در نگاه اول بین اشتیاق برای رهایی و آزادی و ترس تناقض احساس میشود، در حالی که بسیاری هستند که حقیقتاً از آزادبودن و آزاداندیشیدن در هراسند و به دنبال شخصیتهایی میگردند تا از آنها پیروی کنند و مهار عقل و زندگیشان را یکسره به دست آنان بسپارند. نمونههایی از این افراد که ترجیح میدهند مغز خود را آکبند نگه دارند و در لحظه مرگ، صحیح و سالم و مثل روز اول تحویل بدهند، کم نیستند. رفتارهای صرفاً واکنشی و از سر بیتدبیری، به ویژه در عصر تسلط رسانهها بر عقل و شعور و سبک زندگی مردم، فاجعهای است که هر روز و هر ساعت با آن مواجه هستیم. این نوع بردگی، چون صورت ظاهر آبرومندی دارد، بسیار مخربتر و غیرقابل درمانتر از بردگی جسمهاست. علت ترس از آزادی و آزاداندیشی چیست؟ اریک فروم در کتاب «گریز از آزادی» این ترس را به شکلی بسیار موجز توصیف کرده است: «آزادبودن، مسئولیت سنگینی است و اگر انسانها نتوانند با خطرات و مسئولیتهای ذاتی آزادی کنار بیایند و مسئولیت خود را بپذیرند، به احتمال زیاد استبداد را ترجیح خواهند داد. اگرچه ظهور دموکراسی به آزادی برخی از انسانها انجامید، همزمان جوامعی را به وجود آورد که انسان به عنوان فرد، در آنها با احساس بیگانگی و تنهایی روبهرو است.»
انسان معاصر که در بسیاری از موارد، از درون تهی شده است، از تنها بودن میهراسد و برای درمان آن به افراد و جمعهایی پناه میبرد که نه تنها دردی از او دوا نمیکنند، بلکه به تنهاییاش دامن میزنند. همین هراسهای عمیق است که او را از آزادی میترساند و وابستگی را ترجیح میدهد. هر چند در طول تاریخ هیچگاه بشر این همه ادعای استقلال نداشته است، اما هرگز حتی برای انتخاب واژههایی که به کار میبرد، لباسی که میپوشد و حتی شیوه ابراز احساساتش تا این حد چشم به دهان کسانی که آنها را استاد، مرشد و سلبریتی میداند، نبوده است.
انسان معاصر فقط در حرف و ادعا شجاعت دارد و پای عمل که میرسد، به سادگی میدان را خالی میکند و به سوراخی میخزد. این فاجعه زمانی ابعاد وسیعتری پیدا میکند که اکثریت افراد جامعه، به ویژه جوانترها را مبتلا کند که در میدان سخنوری گوی سبقت را از بزرگان ادب بربایند، اما در عمل چهار ستون بدنشان بلرزد و پشت سر افرادی که آنها را تبدیل به بردههای ابدی کردهاند، پنهان شوند و به ساز آنها برقصند. استعمار در کار خود خبره است و پرحوصله. از همین رو طی سالها و بلکه قرنها انسانها و کشورهای مستعمره را مجاب میکند که بدون او امکان نفس کشیدن هم ندارند و اساساً برای خدمت به او خلق شدهاند و، چون از حداقل هوش و عقل هم بیبهرهاند، حقی جز اجرای منویات او ندارند. وظیفه اصلی انسان این است که به چیزی تبدیل شود که غرض از خلقت اوست و این امر جز در پرتو آزادی و آزاداندیشی میسر نیست. تبدیل به دیگریشدن، نه شدنی است، نه مطلوب و مفید. انسان فقط با «خود خویشتن» شدن است که معنا پیدا میکند، با زندگی شجاعانه روبهرو میشود و در مسیر انسان کاملشدن گام برمیدارد. پیروی بیچون و چرا در برابر جریانات و اندیشههای دیگران خلاف شأن آدمی است و جز تباهی حاصلی ندارد. زندگی در کنار بردگان ذهنی لطفی ندارد، حتی عشق که گرامیترین و سازندهترین عنصر زندگی بشر است، چنانچه با وابستگی و بردگی عاطفی همراه شود، تبدیل به مانعی مخرب و آزاردهنده میشود. به قول فروم: «عاشقبودن نباید «منفعلانه» باشد. ما نباید خود را به دست دیگری رها کنیم و هیچ کار دیگری انجام ندهیم. برعکس، عشق چیزی است که در آن، لذت با عمل، تمایل و به اشتراکگذاری از روی اختیار و همراه با آزادی معنا پیدا میکند.»
فقط انسانهای رها و آزاد هستند که معنای واقعی احساس مسئولیت را درک میکنند، آگاهانه آن را میپذیرند و شادمانه به سرانجام میرسانند. بردگی چنان عنصر پیچیده و مخربی است که فرد مبتلا غالباً نه تنها متوجه حضور آن در زندگی خود نیست که متأسفانه به داشتنش مفتخر هم است و دیگرانی را که به این بلا دچار نشدهاند به تمسخر میگیرد. نشانههای بارز این نگرش را میتوان در نگاه مدرکدارها به مدرکندارها، پایتختنشینها به شهرستانیها، شهرستانیها به روستاییها، آن طرف آبیها به این طرف آبیها، بالاشهریها به پایینشهریها، ماشیندارها به پیادهها و صدها نمونه دیگر مشاهده کرد. فاجعه زمانی دردناکتر میشود که گروههای دوم معمولاً این برتری و تفرعن را میپذیرند و نهایت تلاششان را میکنند تبدیل به گروه اول بشوند و همین رویکرد باعث ادامه این وضع میشود و آزادی را ناممکن میسازد. به عبارت دیگر در ایجاد رابطه ارباب و رعیت، رئیس و مرئوس و در یک کلام، ظالم و مظلوم، رعیت و مرئوس و مظلوم هم کم بیتقصیر نیستند، زیرا در واقع ترس آنها از آزادی است که پایداری این چرخه را تضمین کرده است. اگر ستمدیدگان به این نکته واقف شوند که در واقع خودشان هستند که موجب بقای ستمگران میشوند و نیاز ظالم به مظلوم بسیار بیشتر از آنها به اوست، همین آگاهی مقدمهای بر به هم زدن این معادله میشود، به شرط آنکه فقط دو سر طیف باهم جابهجا نشوند و آزادی، هم برای مظلوم و هم برای ظالم میسر شود، زیرا ظالم نیز نیازمند آزادی از ساختاری است که با خشونت و تعدی برای خود فراهم کرده و در اثر تکرار و تداوم، حق خود پنداشته است. تلاش برای آزادی باید همه طیفها را در بر بگیرد، وگرنه فقط طبقات اجتماعی جابهجا میشوند، اما ساختار ظلم پابرجا میماند و در اندک مدتی شرایط ناعادلانه قبل و چه بسا بدتر از آن حاکم میشود. آزادی واقعی جز در پرتو رهایی تمام انسانها از زندانها و قفسهایی که برای خود و دیگران ساختهاند، ممکن نیست. از این گذشته، آزادی را نمیتوان به عنوان کادو به کسی هدیه داد. هر انسانی و هر جامعهای باید خود برای کسب آزادی تلاش کند.
به قول مولانا: آب کم جو تشنگیآور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست
انسانها و جوامعی که در پی آزادی واقعی هستند، آن را برای همه طلب میکنند، چون جز در کنار انسانهای آزاد و آزاده نمیتوان شهد شیرین آزادی را به تمامی چشید و از برکات آن بهرهمند شد.