سرویس پایداری جوان آنلاین: خانواده ۱۵ نفره «قربانی» از دوران مبارزات انقلابی همراه با نهضت اسلامی حضرت امام بودند. در آغاز جنگ تحمیلی، پدر و پنج فرزند پسرش لباس رزم پوشیدند. «قدرتالله» در ۱۶ سالگی به جبهه رفت و در لباس غواصی در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکرش هنوز هم تفحص نشده است. «رحمتالله» هم سال ۶۷ در منطقه شلمچه جانباز شیمیایی شد. با رحمتالله که اکنون مدیر یکی از مدارس علمیه اصفهان است در خصوص فعالیتهای انقلابی و جهادی اعضای خانواده و خودش به گفتوشنود نشستیم که حاصل آن را میخوانید.
خانواده پرجمعیت
با قیام امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۲ وضعیت کشور دگرگون شد و بسیاری از مردم از راههای مختلف، اوضاع کشور را رصد میکردند. پدر ما هم، چون راننده بود، خیلی مشتاق خبرهای داغ بود و معمولاً خبرها را دنبال میکرد. تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. این را هم بگویم که ما از دو همسر پدرم دارای ۹ برادر و شش خواهر بودیم. به گفته خیلیها خانواده واقعاً دوستداشتنی بودیم. پدری پر تلاش و زحمتکش داشتیم که در عین حال با بصیرت، هوشیار و انقلابی بود. از روز ورود امام (ره) به ایران اعضای خانواده با شور و شعور در صحنهها و عرصههای مختلف حضور داشتند. به ویژه در تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی معمولاً برادرهای بزرگتر جلو بودند و ما با فامیل و آشنا پشت سرشان حرکت میکردیم.
۵ برادر رزمنده
زمانی که غائلههای ضد انقلاب از همان روزهای اول پیروزی انقلاب در نقاط مختلف کشور آغاز شد، دو برادر بزرگترمان حسن و حسین یکی به شرق یعنی زاهدان و دیگری به غرب یعنی کردستان رفتند که متأسفانه خاطرات آنها از آن دوران در دسترس بنده قرار نگرفت. با شروع جنگ تحمیلی پدرمان و پنج برادر لباس رزم پوشیدیم و به جبهه رفتیم. من در آغاز جنگ حدود ۱۰ سال داشتم. پدرم و هر کدام از برادرها که سنشان به جبهه میرسید، به جبهه رفتند. پدرم با اتوبوس خودش در جاده اهواز رزمندهها را جابهجا میکرد.
رزمندههای نوجوان
قدرتالله اولین شهید خانواده متولد سال ۴۳ بود که در سن ۱۶ سالگی به جبهه رفت، در ۲۰ سالگی ازدواج کرد و درحالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت، در عملیات کربلای ۴ در لباس غواصی به شهادت رسید. پیکر مطهرش همچنان مفقود است. برادر دیگرم عباس هم جانباز شد. عباس متولد سال ۴۶ است و من متولد سال ۵۰ هستم.
سال ۶۵ در سن ۱۵ سالگی آماده اعزام به جبهه بودم که قدرتالله به شهادت رسید. مجبور شدم مدتی صبر کنم تا اینکه در خرداد ۶۶ مثل قدرتالله در سن ۱۶ سالگی به جبهه جنوب رفتم. سه ماه به عنوان نیروی پیاده خدمت میکردم. پس از آن به واحد مهندسی رزمی رفتم و به عنوان راننده بولدوزر دوره آموزشی را گذراندم. پس از ۴۵ روز اپراتور بولدوزر شدم و به فعالیت پرداختم و به منطقه طلائیه اعزام شدم. کار ما تقویت خاکریزهای خطوط جبهه بود و در عملیاتها که رزمندگان اسلام پیشروی میکردند، باید موانعی را مقابل دشمن ایجاد میکردیم. اواخر سال ۶۶ هم به منطقه سردشت در استان کردستان رفتم. حدود هشت ماه تا پایان جنگ آنجا بودم. بعد از جنگ به عنوان نیروی پیمانی سپاه مشغول به کار شدم. هنگام زلزله رودبار که خرداد ماه سال ۶۹ رخ داد حدود دو ماه به عنوان مأموریت به مناطق زلزلهزده رفتم.
جانباز شلمچه
سال ۶۷ در منطقه شلمچه حضور داشتم. بعد از پذیرش قطعنامه از سوی ایران، بعثیها دوباره به مناطقی از خاک کشورمان تجاوز کردند. از جمله اقدام به بمباران شیمیایی منطقه شلمچه کردند که من هم در معرض این بمباران قرار گرفتم و شیمیایی شدم. مدتها دچار سرفههای خونین بودم. به لطف خدا تا الان کنترل کردم و تقریباً بهبودی نسبی حاصل شد.
در حال حاضر گاهی به آن مناطق عملیات دفاع مقدس میروم تا تجدیدخاطرهای شود. یادش بخیر چهار ماه با برادرم عباس در جبهه جنوب حضور داشتیم. بعد از جنگ، من فعالیت در بسیج را رها نکردم. حدود ۱۰ سال است که فرمانده پایگاه شهید باهنر شهرمان هستم. فعالیتهای زیادی از جمله برگزاری اردوهای جهادی داریم. سالی دو بار به این اردوها میرویم. این اردوها تاکنون بین هفت تا ۲۰ روز در استانهای مختلف برگزار شده است.
اکنون ۲۷ سال است که طلبه هستم. سال ۸۶ از قم به اصفهان آمدم و مسئولیتهای مختلفی را به عهده گرفتم. مدتی مسئول فرهنگی یکی از شرکتهای فولادمبارکه بودم و بعد هم مدیر یکی از مدارس علمیه اصفهان شدم و تدریس و تحصل را ادامه دادم. در سال ۸۱ به عنوان روحانی طرح هجرت به شهرهای مختلف از جمله شهرضا، بروجن و نطنز رفتم. شش سال در طرحهای محرومیتزدایی بسیج حضور داشتم و خدمات خوبی هم در قالب این طرح به مردم مناطق محروم ارائه شد. به نظر من یک رزمنده باید همیشه رزمنده باشد. آن زمان وظیفه جنگیدن داشتیم و در حال حاضر وظایف آبادانی و کارهای فرهنگی برعهدهمان است که ما جانبازان و رزمندگان آن دوران باید در این مسیر جلوتر از دیگران حرکت کنیم.