سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- محمد مهر: اگر در زندگی خود، به نشست و برخاستها، فکرها و خیالهای خود دقت کنیم میبینیم که زندگی بسیاری از ما را ترس اداره میکند. نشانههای این ترس را در زندگی خودمان میتوانیم جستوجو کنیم. میروید فروشگاه و میبینید فلان مشتری، سبد فروشگاه را پر از بطریهای روغن مایع کرده است. اگر از او بپرسید چرا این کار را کرده است؟ میگوید میترسم در آینده روغن پیدا نشود. کسی را میبینید که وسواس محاسبه در زندگی گرفته است. روزی چندین بار هزینهها و درآمدهای زندگیاش را محاسبه میکند. میبینید همه اعداد را از حفظ است، اما باز هم نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، بنابراین دوباره دست به محاسبه میزند. چرا؟ میترسد نکند اشتباه محاسبه کرده باشد. کسی دیگر را میبینید که شبها نمیتواند آرام به خواب برود. دیر میخوابد از بس فکرها و خیالهای ترسناک سراغ او میآید، مثلاً به این فکر میکند اگر فردا از محل کارش اخراج شود چطور میتواند هزینههای زندگیاش را تأمین کند. خواب هم که میرود دوباره همین فکر و خیالها به صورت کابوس بر سرش میبارد. مثلاً خواب میبیند که اخراج شده است. یکی دیگر را میبینید که میترسد در برابر یک موقعیت جدید قرار بگیرد. یکی را میبینید از پیری میترسد، مثلاً به این فکر میکند که اگر پیر شد و کسی نبود از او مراقبت کند چه کار باید کند، یکی از اینکه نتواند بچهدار شود میترسد. یکی از اینکه نکند تنها بچهاش را بر اثر بیماری یا حادثه از دست دهد. یکی دیگر هراس دارد از اینکه دختری که دوستش دارد به او جواب رد بدهد. یکی از بیمار شدن و دیگری از مرگ میترسد. به هر حال اگر زندگی همه ما را بکاوید میبینید زندگی بسیاری از ما تقریباً با ترس اداره میشود. اما چرا زندگی ما با ترس اداره میگردد و چطور میشود از این دام رها شد؟
من هزاران ترس دارم، اما یک ترس بیشتر ندارم
یک لحظه به این فکر کنید که شما هزاران ترس ندارید. یک لحظه به این فکر کنید که همه این دهها و صدها ترس شما در واقع یک ترس بیشتر نیست و آن ترس، ترس از زندگی کردن است. اگر من و شما زندگی کنیم ترسی هم نخواهیم داشت، اما، چون زندگی نمیکنیم میترسیم. ممکن است بگویید این دیگر چه حرفی است. من اتفاقاً زندگی میکنم، اما کسانی یا پدیدههایی هستند که اجازه نمیدهند من زندگی کنم. من اتفاقاً میخواهم زندگی کنم و صاحب خانه شوم، اما طمعورزی آدمها یا اختلاف طبقاتی یا دخالت کردن یا دخالت نکردن دولت اجازه نمیدهد که من هم صاحب خانه شوم. من هم میخواهم زندگی کنم و مثل همه بچهدار شوم، اما نمیشود. من هم میخواهم زندگی کنم و جوان بمانم، اما سلولها و بدنم با من همراهی نمیکنند و هر سال بیشتر به سمت پیری میروم. من میخواهم زندگی کنم و در شرایط طبیعی خرید کنم، اما وضعیت جامعه طوری است که وادارم میکند بروم ده کیسه برنج بخرم یا مدام حواسم به قیمتها باشد و نفهمم زندگی یعنی چه.
اسم ترسهایمان را گذاشتهایم عاقبت اندیشی
بیایید ببینیم ما واقعاً زندگی میکنیم؟ مثلاً میرویم فروشگاه و به آن مرد یا زنی که سبد خرید فروشگاه را پر از روغن یا گوشت یا رُب گوجه فرنگی کرده میگوییم چرا این کار را کردهای؟ او میگوید من میخواهم زندگی کنم. میگوییم بسیار خب! شما الان برای نیاز امروزت چقدر به رب گوجه فرنگی، روغن و گوشت نیاز داری. آن فرد یقه ما را میگیرد و میگوید ببین! من بهتر از تو این حرفها را بلد هستم. تو عاقبت اندیش نیستی وگرنه میدانستی که زندگی یعنی چه. به آن فرد عاقبت اندیش میگوییم چرا اسم ترسهایت را عاقبت اندیشی میگذاری. آن فرد میگوید حالا تو نترس و ببین که مملکت به چه روزی میافتد، روزی که در خانهات چیزی برای خوردن نداشتی حال تو را میپرسم. به آن فرد میگوییم بسیار خب! فرض کن فردا قحطی آمد و چیزی پیدا نکردیم. این وسایلی که تو جمع کردهای بالاخره دو ماه دیگر، سه ماه دیگر، یک سال دیگر تمام میشود. وانگهی اصلاً اگر قحطی بیاید تو جرئت میکنی در آشپزخانهات آشپزی کنی؟ به محض اینکه بویی از آشپزخانهتان بلند شود همسایهها هم خبردار میشوند و میآیند که به آنها هم کمی مواد غذایی قرض بدهی. فرض کن که اصلاً همسایهای نداشتی و خانهتان ویلایی بود. جرئت میکنی که با آن همه وسایلی که در خانهات انبار کردهای بیرون بروی؟ به محض اینکه پایت را از خانه بیرون بگذاری این فکر که ممکن است هر لحظه به خانهات بریزند و مواد غذایی نازنینت را به غارت ببرند عذابت میدهد. فرض کن که یک نفر را هم استخدام کردی که از خانهات نگهبانی بدهد. باز ترس تازهای به ترسهای تو اضافه میشود. نکند نگهبانی که استخدام کردهای به تو خیانت کند و مواد غذایی را غارت کنند. نکند درستکار باشد، اما تعداد دزدها بیشتر باشد و نگهبان نتواند در برابر آنها مقاومت کند، پس بهتر این است که تعداد نگهبانها را بیشتر کنی، اما نکند اگر تعداد نگهبانها بیشتر شوند آنها با هم تبانی کنند و سر تو کلاه بگذارند.
