عليرضا محمدي
شهيد محمدعلي بايرامي از شهداي فتنه دراويش گنابادي است كه همراه دو همكار ديگرش در ماجراي موسوم به اتوبوس ديوانه به شهادت رسيد. در يكي از شبهاي سرد اسفندماهي براي تهيه گزارش به منزل شهيد رفتيم. هنگام گفتوگو با خانواده بايرامي حرف از سركشي مسئولان به خانه شهيد شد و تصميم گرفتم در گزارشم از مراجعه نكردن برخي از مسئولان كه انتظار ميرفت آنها نيز به خانه شهيد بروند، گلايه كنم غافل از اينكه يك روز بعد از ما، مقام معظم رهبري جور بيتفاوتيها را كشيدند و به ديدار خانواده شهيد رفتند. رهبري دوستداشتني كه صدق فرمودهشان در توجه و ملاطفت به خانواده ايثارگران را بارها و بارها در عمل به اثبات رساندهاند.
دارالشهداي تهران
مقصد من و آقاي نيكعهد همكار عكاسم ميدان مقدم در خزانه فلاح است. منطقهاي كه بيش از 4 هزار شهيد داده و به دارالشهداي تهران معروف است. فلاح با كوچهپس كوچههايش در نظر اول مخوف به نظر ميرسد! شلوغي و تنگي معابر و جوانهايي كه سر هر كوچه چند تايي ايستادهاند، غلط انداز است، اما اينجا يكي از مذهبيترين محلات تهران به شمار ميرود و سر هر كدام از همان كوچههاي شلوغ، نام شهيدي روي تابلوهاي آبي رنگ نقش بسته است.
از ميدان مقدم به خيابان شهسوار شمالي ميپيچيم و شلوغي به حدش ميرسد، اما وقتي داخل كوچه يوسفي ميشويم، خلوت است و سر و صداها فروكش ميكند. از سر كوچه تا خانه شهيد پر از بنرها و پارچه نوشتههايي است كه شهادت محمدعلي بايرامي را به خانوادهاش تبريك و تسليت گفتهاند. بنرها راهنماي خوبي هستند و ما را به ساختمان 10 واحدي ميرسانند كه خانه شهيد در يكي از واحدهاي آن قرار دارد.
قاب شهادت
دو هفته قبل جمع خانواده بايرامي جمعتر بود، اما حالا داغي بر دلشان نشسته كه تنها واژه شهادت از حرارت آن ميكاهد. داخل خانه، پدر و مادر و يكي از خواهرهاي شهيد پذيرايمان ميشوند. اين خانواده اصالتي آذري دارند و با مهمان نوازي بيغل و غش، شرمندهمان ميكنند. محمدعلي زير نظر مادري خانهدار و پدري زحمتكش پرورش يافته كه بازنشسته نيروي هوايي است.
مرسل بايرامي پدر شهيد خودش را اينطور معرفي ميكند:«63 سال دارم و 30 سال در مهندسي نيروي هوايي خدمت كردم. چهار فرزند داشتم كه حالا يكي از آنها را از دست دادهام. خدا به من و همسرم سه دختر داده بود. بعد تنها پسرمان محمدعلي را با نذر و نياز امانت گرفتيم. امانتي كه خدا به بهترين شكل و با شهادت از ما پس گرفت.»
قاب تصاوير محمدعلي روي تمام ديوارهاي خانه ديده ميشود. اين جوان كه متولد سال 76 بود و 20 سال داشت، چهرهاي زيبا و نگاهي گيرا دارد. عزيزه علوي مادر شهيد يكي از اين عكسها را نشان ميدهد و ميگويد:«محمدعلي وقتي در آموزشي اصفهان بود اين عكس را با لباس يگان امداد انداخت. براي بار اول كه عكسش را ديدم، به دلم برات شد پسرم شهيد ميشود.»
براي لحظاتي به قاب عكس شهيد خيره ميشوم. رشيد و جذاب است. در تصوير ديگري محمدعلي چهرهاي خسته اما نوراني دارد. مادر همان عكس را نشان ميدهد و ميگويد:«اين عكسش را بيشتر از همه دوست دارم. چون آدم را ياد شهدا مياندازد.» پدر شهيد هم ميافزايد:«وقتي پسرم ميخواست به نيروي انتظامي برود، من مخالفت كردم. دوست داشتم شغل خودم در نيروي هوايي را دنبال كند اما چون محمدعلي در رشتههاي تكواندو و دفاع شخصي صاحب كمربند مشكي بود، گفت دوست دارد از ورزيدگي تنش در نيروي انتظامي استفاده كند. به شغل پليسي علاقه داشت و من و مادرش هم به انتخابش احترام گذاشتيم و برگه عضويتش را امضا زديم.»
