از رزمندگان و حال و هوایشان سخن گفتن آسان است. اما در عمل مرد میخواهد منتظر به دنیا آمدن فرزندت باشی و باز رخت رزم بپوشی و به جبهه بروی. تنها دو ماه مانده بود حسین طحان طعم شیرین پدر شدن را بچشد که در شلمچه آسمانی شد. او که به گفته همسرش زهرا طحان برای تولد اولین فرزندش روزشماری میکرد، دل به طوفان حوادث جبههها سپرد تا دیگر پدران ایرانی بیدغدغه فرزندانشان را در آغوش بگیرند. متن زیر روایتهای همسر شهید طحان از زندگی کوتاه مشترکشان است که پیش رو دارید.
عزیز دردانه عمو
با حسین دخترعمو، پسرعمو بودیم. خانهمان خیلی با هم فاصله نداشت و رفتوآمد خانوادگی زیادی داشتیم. تقریباً در همه خاطرات کودکیام حسین حضور داشت. یادم است عمو و زنعمویم حساسیت زیادی روی او داشتند. نه فقط به خاطر اینکه اولین فرزندشان بود، خدا حسین را بعد از هفت سال که بچهدار نمیشدند به آنها داده بود و به همین خاطر خیلی دوستش داشتند. زنعمو همیشه صورت حسین را میپوشاند مبادا سرما بخورد. یا وقتی اولین بار به مدرسه رفت، عمو و زنعمو هر دو با هم او را به مدرسه بردند و هوایش را داشتند. کمی که بزرگتر شد، حسین دیگر آن عزیز دردانه سابق نبود. خدا شش فرزند دیگر بعد از حسین به خانوادهاش داده بود و حالا او به عنوان خان داداش، بزرگمنشی خاصی در رفتارش داشت.
عروس خانه شلوغ
خوب یادم است فقط ۱۷ سال داشتم که یکبار با مادرم در مورد شلوغی خانه عمویم صحبت میکردم. مادرم چشمانش برقی زد و گفت: شاید خودت عروس این خانه شلوغ شدی؟ بعد لبخند شیطنتآمیزی زد. من فهمیدم منظورش چیست. اخم کردم و گفتم هیچ وقت زن پسرعمو حسین نمیشوم. اما فقط یک ماه بعد به هم محرم شدیم! حسین آن موقع سپاهی بود و مرتب به جبهه رفتوآمد داشت. حتی وقتی به خواستگاریام آمد، یک هفته بعد رفت و در منطقه عملیاتی بود. وقتی با هم زیر یک سقف رفتیم، تازه پسرعمو را شناختم. به عنوان یک همسر، مرد واقعاً مهربانی بود. خیلی دوستم داشت. زوجهای دهه شصتی زندگی سادهای داشتند. حلقه نامزدی من بسیار سبک و ساده بود. حتی عروسیمان هم ساده برگزار شد. توی یکی از اتاقهای خانه پدری حسین زندگی خوب و شیرینی را شروع کردیم. زندگی با حسین عطر سادگی، صفا و عشق داشت.
دعای کمیل یواشکی
من و حسین فقط یک سال و هفت ماه با هم زندگی کردیم، در همین مدت کم خاطراتی برایم ماندگار شد که فراموشناشدنی است. یادم است یکبار همان اوایل ازدواجمان میخواستیم با هم به دعای کمیل برویم. عمویم مرد غیرتیای بود و به حسین گفت: خوب نیست تازهعروس را زیاد بیرون ببری. ما آن شب برق اتاقمان را خاموش کردیم تا عمو اینها فکر کنند خوابیدهایم. بعد یواشکی از خانه رفتیم بیرون و در دعای کمیل شرکت کردیم. زندگی من و حسین به دو نیمه تقسیم شده بود؛ نیمهای که او به جبهه میرفت و نیمهای که در خانه بود. هرچند زیاد در خانه نبود، ولی در مدت حضورش، غیبتهایش را جبران میکرد. زندگی ما با خبر آمدن دخترمان رنگ و بوی دیگری گرفت، اما دست تقدیر سرنوشت دیگری برای حسین رقم زده بود.
پدر نمونه
وقتی حسین متوجه شد باردار هستم، از خوشحالی ذوق کرده بود. دل توی دلش نبود. دیگر اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم. چقدر هم مراقب تغذیهام بود. روزشماری میکرد تا فرزندمان متولد شود و پیشاپیش اسمش را هم انتخاب کرده بود. میگفت: اگر پسر شد نامش را علیاصغر میگذاریم و اگر دختر شد رقیه. من آن روزها خوشبختترین آدم دنیا بودم. همسرم خیلی نقشهها برای دخترش داشت. (گریه امانش را میبرد)، اما قسمت این بود که هرگز روی نوزادش را نبیند. من در سن ۱۹ سالگی در حالی که هفت ماهه باردار بودم، خبری را شنیدم که هرگز باور نمیکردم. یک روز جلوی در خانهمان آمدند و گفتند: حسین طحان ششم بهمن ماه ۱۳۶۵ در تداوم عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است.
فرشته آمد
باورکردنی نبود پدری که این همه منتظر آمدن فرزندش بود، حالا بدون دیدن دخترش به شهادت میرسید. بعد از تولد دخترمان، عمویم (پدر حسین) گفت: نمیتوانم نام رقیه را روی این دختر بگذارم، چون حسین این نام را انتخاب کرده و هر وقت کسی «رقیه» را صدا بزند قلبم آتش میگیرد. اینطور شد که نام فرشته را برایش انتخاب کرد. حالا فرشته بزرگ شده و برای خودش خانمی شده است؛ دختری که هرگز بابایش را ندید.