میترسی و دیگران را هم میترسانی
وانگهی نگاه کن به اینکه وقتی تو در سبد خریدت، کارتن ۲۰ تایی روغن میگذاری در واقع با این کار، یک سیگنال هم به آدمهایی که در صف ایستادهاند میفرستی که به زودی قحطی خواهد آمد. به این اتفاق خوب نگاه کن. فرض کن تو در یک پیادهرو خیلی آرام داری راه میروی. غرق در تفکرات خودت هستی. ناگهان یک نفر از پشت میدود و با سرعت رد میشود. تو توجه چندانی به آن فرد نمیکنی. چند لحظه نمیگذرد که دو نفر هم تند از پشت سر تو ظاهر و دور میشوند. به چند لحظه نکشیده چهار نفر هم هراسان از پشت سر تو میآیند و رد میشوند. تو در آن موقعیت چه کار میکنی؟ ناگهان فکر میکنی که نکند خطری متوجه این افراد است. چرا این افراد میدوند؟ حتماً دلیلی دارد که آنها اینطور هراسان شدهاند. نکند حیوان درندهای یا دیوانهای یا جانی و قاتلی در حال تعقیب این افراد بوده است؟ نکند بمبگذاری شده است؟ بنابراین بدون آنکه بدانی واقعاً چه خبر شده است برای صیانت از جان خود تو هم شروع میکنی به دویدن. به این نوع ترسها میگوییم ترسهای روانی. یعنی کسی واقعاً منبع ترس را نمیبیند. یک وقت در جنگل با یک خرس روبهرو میشوی و معلوم است که باید پا به فرار بگذاری. این ترس اتفاقاً ترس مفیدی است، چون باعث میشود موادی در بدنت ترشح شود و به سرعت آمادگیات را برای فرار از این مهلکه بیشتر کند، در حالی که اگر نمیترسیدی به آن درجه از آمادگی نمیرسیدی.
اما ترسهای روانی تو را میترسانند در حالی که واقعاً منبع ترس دیده نمیشود و اتفاق دیگری که میافتد این است که ترس روانی با توسل به کثرت جمعیت خود را به شدت، واقعی نشان میدهد. در مثال پرکردن سبد خرید با بطریهای روغن در یک فروشگاه زنجیرهای اگر یک فرد این کار را کند شاید فقط یکی دو نفر در فروشگاه دچار هراس شوند و عده دیگر بیشتر تعجب خواهند کرد. اما اگر در آن واحد ۱۰، ۲۰ نفر از مشتریان آن فروشگاه دست به چنین کاری بزنند یا مردم در فروشگاههای مختلف شاهد چنین رفتاری باشند احتمال خواهند داد که خبری شده است. درست مثل کسی که در پیادهرو راه میرود، اما چون عده بسیاری شتابان و هراسان از کنار او رد میشوند در نهایت او هم تصمیم میگیرد که بدود. چرا؟ برای صیانت از نفس و حفظ جان. در اینجا هم ترس چنان خود را واقعی نشان میدهد که عدهای تصمیم میگیرند که آنها هم دست به خریدهای بیشتر بزنند یا بروند دلار بخرند و جالب اینجاست که هر چقدر به تعداد افرادی که دلار میخرند اضافه میشود ترس واقعیتر هم میشود. معلوم است که وقتی جنس یا کالایی خواهان بیشتری داشته باشد قیمت آن کالا و جنس بالا میرود. اما اینجا چه افرادی تقاضا را بالا بردهاند. افرادی که ترسیدهاند. چرا یک ترس روانی واقعی مینماید؟ چون تعداد افرادی که ترسیدهاند بالاست.
