیلی کانادا از خانه خداحافظی کرد و یکسال و چند ماه بعد خبر شهادتش حقایق را برملا ساخت. از این رو شنیدن خبر شهادتش برای خانواده شوکآور بود. مصطفی درست در همان دقایقی که شهید قاسم سلیمانی از سوی امریکا در فرودگاه بغداد ترور شد، در جبهه مقاومت به شهادت رسید. محمدمیرزایی اهل جهاد بود؛ هم جهاد و رزم در میدان نبرد و هم جهاد آبادانی و خدمترسانی. بهحق باید گفت که شهید شهادتش را از اجابت دعای خانواده شهدایی دارد که خادمشان بود و اینگونه شد که به آرزویش رسید. متن زیر واگویههای معصومه محمدمیرزایی خواهر شهید مدافع حرم مصطفی محمدمیرزایی است.
درس، کار و بسیج
خواهر شهید به زندگی ساده خانه پدری اشاره میکند و میگوید: «بابا آهنگر بود. زندگی سادهمان با همان رزق حلالی میچرخید که پدر با زحمت زیاد به خانه میآورد. حتی بعضی روزها دستمزد آهنگری کفایت زندگی را نمیداد، اما پدر تأکید زیادی بر رزق حلال داشت. ما یک خواهر و چهار برادر هستیم. برای ما آقا مصطفی هنوز زنده است. مصطفی متولد اول مرداد سال ۱۳۶۰ شهرری و مجرد بود.»
مادر همیشه از دوران کودکی و نوجوانی مصطفی خاطرات زیادی برایمان روایت میکند. او میگوید: «خودم مصطفی را تشویق کردم تا کار کند او هم کار کرد، ولی تابستانها بیشتر. میگفتم مامانجان پول توجیبت را خودت دربیاور... از بامیه فروختن شروع کرد. خودم هم دنبالش میرفتم که مبادا کسی اذیتش کند و حرف نامربوطی بزند. درسش هم خوب بود. ١٣سالش بود که تشویقش کردم در بسیج مسجد سیدالشهدا ثبتنام کند. آن روزها خودم هم تو بسیج خواهران فعالیت میکردم. نوجوانی مصطفی به کار، درس و بسیج گذشت. همین کارها از مصطفی یک اوستا کار ساخته بود؛ از تابلوسازی گرفته تا خطاطی، جوشکاری، لولهکشی و بنایی و از کارهای فنی سر در میآورد.»
کارگری و بنایی...
او در ادامه میگوید: «دیپلمش را که گرفت به سربازی رفت. مادر میگفت خودم تشویقش کردم که پاسدار بشود. آنقدر رفتم و آمدم که مسئول مربوطه به شوخی گفت حاج خانم خودت هم بیا و پاسدار شو! علاقه به کارهای فنی باعث شد که مصطفی دوره مخابرات را هم در سپاه ببیند. از سمتی دیگر هم به دانشگاه رفت و توانست لیسانس آی تی را هم بگیرد.» کار مصطفی در این سالها مأموریتهای مختلف بود، اما در خانه هیچ صحبتی در مورد کارش نمیکرد. فقط خبر داشتیم که به سوریه و عراق میرود. برای اهل محل هر کاری از عهدهاش برمیآمد، انجام میداد. محال بود کسی به او رو بیندازد و مصطفی کاری برایش انجام ندهد، طوری رفتار میکرد که انگار یک کارگر ساده است. مصطفی در نیروی قدس، قسمت مخابرات مشغول به خدمت بود. هیچگاه از کار و امورات داخلی مجموعه سپاه با ما صحبتی نمیکرد، اصلا نمیدانستیم که او چهکار میکند و به چه مأموریتهایی اعزام میشود. بعد از شهادتش فهمیدیم یکی از کارهای مصطفی مختلکردن و از کارانداختن سیستمهای ارتباطی تکفیریها بود. مادرم علاقه زیادی داشت که فرزندانش در نظام خدمت کنند و الحمدالله همه پسرهایش وارد نظام شدند.
