سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: شهید سیدمصطفی ادبدوست معروف به سیدآقا متولد سال ۱۳۳۴ جزو اسطورههای ماندگار در بین رزمندگان دفاع مقدس و همچنین کمیته انقلاب اسلامی بود. شهید سیدآقا بهعنوان اولین فرمانده پاسداران کمیته انقلاب اسلامی از سوی فرمانده وقت کمیته انقلاب اسلامی حضرت آیتالله مهدوی کنی منصوب و در تاریخ ۲۳ مهر ۵۹ یعنی ۲۴ روز بعد از تجاوز ارتش بعثی عراق، به همراه تعدادی از پاسداران کمیتههای ۱۴ گانه تهران به استعداد یک گردان عازم جبهههای جنوب کشور شد. حدود دو ماه بعد سیدآقا به عنوان اولین فرمانده پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در سن ۲۵ سالگی در تاریخ ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در منطقه ایستگاه هفت آبادان در یک عملیات ایذایی که خود طراحی کرده بود به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی اولین فرمانده پاسدار کمیته با برادرش سیدمرتضی ادبدوست همکلام شدیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
سیدآقا به لحاظ اعتقادی و فکری در چه خانوادهای رشد کرده و پرورش یافته بود؟
ما اهل تهران هستیم. پنج برادر و شش خواهریم. خانواده ما از سادات شجرهدار است که با ۳۷ پشت با آقاموسی بن جعفر (ع) و با بیش از ۴۰ پشت به آقاسیدالشهدا (ع) بازمیگردد. برای همین در خانوادهای معتقد پرورش پیدا کردیم. ارادت خاص و ویژه خانواده ما به امام خمینی (ره) به سالها قبل از پیروزی انقلاب برمیگردد. توفیق دیدار ایشان در سالهای قبل از انقلاب در نجف و چند باری در قم نصیب ما شد. سیدمصطفی هم انسانی باایمان و انقلابی بود که از همان سنین نوجوانی به انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت زیادی میداد و تا جایی که میتوانست پیرو فرمان امام خمینی (ره) بود.
شهید در زمان انقلاب فعالیت خاصی هم داشت؟
اخوی برای به ثمر رسیدن انقلاب بسیار فعالیت کرد. تمام سعی و تلاشش این بود که از محضر اساتیدی، چون شهید بهشتی و آیتالله مهدوی کنی استفاده کند. مصطفی بعد از پیروزی انقلاب دورههای چریکی و جنگهای نامنظم را سپری کرده بود و توان بالایی داشت. مرحوم مهدوی کنی، شهید بهشتی و آقای باقری از مصطفی خواستند که به تعدادی از بچههای کمیته آموزشهای رزمی بدهد. بچههایی که امروز همهشان به درجات بالای نظامی رسیدهاند. برادرم این امر را اجرا کرد و الحمدلله از این مأموریت سربلند بیرون آمد. آقای مهدوی کنی از مصطفی بسیار تقدیر و برایش دعا کرد.
چطور شد سیدآقا سر از کمیته درآورد و فرماندهی پاسداران این نهاد را بر عهده گرفت؟
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، مصطفی مثل خیلی از جوانهای انقلابی وارد کمیته شد. کمی بعد برادرم بهعنوان اولین فرمانده پاسداران کمیته انقلاب اسلامی از سوی فرمانده وقت کمیته حضرت آیتالله مهدوی کنی منصوب شد. بیشتر فعالیت شهری داشتند، اما جنگ که شروع شد، سیدآقا بر خودش واجب دانست که وارد جبهههای جنگ شود. در تاریخ ۲۳ مهر ۵۹ یعنی ۲۴ روز بعد از تجاوز ارتش بعثی عراق و به خطر افتادن تمامیت ارضی کشور عزیزمان، در شرایطی که حساسترین منطقه جغرافیایی کشور مثل خرمشهر در آستانه سقوط قطعی و آبادان در محاصره کامل از سوی دشمن بود، برادرم به همراه تعدادی از پاسداران کمیتههای ۱۴ گانه تهران به استعداد یک گردان عازم جبهههای جنوب کشور شد. برادرم از نظر جسمانی بسیار ورزیده و در امور نظامی توانمندی داشت. مصطفی اعزامش هم دست خودش بود. هر وقت میخواست راهی میشد. تمام هم و غمش این بود که دشمن متجاوز از بین برود. گفته بود تا پای جان میایستم و اگر شهید شدم انشاءالله با شهدای کربلا محشور میشوم. در گیر و دار روزهای حضورش در آبادان، بنیصدر به جبهه رفته بود تا عکس و فیلمهای تبلیغاتی از خودش بگیرد. مصطفی سر نترسی داشت، سراغ بنیصدر رفته و گفته بود شما آمدهاید اینجا که فیلم و عکس تهیه کنید. اینجا که جبهه نیست! بیایید من شما را ببرم و جبهه واقعی را به شما نشان بدهم. برادرم با بنیصدر درگیر شده بود که چرا مهمات و اسلحه به ما نمیرسانید.