شهيد بايرامي از نيروهاي تازه جذب شده پليس بود. تنها يك سال و 21 روز از خدمتش ميگذشت كه به شهادت رسيد. مادر شهيد حساب روزها و ماههاي خدمت پسرش در نيروي انتظامي را دارد؛ چهار ماه در كرج آموزش ديد و پنج ماه هم در اصفهان بود. 18 آبان از اصفهان آمد و تازه در يگان امداد مشغول به كار شده بود كه شهيد شد...
بسيجي فعال
شهيد بايرامي پيش از آنكه وارد نيروي انتظامي شود، به عنوان يك نيروي بسيجي فعاليت ميكرد. مادر شهيد ميگويد:«پسرم بسيجي فعال بود. ما قبلاً 11 سال در شهرك توحيد زندگي ميكرديم. آنجا پسرم چهار سال در پايگاه الزهرا(س) شهرك توحيد خدمت كرد. كلاً به بسيج و شهداي دفاع مقدس خيلي علاقه داشت و به خاطر عشقش به شهادت بود كه شغل پرخطر نيروي انتظامي را انتخاب كرد.»
پدر شهيد ادامه ميدهد:«محمدعلي از بسيجيهاي فعال بود. خيلي وقتها با دوستانش به راهيان نور ميرفتند و به شهداي دفاع مقدس ارادت داشت. بعدها كه وارد نيروي انتظامي شد، فرصت كمتري براي حضور در بسيج داشت اما هيچ وقت ارتباطش را با بسيج قطع نكرد. بعد از شهادتش مسئولان پايگاه بسيجي كه محمد در آنجا فعاليت ميكرد از فقدان او ابراز تأسف كردند. محمد يك بسيجي بود كه در لباس نيروي انتظامي به شهادت رسيد. پسرم خودش را دنبالهروي شهداي دفاع مقدس ميدانست.»
داماد 40 روزه
نكته خاصي در زندگي شهيد محمدعلي بايرامي به چشم ميخورد و آن هم تازه دامادياش است. در واقع كمتر از دو ماه از عقد محمدعلي ميگذشت كه به حجله شهادت رفت. مادر شهيد ميگويد:« فقط 40 روز از نامزدي پسرم ميگذشت. همسر محمد از اقوام مان است. با وجود آنكه خواهرم و يكي ديگر از اقوام نزديكمان تازه مرحوم شده بودند، پدر خانم محمد اصرار كرد زودتر تكليف اين دو جوان را روشن كنيم. مقدمات عقدشان سريع فراهم شد. محمدم در طول اين 40 روز بيشتر از دو، سه بار عروسش را نديد. يك روز دو ساعت در خانه همسرشان مهمان بوديم و اين اواخر هم عروسم را دو روز به خانهمان آوردم تا خريدهايمان را انجام دهيم. همين دو بار توانست چند ساعتي همسرش را ببيند و بعد هم پسرم به شهادت رسيد. محمدعلي سه نوبت حقوقش را گرفت. با حقوق اولش انگشتر نشان را خريديم. با حقوق دومش عقد گرفتيم و سومين حقوق هم كه قسمتش نشد. بعد از شهادتش پيامك واريزي حقوقش را دريافت كرديم.»
مادر از تعبد و تعهد فرزند شهيدش هم ميگويد:« شايد فكر كنيد چون مادرش هستم اينطور تعريف ميكنم اما پسرم واقعاً به انجام فرايض ديني مثل نماز اول وقت مقيد بود. وقتي نماز ميخواند كتفش را خم ميكرد و با حالت تضرع خاصي قامت ميبست. من 54 سال سن دارم اما نميتوانستم مثل او نماز بخوانم.»
رزق حلال
از پدر شهيد ميپرسم تربيت فرزند صالح كار هر كسي نيست. محمدعلي را چطور بار آورديد كه نمازهاي خالصانهاش را به شهادت پيوند داد؟ ميگويد:« ما يك خانواده مذهبي و سنتي داريم. من در چهار سالگي پدرم را از دست دادم و مادرم كه زني مؤمنه بود،فرزندانش را به تنهايي بزرگ كرد. مرحوم مادرم شش ماه از سال را روزه ميگرفت. هر روز سه تا 17 ركعت نماز ميخواند. يكي براي خودش، يكي براي زائرهاي امام رضا(ع) و يكي هم براي من كه ميگفت شايد نتواني نمازت را اول وقت بخواني. به نظر من نفس گرم مؤمنين در يك خانواده به صورت ارث باقي ميماند. پسر من هم نوه چنين مادربزرگي است. من خودم از 15 سالگي كار كردم. سعي كردم يك ذره نان حرام داخل زندگيام نشود. با محمدعلي غير از رابطه پدر و پسري، دوست بوديم. اگر قرار بود جلسه قرآن برويم با هم ميرفتيم.»
