هر بار که پیچ رادیو را میچرخانی، گوینده رادیو شهرهایی که قرار است بمباران شوند را اعلام میکند طبق معمول میگوید: الف) دزفول، ب) ..». این حکایت یک بار و دو بار نیست؛ ۱۶۴ بار این حکایت شوم تکرار میشود و هر بار خانههایی ویران و مردمانی شهید، مجروح و آواره میشوند. هر بار قلبی از تپش بازمیایستد، صدایی خاموش میشود، گلی پژمرده و نالهای، گوش عرشیان را مینوازد، اما باز مقاومت ادامه دارد...
فدای سر امام
در کوچههای شهر تا ابد صدایی طنینانداز است. صدای پیرزنی که خانهاش با خاک یکسان شده است و مردانه بر سر تلی از خاک ایستاده است و به زبان محلی و لهجه شیرین دزفولی که اینک نوای غم دارد، میگوید: «فدا سر امام، مو اصلاً ناراحت نیسم! همه چیزمون فدای اسلام و امام...» و میبینیم که امام خمینی میفرماید: شما دزفولیها امتحان دادید و خوب از این امتحان بیرون آمدید.
جبهه شهری
دزفول برای خودش شده بود خط مقدم جبهه! اصلاً جبهه شهری به تعبیر یک رزمنده عزیز که بعدها شهید شد خطرناکتر بود؛ نه دشمن را میدیدی و نه میتوانستی او را نشانه بگیری! میتوانستی شهرت را ول کنی و بروی! یا بمانی و صبر و استقامت کنی!... و مردم دزفول ماندند و با تحمل و ایستادگی خود، حماسه آفریدند.
خانهام را خراب کنید
موشک به خانههای انتهای یک کوچه اصابت کرده بود؛ کوچه باریک بود و بولدوزر نمیتوانست برود برای آواربرداری، تا زیر آوار ماندهها را نجات بدهد. پیرمردی فریاد زد: «خب خانههای ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود.»
خانه فرماندهان
بازار و مغازههای دزفول تعطیل نبود. جو فرهنگی و مذهبی شهر هم باعث شده بود که خیلی از فرماندهان و رزمندگانی که پادگان و مقر یگانشان در اطراف دزفول بود خانوادههایشان را به دزفول بیاورند. خانهای اجاره کنند و خودشان هر چند روز یک بار به مرخصی بیایند و به خانواده سرکشی کنند. شهیدان حسن باقری، حاج همت، رضا دستواره، علیرضا نوری و چند تن از فرماندهان لشکر۲۷ محمد رسولالله (ص)، مهدی باکری و حمید باکری فرماندهان لشکر عاشورا، حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) اصفهان و چندین فرمانده تیپ و لشکر دیگر ازجمله این فرماندهان بودند.