شهید علی امرایی
آقا مصطفی علاوه بر خدمت در نظام، کار پارچهنویسی هم میکرد. ایشان با شهید علیامرایی که بچه محل و همکار بود کار پارچهنویسی انجام میدادند. زمانی که مصطفی خبر شهادت علیامرایی را شنید، بیتاب شد. زیر لب با حسرت زمزمه میکرد و میگفت علیآقا هم شهید شد!
خانهسازی برای فاطمیون
خواهرانههایش به ارادت شهید نسبت به خانواده شهدا میرسد و میگوید: «مصطفی همراه با برادر دیگرم مدتها در سوریه و در جمع مدافعان حرم حضور داشتند. وقتی از سوریه برمیگشتند همراه با برادرم برای خانواده شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون خانه میساختند و کارگاه راهاندازی میکردند. ارادت زیادی به خانواده شهدا داشت. بسیار به شهدای لشکر فاطمیون توجه میکرد، همه کار میکرد تا در آسایش باشند.»
بورسیه کانادا
سال ۱۳۹۷ بود، وقتی کار بنایی و ساختوساز خانه خانواده فاطمیون به اتمام رسید، به خانواده گفت که برای ادامه تحصیل میخواهد به کانادا برود. خواهر شهید میافزاید: «به مادر گفت که بورسیه تحصیلی گرفته و باید برود. زمانی که خبر شهادتش را شنیدیم شوکه شدیم. داداش گفته بود میروم کانادا، اما الان از جبهه مقاومت خبر شهادتش برای ما آمد. چون ایشان خیلی شوخطبع و خندهرو بود. همه حرفها را در قالب خنده و مزاح میگفت و حتی وصیتهای لسانی داشت که ما بعد از شهادت متوجه شدیم همه کارهایش را از قبل طبق برنامهریزیهایی که داشته، انجام داده است و ما از آنها بیخبر بودیم.»
شهادت به وقت حاج قاسم
خواهر شهید میگوید: «جمعه ۱۳ دیماه از تلویزیون خبر شهادت حاجقاسم را شنیدیم. مادر خیلی بیقراری میکرد و اشک میریخت. ساعت حدود ۱۰ صبح بود برادرم با برادر کوچکترم که در منزل ما بود، تماس گرفت و از او خواست تا به خانه آنها برود. وقتی برگشت حال منقلبی داشت. مادرم به یکباره برآشفته شد و از برادرم پرسید، چکارت داشت؟ داداش هم گفت هیچی! مادرم باور نکرد و بیقرارتر شد. او گفت باشد حالا خودم به خانهاش میروم و از او میپرسم. داداش به مادر گفت نمیخواهد بروی! مصطفی شهید شده است. همه شوک شده بودیم باور نمیکردیم. میگفتیم مصطفی قرار بود به کانادا برود! کانادا کجا و شهادت کجا؟!
بعدها به ما گفتند که در بامداد ۱۳ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱:۲۰ همزمان با شهادت حاجقاسم و یارانش در فرودگاه بغداد او هم به شهادت رسید. گویا جنگندهها ساختمانی را که برادرم در آنجا حضور داشته را مورد هدف قرار دادند. دلمان پیش مصطفی ماند و در حسرت دیدار آخر ماندیم. به ما گفتند که از پیکر برادرم چیزی نمانده است، همیشه با خود میگویم خوش به حال خانوادههای شهدایی که در معراج شهدا دردانههای شهیدشان را ملاقات میکنند.»
رفت برای یاری مظلوم
پیامبر اکرم (ص) میفرماید: هرکس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند، مسلمان نخواهد بود. آقا مصطفی صدای کودکان مظلوم و بیپناه محور مقاومت را شنید و دنیا و متعلقاتش را واگذار کرد و به دادخواهی از این مظلومان برخاست. به شهید مصطفی محمدمیرزایی برای همین لقب مجاهد مظلوم را دادند. خواهرش میگوید: «مصطفی وصیتنامهای ننوشت، فقط وصیت لسانی داشت. به برادرم گفته بود مقداری از پولی که با هم شریک هستند را برای دختر یتیمی جهیزیه تهیه کنند او برای اینکه ما را نگران نکند و ما متوجه اعزامش نشویم، یک شعری هم به همکارش در سوریه گفته بود که بر مزارش بنویسند.
گرما زسر بریده میترسیدیم
در معرکه شام نمیجنگیدیم
مصطفی معتقد بود که دفاع از اسلام حد و مرز ندارد.
همرزمانش از درایت او از شجاعت و مسئولیتپذیریاش برای ما صحبت کردهاند.»
بیسیم بیتالمال!
یکی از دوستانش در مورد اهمیتی که مصطفی به بیتالمال در آن شرایط سخت نبرد میداد برای ما صحبت میکرد و میگفت: «یک مرتبه در حال برگشت از مأموریت بودیم که ناگهان بیسیم آقامصطفی از دستش رها شد و افتاد، هوا کاملاً تاریک بود. با توجه به تاریکی هوا پیدا کرد بیسیم کاری غیرممکن بود. از مصطفی خواستیم که به راهش ادامه بدهد، اما او قبول نکرد و اصرار داشت که بیسیم را پیدا کند. تعدادی از بچهها همراه با چراغ قوه به کمک مصطفی آمدند تا کار جستوجو را به سرانجام برسانند و بتوانند بیسیم را پیدا کنند. بچهها با خنده میگفتند تنها چیزی که پیدا میکردیم سنگ بود و سنگ...، اما مصطفی دست از کار نکشید، آنقدر گشت و گشت تا در نهایت بیسیم را پیدا کرد.»
بیریا و بیادعا...
خواهرانههایش به خلقیات برادر میرسد، درنگ میکند که تعریفهایش رنگ ریا و تظاهر نگیرد، چون معتقد بود برادر شهیدش خیلی بیریا و بیادعا بود. او میگوید: «مصطفی شوخ و خندهرو بود. یکی از دوستانش در اینباره میگوید یک روز با آقامصطفی کار داشتم هرکجا دنبالش گشتم، پیدایش نکردم، به هر جایی فکر میکردم که آقامصطفی آنجا باشد، سرزدم، اما نبود. آنقدر گشتم تا پیدایش کردم، دیدم یک چفیه روی سرش انداخته و قرآن میخواند و شانههایش میلرزد. صدایش کردم و گفتم مصطفی پاشو کارت دارم! وقتی چفیه را از روی سرش برداشتم تمام صورتش از شدت گریه خیس بود. از جایش بلند شد و از در که خارج شدیم، شروع کرد به شوخی و خنده با بقیه همکاران. من با خودم گفتم این همون مصطفی است که الان داشت در خلوتش با خدای خودش نجوا میکرد؟ همیشه در حال شوخی و خنده بود و هیچکسی به رابطه خصوصیاش با خدا پی نمیبرد. خوشا به حالش که خداوند خریدارش شد. مصطفی بسیار هوای خانواده مخصوصاً خواهرها را داشت. رابطه خوبی با بچههای برادر و خواهرش داشت و حالا بعداز شهادتش جای خالی او برای همه حس میشود. اهل کار جهادی بود. بیشتر بخش خدماتش هم به خانواده شهدا باز میگشت. شبانهروز کار میکرد که برنامهها و پروژههایی که برای خانواده شهدای فاطمیون در نظر دارد، سریع تمام شود و بتواند به مأموریت کاریاش برسد. خوب یادم است. ماه مبارک رمضان بود و هوا به شدت گرم. هم روزه میگرفت و هم کار میکرد. کولر منازل را تا نصفههای شب راهاندازی میکرد که در گرما اذیت نشوند. برای خانواده فاطمیون یک کارگاه راهاندازی کرد که بتوانند در آنجا کار کنند. نزدیکای افطار مادرم برایشان افطار میبرد و از صدای بوق ماشین مادرم متوجه میشدند که دم افطار است. خیلی پشتکار داشت با جدیت کارش را انجام میداد و در عین حال خیلی بیریا و خالصانه کار میکرد. برای من تعریف کردهاند که مصطفی در همان منطقهای که مأموریت رفته بود، هر ماه یک پولی داخل پاکت میگذاشت و به خانوادههای بیبضاعت آنجا در حد توان خودش کمک میکرد. دوستان مصطفی بعد از شهادتش به خانهمان آمدند و همه تعهد، رازداری و مسئولیتش را تحسین کردند.»
بوسه بر پیشانی مصطفی
لحظات وداع مادر و مصطفی یکی از خاطراتی است که هرگز از یاد ما نمیرود. مادر از آن روز برای ما اینگونه روایت میکند: «روزی که مصطفی قرار بود به فرودگاه برود، همراهش رفتم. آن روز به خاطر تصادف جادهای اتوبان خیلی شلوغ بود. مصطفی استرس دیر رسیدنش را داشت. هر وقت از آن اتوبان رد میشوم تمام صحنههای آن روز جلوی چشمانم رژه میروند. نهایتاً با کلی نگرانی و استرس به فرودگاه رسیدیم. لحظه خداحافظی که شد با مصطفی روبوسی کردم و همینطور که داشت از من دور میشد، دلم طاقت نیاورد و خواستم بار دیگر او را در آغوش بگیرم و ببوسم. خیلی خوش تیپ شده بود. خیلی ذوق میکردم وقتی او را میدیدم. همینطور که مصطفی داشت از من دور میشد، صدایش کردم، گفتم برگرد کارت دارم، مصطفی برگشت. پسرم حیای به خصوصی داشت. پیشانیاش را بوسیدم، گفتم اجازه بده دوباره دورت بگردم! خم شدم کتانیاش را بوسیدم. مصطفی دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت مامان پاشو خجالت میکشم! گفتم چه اشکالی دارد، سرش را جلو آوردم و بر پیشانیاش بوسهای زدم و گفتم مادرجان اگر یک وقت برگشتی و من زنده نبودم، حلالم کن! برو سپردمت به حضرت عباس (ع).
لحظه خداحافظی همیشه سخت است. نمیدانستم این آخرین باری بود که مصطفی را میبینم. نمیدانستم قرار است من در این دنیا باشم، ولی مصطفی نه!
همه ما در این مدت یکسال و هفت ماه فکر میکردیم مصطفی کاناداست. مصطفی بعد از رفتن با خانواده در تماس بود. زنگ میزد و جویای احوال بود. آخرین تماسش ٢٨ آبان ١٣٩٨بود.»
دلتنگیهایی که امان نمیدهد
اوایل شهادتش خیلی بیقرار بودم. دلتنگش میشدیم، اما میدانستیم که او همه حواسش به ماست و ما را میبیند و در کنار ما حضور دارد. هر وقت گرهای به کارم میافتد، میگویم داداش حواست باشد، من فلان مشکل را دارم، به او میگویم میدانیم که پیش خدا جایگاه ویژهای داری از خدا بخواه که کارم درست شود. وقتی عکسهای داخل آلبوم را میبینم، همه خاطرات دوران کودکیمان جلوی چشمم میآید. خیلی به هم وابسته بودیم. هر زمانی که مشکل مالی داشتم اولین نفری که میدانستم مشکلم را حل میکند، داداش مصطفی است.
وقتی خبر شهادتش آمد، فقط گریه میکردیم، مادر و پدر هم خیلی بیقراری میکردند و بعد از گذر چند سال از شهادتش همچنان دلتنگی را میشود از چهرهشان متوجه شد، اما راضی هستیم به رضای پروردگار.
پدرم میگوید باید صبوری کنیم تا خداوند به همه ما بابت این صبوری اجر بدهد. کارهای خوب انجام بدهیم تا آقامصطفی آن دنیا شفاعتمان را بکند و به مادرم دلداری میدهد. مصطفی خیلی هوای پدر و مادرم را داشت همیشه به مادرم سفارش میکرد به سفرهای زیارتی برود. مصطفی به پدرم پارچهنویسی یاد داد که بازنشستگیاش او را دچار روزمرگی نکند.