مادر شهيد هم ميگويد:« به عنوان يك مادر سعي كردم پسرم و سه دخترم را سنتي و مذهبي بار بياورم. در ميان فرزندانم، محمد انس و الفت زيادي با من داشت. هر چيزي را به من گفت. همه ميدانند كه محمدعلي جان من بود. هر كاري ميكرد و هر تصميمي ميگرفت اول با من درميان ميگذاشت. خودش هم ذات خوبي داشت و بچه اهلي بود. ما كارت عابر بانكمان دست محمدعلي بود. اگر بيرون يك نوشابه ميخورد، ميآمد و به من و پدرش ميگفت. ميگفتيم يك نوشابه كه قابل گفتن نيست. در پاسخ ميگفت شما به من اعتماد كرديد و نميخواهم يك ذره هم از اعتماد شما سوءاستفاده كنم.»
تماس قبل از شهادت
از مادر شهيد در مورد آخرين وداع با فرزندش ميپرسم. اينجاست كه بغضها و اشكها شروع ميشود. مادر با حسرت ميگويد:« 30 بهمن ماه قرار بود محمد ديرتر سركارش برود. معمولاً خيلي زود ميرفت و نماز صبحش را يا در مترو ميخواند يا سركارش، اما آن روز نماز را در خانه خواند. بعد از خوردن صبحانه تا دم درهمراهش رفتم. صبحها پشت سرش آب ميريختم. آن روز هم تا دم خانه مشايعتش كردم و چشم از او برنداشتم تا اينكه از خم كوچه پيچيد.»
مادر ادامه ميدهد:«من هر روز مرتب به محمدعلي زنگ ميزدم و جوياي احوالش ميشدم. شش و نيم صبح زنگ زدم گفت مادرجان همين الان رسيدم ببخشيد يادم نبود به شما زنگ بزنم. ظهر دوباره با او تماس گرفتم. بار سوم ساعت پنج و 10 دقيقه غروب زنگ زدم. صداهاي عجيبي از اطراف ميآمد. گفت مادرجان اينجا خيلي شلوغ است. درگيري شده، بعداً زنگ بزنيد. صداها طوري بود كه انگار روز عاشوراست و دشمن شمشير كشيده است. وقتي ديدم شلوغ شده گفتم زود قطع كنم تا مزاحم كار پسرم نشوم. يك ساعت و نيم ديگر هم گذشت و دلم شور افتاد. به همسرم گفتم چرا از محمد خبري نشد؟ زنگ كه ميزديم گوشياش را جواب نميداد. گويا بعد از برخورد اتوبوس گوشي به زمين افتاده است. براي اينكه سرم را گرم كنم تلويزيون تماشا كردم كه ديدم در زيرنويس نوشته شده سه نفر از مأموران نيروي انتظامي در درگيري با اشرار به شهادت رسيدهاند. دلم گواهي داد يكي از آنها پسر من است.»
پدر شهيد هم ميگويد:« آن روز وقتي زيرنويس تلويزيون را ديديم جوياي حال پسرم شديم، اما جواب درستي به ما نميدادند. به محل كارش رفتيم، خيلي عزت و احترام مان كردند، اما باز جوابي به ما ندادند. به آقاي موسوي دوست پسرم زنگ زدم و گفتم آقاي موسوي من طاقتش را دارم اگر چيزي شده بگو. آنقدر اصرار كردم تا بالاخره گفت خدا صبرتان بدهد، محمدعلي شهيد شده... بعد به بيمارستان لبافينژاد رفتيم. اجازه ندادند او را ببينيم. دلم داشت ميتركيد. روز بعدش پيكر پسرم را در معراج شهدا ديديم. خدا شاهد است تا وقتي پيكرش را نديده بودم فكر ميكردم روز آخر عمرم است، اما وقتي او را ديدم كه لبخند بر لب داشت و آرام خوابيده بود، انگار آب سردي روي داغ دلم ريختند.»
