کد خبر: 840832
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۷:۱۷
گروه بوديم. يك گروه دوستانه‌ شش نفره قوي. هم را حمايت مي‌كرديم، با هم شاد بوديم...
مريم رضوي
گروه بوديم. يك گروه دوستانه‌ شش نفره قوي. هم را حمايت مي‌كرديم، با هم شاد بوديم، رفت و آمد داشتيم و حسابي با هم حالمان خوب بود اما مشكلاتي هم وجود داشت. مسئله جمع دوستانه اين بود كه همه خودشان را با ديگران مقايسه كنند. هيچ كس آنقدر منطقي به شرايط و توانايي‌هاي خودش واقف نبود كه پي رسيدن به موقعيت ديگري نباشد. يكي درس‌خوان شده بود و خانم دكتر، ديگري ازدواج كرده بود و بچه داشت، يكي بعد از ليسانس براي خودش يك شغل حسابي دست و پا كرده بود و وضع مالي‌اش توپ شده بود. اين وسط اگر دلسوزانه به كسي اعتراضي مي‌كردي يا بابت مسئله‌اي كه خودش در جريانت گذاشته بود، راهكاري مي‌دادي به پاي دخالت و عدم درك متقابل گذاشته مي‌شد. مثل روزي كه صبا آمد و گفت در تكميل ظرفيت كارشناسي ارشد باليني قبول شده. همه تبريك گفتيم. ذوق كرديم. صبا هميشه دوست داشت درس بخواند. مسئله‌اش بود. مسئله هميشگي ذهني‌اش. خودش مي‌گفت زماني كه بايد درس مي‌خواند، نتوانسته بود و مشغول شوهرداري شده بود و حالا مي‌خواست تلافي همه آن سال‌ها را كه به قول خودش از دست رفته بود درآورد. ليسانسش را همزمان با به دنيا آمدن بچه اولش به سختي گرفت. به بهاي بزرگ شدن دختركش كنار پدربزرگ و مادربزرگ و دلتنگي براي مادري كه پي درس و كتاب بود و حالا با مدرسه‌اي شدن دخترك، مادر هم به فكر گرفتن مدرك فوق‌ليسانس بود. آن هم رشته‌اي كه ربط چنداني به رشته ليسانسش نداشت و حسابي برايش سخت بود.
بعد از همه تبريك گفتن‌ها، با لحن شوخي به صبا گفتم كه حاضرم يك پارچ آب را با چنگال بخورم ولي جايش نباشم. خنديدند و اعتراض كردند كه بله معلوم است. خوش به حالت كه مدركت را گرفته‌اي و نگراني‌اي نداري. گفتم: حالا چرا همچين رشته‌ سختي را انتخاب كرده‌اي؟ چه بنيه‌ علمي‌اي داري؟ پدرت در‌مي‌آيد تا دو سال ارشد را رد كني. ارشد مثل دوره كارشناسي نيست. گفت: چه كار كنم؟ چاره‌اي ندارم! چاره نداشت! نمي‌دانم توي ذهنش چه مي‌گذشت كه فكر مي‌كرد هيچ چاره‌اي ندارد و بايد با وجود تمام اين‌ها و شهريه‌اي ميليوني صاحب مدرك كارشناسي ارشد شود و آن همه سختي به خود و خانواده‌اش تحميل كند. گفتم: كارت چه مي‌شود؟ رهايش مي‌كني؟ با شهريه كنار مي‌آيي؟ انگار داشتم زيادي نگراني و دلسوزي خرج مي‌كردم. بايد يادم مي‌آمد كه نيازي نيست شرايط زندگي ديگري را برايش يادآوري كنم؛ ادامه دادم در هر صورت تو هر تصميمي بگيري ما حمايتت مي‌كنيم و هر كاري از دست‌مان بربيايد برايت مي‌كنيم.
يك ماه بعد كه حالش را پرسيدم؛ نالان بود از اينكه از درس‌ها سر درنمي‌آورد. كلاس‌ها طولاني و خسته‌كننده‌اند. به درس بچه نمي‌رسد. چك دوم شهريه را به زودي بايد پاس شود. مديرش ازش ناراضي است و اساتيد ازش مقاله و كنفرانس خواسته‌اند. گفتم چه كردي پس؟ گفت: روي ديوار دانشگاه نوشته بود «نوشتن پايان‌نامه و مقاله دانشجويي» فوري شماره‌اش را برداشتم...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار