حاج محسن دینشعاری را بسیاری از رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) میشناسند. این شهید بزرگوار فرمانده گردان تخریب این لشکر بود. مردی با محاسن بلند، شوخطبع و بسیار باصفا که هنوز تصویر چهره خندانش در اذهان بسیاری از همرزمانش ماندگار است. از وی نقل میشود که حتی وقتی یکی از رزمندهها زخمی میشد، حاجی سریع خودش را بالای سر مجروح میرساند، اما همزمان لبخند میزد. میپرسیدند چرا میخندی؟ میگفت: نمیدانم چرا میخندم! خنده در ذات من است. یکی از رزمندگان لشکر ۲۷ خاطره زیبایی از حاج محسن دینشعاری تعریف کرده است که با هم میخوانیم.
سال ۶۵ اوج جنگ بود. سپاه ۱۰۰ هزار نفری محمد در همین سال به جبهه اعزام شد و در برخی از مواقع پادگانها مملو از جمعیت میشد. به نظرم در یکی از روزهای همین سال ۶۵ بود که همراه حاج محسن در محوطه پادگان دوکوهه ایستاده بودیم، یک بسیجی خندان از راه رسید. نگاهی به حاجی کرد و جلو آمد. گفت: ببخشید برادر دینشعاری یه سؤال دارم. حاجی پاسخ داد: بفرما برادر. بسیجی با خنده شیطنتآمیزی گفت: حاجی برام سؤاله شما موقع خواب پتو رو روی ریشهات میکشی یا ریشهات رو روی پتو.
حاجی جا خورد! مشخص بود که متوجه شیطنت آن بسیجی نوجوان شده است، اما انگار چیزی هم فکرش را مشغول کرده بود. خلاصه چند روزی گذشت و یکبار دیگر به همراه حاج محسن در محوطه پادگان ایستاده بودیم که همان بسیجی را دیدیم. حاجی تا او را دید صدایش کرد و گفت: مرد حسابی این چه بلایی بود که سر ما آوردی؟ بسیجی گفت: مگه چی کار کردم حاج آقا؟ حاج محسن پاسخ داد: از اون روزی که گفتی ریشهات رو روی پتو میذاری یا زیر پتو بیچارهام کردی. اگه پتو رو روی ریشم بکشم خفه میشم. اگه زیر ریشهام بذارم سردم میشه. حالا چندشبه خواب راحت ندارم!
همگی از این حرف حاج محسن خندهمان گرفت. آن بسیجی هم خندید و رفت. شهید دینشعاری فرمانده گردان تخریب بود. برو بیایی داشت و فرمانده لشکر هم احترام و علاقه خاصی برایش قائل بود. با این وجود با شوخی و مزاح یک بسیجی کم سن و سال مثل خودش با شوخی برخورد کرد. همین رفتارها بود که بچهها را عاشق جبهه میکرد. اینها فرماندهی را مساوی با مسئولیت میدانستند. نه ریاست و رئیسبازی. حواسشان بود که بسیجیها امانت در دست آنها هستند و باید باعث جذبشان شوند نه دفعشان. خدا رحمت کند حاج محسن دینشعاری را.