جوان آنلاین: رفتیم خانه بابا، نمیتوانستم راه بروم، روی پلهها نشستم، با صدای بلند گریه میکردم، گفتم:
به گزارش جهان نیوز، «حمید تو رو خدا، تو رو به حضرت زهرا (س) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره برمی گردی»
این جمله را تکرار میکردم و گریه میکردم، داداشم خبر نداشت، تا خبر را شنید شوکه شد.
مادرم با گریه من را بغل کرد، پرسیدم: «حمید من شهید شده مامان؟»
سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشت.
گفتم: خدا از عمر من بردار، حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمیخوام.
مادرم من را محکمتر بغل کرد و گفت: آروم باش دخترم، نفسم بالا نمیآمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند، روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه میکردند.
گفتم: «برای چی گریه میکنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ میزنه»
حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفها را باور نکنم.
هق هق میکردم، ولی گریه نه!
مادرم خیلی نگرانم شده بود، به پدرم گفت: «بریم خونه عمه، اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!».
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب به خط دشمن زده بودند.
مأموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقة العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء.
در همان عملیات بود که همرزمان حمید یعنی «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» شهید شدند.
چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (س) ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود، تمام بدنش ترکش خورده بود، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (ع) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود.
به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند:
«حمید جان چیزی نیست، تو خوب میشی، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم»
حمید گفته بود: «اگه نمیشه فقط به دست یا فقط به پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید، اونها منتظرن».
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند، ولی خونش بند نمیآمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند.
لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا میخواست که پیکر حمید برگردد.
داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام میگفت: «ببخشید خونم روی لباسهای شما میریزه، حلالم کنید».
رفقایش میگویند لحظات آخر ذکر لبهایش یا صاحب الزمان (عج)» بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید میشود.
به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید
برگرفته از کتاب «یادت باشد»؛ خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی