شهید محمدحسین محمدخانی از شهدای مدافع حرم است که ۹ تیرماه ۱۳۶۴ در تهران متولد شد و ۱۶ آبان ۱۳۹۴ در حلب سوریه به شهادت رسید. این شهید هنگامی که به جبهه مقاومت اسلامی میرفت، جوانی ۳۰ ساله و تحصیلکرده بود. وی مقطع کارشناسی را در دانشگاه آزاد یزد و رشته عمران و کارشناسی ارشد را نیز در رشته مدیریت در تهران پشت سر میگذراند. کتاب «عمار حلب» به قلم محمدعلی نجفی در رثای این شهید نگاشته شده است. میگوییم در رثا، چراکه این کتاب زندگینامه نیست، بلکه خاطراتی کوتاه و گویاست که منش یکی از شهدای جبهه مقاومت اسلامی را بهخوبی نمایان میسازد.
عمار حلب را مؤسسه روایت فتح منتشر کرده است. این مؤسسه مدتی میشود که در زمینه شهدای مدافع حرم، فعالیت گستردهای را در شناساندن و معرفی شهدای جبهه مقاومت اسلامی شروع کرده است. عمار حلب یکی از اولین نمونههای چنین تلاشی است که الحق و الانصاف موفق هم عمل کرده است. چنانچه طی مدت کوتاهی به چاپ سوم رسیده است.
یک بخش از موفقیت این کتاب، به خاطر قلم شیوایی است که نویسنده برای معرفی شهید انتخاب کرده است؛ نقل روایت از خانواده، همکلاسیها و دوستان شهید بدون ذکر نام آنها و با لحنی که از لحن راوی نشئت میگیرد، بر زیبایی کار افزوده است. بخش اعظم موفقیت کتاب نیز به خاطر شخصیت و روحیات شهید محمدخانی است که زندگی او را مملو از خاطرات و زیباییهای ویژه میسازد.
نویسنده بهخوبی از زاویه دید همکلاسیهای دوران دانشگاه محمدحسین، شخصیت این شهید را پیش روی مخاطب قرار میدهد. همچنین در همین بخش (روایات همکلاسیها) متوجه میشویم که محمدحسین چطور با اخلاق حسنهاش و با هیئتی که در دانشگاه راهاندازی کرده بود، افرادی را به سوی دین و ارزشها جلب میکرد که پیش از آن میانه خوبی با چنین ارزشهایی نداشتند:
«قبل از آشنایی با محمدحسین، پا میداد دزدی هم میکردم. میرفتم توی میوه فروشی پنج کیلو پرتقال میقاپیدم. میرفتم کافینت دوربین هندیکم دودره میکردم. توی ساندویچی پول نمیدادم، میآمدم بیرون. فروشنده هم سرش شلوغ بود... از محمدحسین بیشتر چیزهای باطنی درس گرفتم. حالیام شد شهدا زندهاند. با آنها میشود حرف زد یا درددل کرد یا اینکه میشود چیزی از آنها خواست. عشق شهدا بود.»
روایات آغازین کتاب مربوط به همکلاسیهای محمدحسین میشود که رک و راست اولین برداشتهایی که با دیدن محمدحسین داشتند را بیان میکردند. بعد همینها در ادامه روایتشان از تغییر نگرششان به محمدحسین و همراهی با عقایدش سخن میگویند: «چندشم شد. با شلوار شش جیب بسیجی و آن همه ریش. با خودم گفتم این از جایی پول گرفته بیاد دهن دانشجوها رو سرویس کنه! اولین بار بالای داربست دیدمش. داشت بنر میزد... تصور نمیکردم حزباللهیها اینقدر شاد و شنگول باشند. اصولاً آدمهای ریشو را که میدیدم، تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند. محمدحسین یک میز تنیس گذاشته بود توی خانه دانشجوییاش. وارد که میشدیم، بعد از نماز اول وقت، بازی و مسخرهبازی شروع میشد.»
شهید محمدحسین محمدخانی به عنوان یک جوان حزباللهی با برگزاری هیئت و اخلاصی که در رفتارش داشت، توانسته بود بسیاری از دانشجوهای دگراندیش را سر راه بیاورد. در بخشهای بعدی خواننده همراه با محمدحسین به سوریه هم میرود. اینجاست که کتاب عمار حلب در معرفی جزئی وقایع جبهه مقاومت اسلامی، منحصربهفرد میشود: «دو تا موضع دفاعی حساس دست ما بود؛ خط شمالی باشکوی و تل مضافه. به ما مأموریت دادند از حلب برویم سمت جورین، بین حماء و لاذقیه... رسیدیم سر عمار (شهید محمدخانی) بچههای لبنان فشار آوردند به فرمانده ما که عمار باید آنجا بماند.»
کتاب عمار حلب را باید از حیث روایات گستردهای که از مقاطع بالندگی زندگی شهید (دوران دانشجویی، حضور در بسیج، سپاه، جبهه و...) دارد یک کتاب جذاب و جامع بدانیم. در پایان، بخشی از کتاب را که راوی آن مادر شهید است پیش رو دارید: «راحت خوابیده بود. خیلی آرام شدم. میترسیدم با پیکری متلاشی یا زخمی روبهرو شوم. سالم سالم بود. یک ترکش ریز خورده بود پشت سرش... پسرم امانتی بود از جانب حق نزد من. او عاشق شهادت بود. بالای سرتابوتش شروع کردم به رجزخوانی: آفرین پسرم! آفرین پسرم!»