سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: شهادت سیدمصطفی موسوی در ۲۰ سالگی او را به یکی از جوانترین شهدای مدافع حرم تبدیل کرد. یک جوان دهه هفتادی که در سال ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و در مدت زمان کوتاهی به قهرمانی نامآشنا برای مردم ایران تبدیل شد. شهید موسوی روز پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و در پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ تنها ۳ روز پس از قدم گذاشتن به سن ۲۰ سالگی، جام شهادت را نوشید. این تلاقی زیبا از تولد تا شهادت، عنوان کتابی درباره شهید با نام «بیست سال و سه روز» شده که به قلم سمانه خاکبازان توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. این کتاب نگاهی به زندگی شهید موسوی دارد و نکات جالب زیادی از زندگی این شهید مدافع حرم را برای خوانندگانش روایت میکند.
نویسنده برای آشنایی بهتر و دقیقتر با شهید موسوی، سری به روزهای آشنایی مادر و پدرش و لحظه تولد او میزند. مصطفی عزیزدردانه پدر و مادر شده بود و با شیرینکاریهایش دلشان را میبرد. مادری که به شدت به پسرش وابسته بود و پسری که وابستگی شدیدی به مادرش داشت. جدایی مادر از پسر برای هیچکدام قابل تصور نبود. مصطفی قد میکشید و مادر هر روز بیشتر وابسته پسرش میشد. شدت علاقه مادری به حدی بود که وقتی مصطفی در مقطع راهنمایی میخواست به همراه دیگر دانشآموزان به اردوی مشهد برود، مادر از شدت ناراحتی تب کرد.
مصطفی هر چه بزرگتر میشد دوست داشت بیشتر روی پای خودش بایستد و مستقل شود. در مغازه مبلسازی پسرخالهاش مشغول کار شد و اولین حقوقهایش را با دسترنج خودش تهیه کرد. روی حلال و حرام سختگیری زیادی داشت و حواسش به حقالناس بود.
شهید موسوی انسانی تکبعدی نبود و همانطور که نماز اول وقت و روزههایش ترک نمیشد، به موسیقی هم گوش میداد. هر پنجشنبه در بهشت زهرا هم سر مزار شهدا میرفت هم در قطعه هنرمندان فاتحهای برای بازیگران میخواند. ویژگیهای شخصیتی مصطفی برای دوستان و همسالانش جذاب بود و آنها را به سمت او میکشاند.
شیفته شهید بابایی و خلبانی شده بود. او که دعوت کانادا برای طرح ناو را رد کرده بود حالا سودای خلبانی را در سر میپروراند. به مادرش میگفت: «من میخوام برم اون بالا و خدا رو تو اوج ببینم. هواپیما رو پر از مهمات کنم و بزنم به قلب تلآویو تا اسرائیل رو از کره زمین محو کنم.»
همزمان با رفتن به کلاسهای هوابرد در دانشگاه دولتی بیرجند در رشته فیزیک قبول شد. دودل ماند که از خانواده دور شود و کلاسهایش را نیمهتمام بگذارد و برود یا یک سال دیگر صبر کند و دوباره کنکور بدهد. در همین زمان نفوذ تروریستهای تکفیری و جنگ در سوریه و عراق به اوج خود رسیده بود.
مصطفی در فکر رفتن بود. دورههای آموزشی را دیده و رضایت پدر را گرفته بود، ولی مادر دلش به رفتن پسرش نبود. حق هم داشت، میگفت: «دلم نمیخواد تنهام بذاری. تو یه دونه پسرمی. نمیخوام بری.» و مصطفایی که اصرار میکرد دل بکن مامان و برای متقاعد کردن مادرش میگفت: «تا تو دل نکنی، تا تو راضی نشی، خدا هم راضی نمیشه... مادر وهب هم یه دونه داشت. از اون یاد بگیر. میدونی مامان برای هر کسی تو دنیا یک روز، روز عاشوراست... زمانی که روز عاشورا امام حسین (ع) گفت: هل من ناصر ینصرنی، اونایی که رفتن رستگار شدن، اونایی که موندن هیچی ازشون نمونده.» اشک از چشمان مادرش سرازیر شد و او رضایت مادر را از میان اشکهایش دید.
رفتن به سوریه به مهمترین فصل زندگی مصطفی تبدیل میشود. او بدون کوچکترین ترس یا نگرانی با روحیهای بالا پا به خاک سوریه میگذارد و میخواهد مدافع حرم بیبی زینب (س) باشد. جنگ در سوریه شدت داشت و تروریستها حتی تا نزدیکی حرم را با موشک میزدند.
تنها سه روز از تولد ۲۰ سالگیاش گذشته بود که آن روز بزرگ فرارسید. برای کمک به همرزمانش به شهر العیس رفتند. مصطفی در جریان رفتن به شهر توسط گلولههای تکفیریها به شدت مجروح میشود. ترکش خمپاره گلویش را دریده بود و مصطفی همانطور که گفته بود در آخرین روز ماه محرم شهید شد. مصطفی مثل تمام روزهای زندگیاش با سیمایی آرام آسمانی شده بود. هنگام وداع با پیکر مصطفی برای مادر و دیگر آشنایان یکی از سختترین روزهای زندگی بود. مادر با یاد رفتن بدون خداحافظی پسرش بغضش ترکید و خیره به صورت عزیزدردانهاش گفت: «کلی آرزو برات داشتم. میخواستم دامادت کنم. شایدم قابلم نمیدونستی که برات برم خواستگاری. شایدم دخترای این دنیا لیاقتت رو نداشتن. انشاءالله حضرت زهرا و حضرت سیدهزینب برات برن خواستگاری. خطبه عقدت رو حضرت علی بخونه.»