مادر شهيد ادامه ميدهد:« آن روز قبل از اينكه محمد را ببينم داشتم آتش ميگرفتم. وقتي پيكرش را ديدم صورتم را روي صورتش گذاشتم. آرام خوابيده بود. ياد چند روز قبل افتادم كه ميگفت مادرجان من جوان ميميرم. وقتي اين حرف را زد دلم آشوب شد. گفتم پسرم اين چه حرفي است كه ميزني. در جواب گفت اگر قرار است آدم بميرد چه بهتر كه با شهادت برود. گفتم تو كه ميخواهي شهيد شوي، چرا دختر مردم را عقد كردي؟ گفت من به سنت پيامبر عمل كردم. حالا هرچه خدا بخواهد همان ميشود. پسرم از چند روز قبل توي خودش بود. ميرفت اتاقش و كز ميكرد. نميدانم اما احساس ميكنم به دلش برات شده بود اتفاقي خواهد افتاد.»
داوطلب دفاع از حرم
شهيد محمدعلي بايرامي مثل خيلي از جوانهاي دهه هفتادي، غيرت دفاع از حريم اهل بيت و كشورش را داشت. پدر شهيد ميگويد:« پسرم دوست داشت مدافع حرم شود. ميگفت اگر اجازه بدهند براي دفاع از حرم راهي ميشوم اما محل كارش اجازه نميداد. وقتي از جبهه مقاومت اسلامي سخن ميگفت، گفتم تو همين الان داري در لباس پليس خدمت ميكني. اينجا هم يك جور ميدان جهاد است، اما اصرار به رفتن داشت. بعد از شهادت محسن حججي شوقش بيشتر هم شده بود. محمد عاشق شهادت بود و به آرزويش هم رسيد.»
افتخار خواهر شهيد
زهرا بايرامي يكي از سه خواهر شهيد است كه مادر ميگويد انس و الفت زيادي با محمدعلي داشتند. از خواهر شهيد ميپرسم فكر ميكرديد يك روز خواهر شهيد شويد؟ چه احساسي داريد؟ ميگويد من هميشه از خدا ميخواستم داغ عزيزانم را نبينم. حتي فكر از دست دادن محمد را در آينده نميكردم چه برسد به اينكه اينقدر زود او را از دست بدهيم. فقدان محمد خيلي برايم سخت بودولي حالا كه با شهادت رفته، خدا را شكر ميكنم كه يك ذره از شهامت و افتخار حضرت زينب(س) نصيب من هم شده است.
پدر شهيد ادامه ميدهد:« اگر محمد به مرگ طبيعي ميرفت اين داغ براي ما چند برابر ميشد، اما حالا كه با شهادت رفته، هم سعادت ابدي را براي خودش خريده و هم باعث افتخار ما شده است. شهيد زنده است و محمد با شهادتش تولدي دوباره يافت.»
خواهر شهيد آرام گريه ميكند و مشخص است هنوز در شوك شهادت برادر به سر ميبرد. بعد از تمام شدن حرفهاي پدرش ميگويد:« خانه ما كمي دور است و هربار كه اينجا ميآمدم، محمد درگير كار بود و نميتوانستم او را ببينم. اين دو، سه ماه آخر نتوانستم خوب او را ببينم. براي همين الان خيلي احساس دلتنگي كرده و برايش گريه ميكنم. ميگويند شهدا زنده هستند و همين ما را تسلي ميدهد. هر وقت دلتنگش ميشوم احساس ميكنم محمد در اتاقش است يا بالاي سر من نشسته است. همانطور كه پدرم گفت، امكان داشت برادرم را در يك تصادف از دست ميداديم. آن وقت داغش بيشتر ميشد. حالا كه شهيد شده است، ميدانم نزد خدا روزي ميخورد. ميگويند دو دسته هستند كه مستقيم خدا را ميبينند، يكي شهدا و ديگري ائمه معصومين(ع). خدا را شكر ميكنيم كه به عزيز ما هم سعادت و مقام شهادت را داد.»
خواهر شهيد اشارهاي به فيلم پخش شده از قاتل شهيد ميكند و ميگويد:« وقتي ديدم آن جنايتكار خيلي بيخيال و راحت از شهادت برادرم و دو همكارش حرف ميزد، واقعاً دلم سوخت. اين به اصطلاح درويش با شيوه داعشيها وارد عمل شد. حالا خيلي راحت از جنايتش صحبت ميكند. از مسئولان ميخواهيم كه او و همدستانش را به سزاي عملش برسانند.»
هديه روز مادر
يك انگشتر هديه روز مادر بود كه شهيد بايرامي از پيش براي مادرش خريده بود. همين طور تلفني كه براي پدرش هديه ميخرد. هرچند محمدعلي فرصت نكرد هديه روز مادر را در ميلاد حضرت زهرا(س) با دستان خودش به مادر هديه بدهد، اما او با نثار جانش بهترين هديه را كه همان امنيت و آرامش است، براي همه ما به يادگار گذاشت.