شهادتش چطور رقم خورد؟
مصطفی در فرماندهی کمنظیر بود. ایشان در نهایت همه مجاهدتها و خدمات مخلصانهاش در ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در یک عملیات ایذایی که خودش طراحی کرده بود در کوی ذوالفقاری آبادان به شهادت رسید. روایت شهادت ایشان را ما از زبان تنها اسیر آن عملیات شنیدیم. ایشان بیسیمچی برادرم بود که تیر خورده و مجروح شده بود. میگفت: اوضاع خوب نبود و همه ۴۰ رزمندهای که از کمیته اعزام شده بودیم مجروح شده بودند. برخی شرایط خوبی نداشتند. هلیکوپترهای بعثی بالای سرمان در رفت و آمد بودند. من پیشنهاد دادم که بیایید تیر خلاص بزنیم تا دست دشمن نیفتیم، اما مصطفی به شدت مخالفت کرد و گفت: این چه حرفی است که میزنید؟! اگر ما اسیر شویم، تازه اول کارمان است. کارمان جهت تبلیغ دین اسلام و آرمانهای انقلاب در بین بعثیها تازه شروع میشود! نهایتاً همه بچهها شهید شدند و من اسیر شدم. شهادت سیدآقا و نیروهایش از وقایع فراموششده جنگ است. وقتی خبر شهادت مصطفی را به مادر دادند، داغ و دوری از فرزندش را تاب نیاورد و ۳۵ روز بعد به رحمت خدا رفت. مادر و مصطفی رابطه عمیقی با هم داشتند. برادرم همیشه دست مادر را میبوسید و احترام زیادی برای والدینمان قائل بود. کمی بعد از شهادتش، آنچه از پیکر مصطفی مانده بود را برایمان آوردند. پیکر برادرم را از روی آیتالکرسی که به دستخط خواهرم بود شناسایی کردیم. چیز خاص دیگری همراه مصطفی نبود. گویی بعد از حمله و درگیری رزمندگان اسلام با بعثیها منطقه محل شهادت مصطفی و همرزمانش در دست عراقیها میافتد و بعد از خارج شدن از محاصره دشمن و آزادی منطقه پیکر برادرم و دوستانش را به پشت جبهه منتقل میکنند.
چه خاطراتی از برادری، چون سیدآقا ماندگار شده است؟
وقتی یک سال داشتم پدرم را از دست دادم. سیدمصطفی خیلی مهربان بود آنقدر که جای پدرم را برایم گرفت. ما اختلاف سنی زیادی با هم داشتیم. من همیشه فکر میکردم که مصطفی پدرم است. ایشان نماز خواندن را به من یاد داد. قبل از انقلاب وقتی با دوستانش جمع میشدند و جلسه برگزار میکردند و میخواستند اعلامیه پخش کنند من را صدا میکرد. آن زمان پنج سال داشتم. به من میگفت: حمد را بخوان، من هم با شوقی فراوان سوره حمد را قرائت میکردم. خیلی مهربان بود، آنقدر که زبانزد خاص و عام بود. همسایهها از خاطرات و نیکی او میگفتند. شاگردان زیادی هم داشت که از نیروهای کاردان کمیته بودند و اگر امروز پای حرفهایشان بنشینید برایتان از خاطرات مصطفی میگویند. دوستانش از دلاوریها و توانمندیهای مصطفی به حضرت آقا گفته بودند. مصطفی یک رزمنده نمونه بود که شجاعانه از کشورش دفاع کرد. ایشان همیشه خدمت به افراد بیبضاعت و نیازمند را اولویتهای کار و زندگیاش میدانست. بارها و بارها به او گفتیم نیازی به حضور تو در جبهه نیست، اما اصرار داشت که برود و از اسلام و کشورش دفاع کند.