در روز تشییع پیکر شهید زلقی همه کارشان را نیمهتمام گذاشتند تا خودشان را برای وداع با قهرمان شهرشان برسانند. یک دزفول بود و یک حاج محمد. به خاطر فعالیتهای فرهنگی مداومش، برای خاطراتی که از جنگ داشت و برای تیر و ترکشهایی که بر تنش نشسته بود و به خاطر مردانگیاش همه او را میشناختند. ولولهای در شهر به پا شده بود. در میان شلوغی، خلبانی خود را از دل جمعیت به پیکر شهید رساند. ماژیکی از جیبش بیرون درآورد و نوشت: «شهیدم! تو بیشتر از من اوج گرفتی.» جمله را کسی نوشت که معنای اوج گرفتن را به خوبی میدانست. معنی پرواز؛ او میدانست شهید فراتر از زمین همچون پرندهای سبکبال نظارهگر زمینیان است.
با اینکه شانههایش هنوز از زخمهای جنگ تحمیلی خاکی و خراشیده است، باز هم آرام و قرار ندارد. زمانی در گردان عمار تیپ پیاده حضرت مهدی (عج) مقابل دشمن متجاوز بعثی جنگیده بود و تجربیات گرانبهایی از آن روزها داشت. با آن خاطرات زندگی میکرد. رفاقتهای داخل جبههها برایش حال و هوای دیگری داشت. یاد دوستان شهیدش، چشمانش راتر میکرد و در خلوت خود به آنها فکر میکرد که رفتهاند و به آنها که ماندهاند.
همسر شهید تعریف میکند که از دوران دفاع مقدس زخمهای دیگری هم به یادگار برایش مانده بود و همه روزه با مشکلات عدیده ناشی از مجروحیتهای جنگی دست و پنجه نرم میکرد. اکثر شبها خواب راحتی نداشت، هم از شدت خستگی پاهایش که برایش طاقتفرسا شده بود، هم از صدایی که مثل زنگ در گوشش میپیچید، شبهایی هم بود که از شدت خارش درخواست میکرد کف پایش با برس خارانده شود.
مردان جنگ به آسانی آرام نمیگیرند و دلشان دریایی خروشان و مواج است که آنها را به هر سوی هدایت میکند. شهید زلقی برای مردم دزفول با فعالیتهای فرهنگیاش شناخته میشود. مردی که برای تأمین اوقات فراغت جوانان شهر تمام تلاشش را میکرد. اعتقاد داشت از ظرفیت مساجد برای پر کردن اوقات فراغت جوانان باید استفاده شود و برای آنها کلاسهای تربیتی، معرفتی و ورزشی برگزار کنند.
چهرهاش باصلابت؛ تن مجروحش اگر خسته میشد، هیچگاه خنده از لبانش نمیافتاد. همه حاجمحمد را با لبخندی نقش بسته بر صورتش به یاد میآورند. حتی زمانی که درد ترکشهای به جا مانده از زمان جنگ، تمام جانش را فرا میگرفت یا هنگامی که شیمیاییاش عود میکرد، لبخند میزند. به این دنیای فانی با تمام درد و رنجهایش میخندید و میدانست رستگاری را باید در جای دیگری جستوجو کند.
جنگ در سوریه که شروع شد، آرام و قرارش رفت. دوباره خاطرات جنگ برایش زنده شد. یاد تجاوز دشمنان و اذیت و آزار شیعیان افتاد. یاد بیحرمتی به اسلام و اعتقادات افتاد. طاقت نیاورد. طاقت هر چیزی را داشت جز بیاحترامی به اهلبیت (ع). با وجود اصرار خانواده، مبنی بر ماندن، اما راهی میشود. در سوریه فرماندهی گردان علیاکبر (ع) را بر عهده میگیرد و نیروهای تیپ فاطمیون هم کنارش حضور داشتند. با کولهباری تجربه از دفاع مقدس آمده بود و باید این تجربیات را به جوانترها انتقال میداد. دوباره حال و هوای جبهه برایش زنده شد. یاد رفقای قدیم و صفای سنگرها افتاد. دلش پر کشید برای آن روزها، برای دوستان شهیدش و برای شهادت.
روز شهادت با عجله وسایلش را جمع میکند. فرماندهاش از او میپرسد: چرا اینقدر عجله داری؟ چیزی نمیگوید. زمان توزیع صبحانه به همرزمانش میگوید: صبحانهام را زیر درخت اناری که با دست نشان میداده بیندازید. وقتی دلیلش را میپرسند، میگوید:، چون خوابش را دیدهام. همرزمان تعریف میکنند که از چند روز قبل حال و هوای حاج محمد تغییر کرده بود. وسایلش را به عقب فرستاده بود و میگفت: دیگر به عقب برنمیگردم.
با همه خداحافظی میکند، رویشان را میبوسد و راه میافتد. میخواست برای معاینه چشمانش به شهر برود که تکتیراندازهای تکفیری ماشینشان را مورد حمله قرار میدهند. گلولهای شلیک میشود و به پیشانی حاجمحمد برخورد میکند. پس از آن خمپارهای میزنند و ماشین آتش میگیرد. شهید محمد زلقی در جریان این درگیری در روز ۱۳ خرداد سال ۱۳۹۵ در راه اسلام به شهادت میرسد و به جمع یاران شهیدش میپیوندد.