«اکنون خوب نقد» را از دست میدهی تا به یک «اکنون احتمالی خوب» برسی
اما نکته مهمی در همه این ترسها وجود دارد. وقتی تو میترسی در واقع به یک زمان موهوم به نام «آینده» فکر میکنی و «اکنون» خود را به عنوان باارزشترین زمان از دست میدهی. یک زوج بچهدار نمیشوند. آنها مدام به آینده فکر میکنند:آیا بچهدار خواهند شد؟ و به این ترتیب اکنون و زندگی خود را از دست میدهند، چون اکنون و زندگی خود را پر از ترس میکنند. من سر سفره نشستهام و غذا میخورم، اما از آن غذا خوردن چیزی نمیفهمم، چون حواسم به این است که کیسههای برنجی که در خانه انبار کردهام در اثر رطوبت کرمو نشود یا یک وقت قفل انباری خانه را نشکنند. سؤال مهمی که هر کسی میتواند از خود بپرسد این است که زندگی واقعی کجاست؟ شما یک لحظه از زندگی را نشان دهید که در زمانی جز اکنون جریان داشته باشد. زندگی همیشه در اکنون جریان دارد نه در گذشته یا آینده. این ذهن ماست که این دو زمان را میسازد. این نافی برنامهریزی برای زندگی نیست، اما برنامهریزی برای زندگی با نگاه کردن به یک زمان به نام آینده از سر ترس و واهمه چیز دیگری است. تازه وقتی برای فردا برنامهریزی میکنی در نهایت هشیار باید بود که آیا این برنامهریزی، اکنون مرا در حد یک وسیله بیارزش پایین نمیآورد. اصلاً ما برای چه آینده را میخواهیم؟ جز این است که در آینده میخواهیم به لحظههای خوب برسیم؟ جنس آن لحظههای خوب که در آینده قرار است به آنها برسیم از چیست؟ جز این است که جنس آن لحظههای خوب از اکنون است؟ آیا این یک تضاد نیست که من یک اکنون خوب را از دست میدهم تا به یک اکنون خوب احتمالی در آینده برسم؟ الان میتوانم غذایم را با آرامش بخورم، اما پر از استرس هستم تا در آینده از طریق این استرس و ترس به یک غذا خوردن همراه با آرامش برسم؟ خندهدار و گریهدار نیست؟ حالا که من سر سفره نشستهام و یک اکنون خوب را میتوانم داشته باشم چرا آن را برای رسیدن به احتمال یک اکنون خوب خراب میکنم؟ واضح است؟ شما امروزتان را خراب میکنید تا به احتمال یک امروز خوب در دو ماه دیگر یا شش ماه دیگر یا یک سال دیگر برسید.
ما میترسیم و میخواهیم زندگی را کاملاً قابل پیشبینی کنیم
ما در واقع در اغلب لحظههای زندگیمان نمیخواهیم زندگی کنیم. تصور میکنیم میخواهیم به زندگی فضای بیشتری بدهیم. تصور میکنیم اگر برویم از فروشگاه برای شش ماه آینده یا یک سال بعد خرید کنیم به زندگی فرصت بیشتری خواهیم داد، در حالی که ما با اصرار بر اینکه میخواهیم همه چیز زندگی ما قابل پیشبینی باشد، زیباییهای زندگی را از آن سلب میکنیم. ما مرتب در حال خوب و بد کردن در زندگی هستیم که چه چیز به نفع من است و چه چیز به ضرر من است، در حالی که واقعیت این است که در نهایت ما نمیدانیم آن چیزی که در بیرون به اسم شرایط خوب برای خود تعریف میکنیم به نفع ما تمام شود. آیا شما وقتی از خانهتان بیرون میآیید از خانهتان تا آن مقصدی که میخواهید به آنجا برسید یک خط صاف و مستقیم یا یک فرش قرمز وجود دارد؟ در دنیا هرگز نمیتوان چنین چیزی را متصور بود و همه آدمهای دنیا حتی قدرتمندترین و ذی نفوذترین آدمها در نهایت مجبورند که برای رسیدن به مقصد از تنگناهای بسیاری عبور کنند. چالش ما این است که میخواهیم بین خودمان و زندگی یک خط مستقیم بدون انحنا و بدون فراز و فرود بکشیم. اما آیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ من حتی در رابطهای که با بدن خود دارم نمیتوانم یک خط مستقیم و بدون فراز و فرود با بدنم داشته باشم. روزهایی است که بدن من در شرایط خوبی قرار دارد و روزهایی است که از آن آمادگی خود فاصله میگیرد.
آدمهایی که میخواهند به زندگی رشوه بدهند و زندگی بخرند
آدمهایی که از زندگی کردن میترسند در نهایت نمیتوانند با زندگی طرح رفاقت عمیق و پایدار بریزند. آنها میخواهند به زندگی رشوه بدهند و زندگی را بخرند! آنها که میروند و مدام فروشگاهها را خالی میکنند در واقع میخواهند به زندگی رشوه بدهند و خیال خودشان را از بابت بودن زندگی کنارشان راحت کنند، غافل از اینکه زندگی در بیرون از آنها جریان ندارد. کسانی که میترسند زندگی کنند در واقع تصور میکنند که زندگی در بیرون از آنها جریان دارد، بنابراین مجبورند مدام به زندگی رشوه دهند، در حالی که اگر به این نتیجه میرسیدند که زندگی نه در بیرون که در درون آنها جریان دارد مجبور نبودند از زندگی بترسند و به زندگی رشوه بدهند.