کد خبر: 840588
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹:۲۶
گفت‌و‌گوي «جوان» با مترجم انگليسي نهج‌البلاغه و كتاب زندگينامه امام رضا‌(ع)
مرور فصل‌هايي از زندگي پرفراز و نشيب پروفسور ياسين الجبوري به‌راستي خواندني و شنيدني است و...
صديقه رضواني‌نيا
مرور فصل‌هايي از زندگي پرفراز و نشيب پروفسور ياسين الجبوري به‌راستي خواندني و شنيدني است و اگر مجال بيشتري بود، كتاب زندگي رازآلود او را ورق‌هاي بيشتري مي‌زديم تا به لايه‌هاي پنهان زندگي مردي دست يابيم كه جزو نوابغ روزگار در عالم تشيع است و زبان آكادميك علمي‌اش را براي معرفي مذهب شيعه در قلب دنياي مدرن غرب به كار گرفته است؛ مردي آكادميك كه استاد دانشگاه آتلانتا بوده و فعاليت‌هاي اسلامي‌اش در ايالت جورجياي امريكا، او را به شخصيتي تأثيرگذار تبديل كرده است. كميته تحقيقات اديان و مذاهب دانشگاه هاروارد كه تحقيقات جامعي درباره وضعيت شيعيان و مسلمانان امريكا انجام داده است، در تحقيقاتش دو بار اسم ياسين الجبوري را آورده است و اعلام مي‌كند: او سال 1974 تشيع را به جامعه امريكا معرفي كرده است. هر چند پروفسور به اين تحقيقات اشكال جدي وارد مي‌كرد و معتقد بود امريكايي‌ها عمداً نمي‌خواهند قدمت حضور مسلمان‌ها در امريكا را نشان دهند. با او كه به خاطر ترجمه كتاب زندگي امام رضا (ع) به‌عنوان خادم نمونه فرهنگ رضوي، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي از خدماتش تقدير كرد، به گفت‌وگو نشستيم.


جناب پروفسور شما مترجم يكي از كتابهاي مهم نوشته شده در دوران متأخر، درباره امام رضا (ع) هستيد كه تأليف يكي از علماي بزرگ معاصر مرحوم علامه فضلالله، روحاني برجسته لبنان است. در چه شرايطي اين كتاب را ترجمه كرديد؟

وقتي در امريكا زندگي ميكردم. به كتابي برخوردم كه سرگذشت (زندگينامه) امام رضا(ع) بود و علامه محمدجواد فضلالله روحاني برجسته لبنان اين اثر را به زبان عربي تأليف كرده بود. وقتي شروع به مطالعه كتاب كردم فقط با گريه توانستم آن را بخوانم. كتاب خيلي مهمي بود و از اتفاقاتي كه براي امام رضا (ع) طي حياتشان به خصوص دوران حضور در مرو رخ داده بود، متأثر شدم. آن كتاب نكتههاي جالب بسياري داشت و آتشي از اشتياق نسبت به امام رضا (ع) در من ايجاد كرد كه تصميم گرفتم كتاب را به انگليسي ترجمه و با هزينه شخصي آن را چاپ كنم. كتاب علامه فضلالله هم بهصورت رنگي و هم سياه و سفيد در امريكا منتشر شد و در 80 كشور دنيا مورد استقبال قرار گرفت.

آقاي جبوري متولد كدام شهر عراق هستيد؟

من در منطقه اعظميه بغداد متولد شدم و اكنون در كاظمين زندگي ميكنم؛ در جوار پدر و پسر امام رضا(ع).

اصلاً چه شد كه تصميم گرفتيد از كاظمين به امريكا مهاجرت كنيد؟

من سال 1973 براي تحصيل به شهر آتلانتا در ايالت جورجيا رفتم و از همان سال فعاليتهايم را در امريكا آغاز كردم.

در چه رشتهاي در دانشگاه آتلانتا تحصيل ميكرديد؟

ادبيات انگليسي.

شما ساكن شهري هستيد كه به قول خودتان ميزبان حرمهاي مقدس پدر و پسر امام رضا(ع) است و اين خيلي رشك برانگيز است...

بله! من در شهر كاظمين ساكنم، شهري كه زندگي شيعيانش حكايتهاي خواندني بسياري دارد.

ما و مخاطبانمان مشتاقانه منتظريم شما يكي از آن حكايتهاي خواندني را برايمان روايت كنيد.

من حكايت شيعه شدن قبيله خودم «جبور» را شرح ميدهم. حدود 150 سال قبل اتفاقي براي رئيس قبيله ما «جبور» در كاظمين افتاد كه عجيب است. قبيله ما آن زمان عشاير بودند كه در مناطق اطراف كاظمين زندگي ميكردند و خانواده ما ساكن منطقه اعظميه بغداد بودند. آن زمان رؤساي قبايل و كشاورزان، براي تغيير آب و هوا و تفريح به شهر كاظمين ميرفتند. آن زمان آهنگران كاظميني شهرت زيادي داشتند پس كشاورزان ابزارهاي كشاورزي از قبيل چاقو، داس و... را براي تيز كردن نزد آهنگران كاظمين ميبردند. رؤساي قبايل آن زمان توسط چند محافظ اسكورت ميشدند. وقتي بزرگ قبيله ما ميخواست به كاظمين برود، گفت من محافظي نميخواهم و تنها به شهر ميروم.

در كاظمين و در نزديكي حرم امام كاظم و امام جواد (ع) پلي وجود داشت كه يك رود از زير آن ميگذشت و زنها براي شستوشوي ظرف و لباس كنار رود زير پل ميرفتند.

وقتي رئيس قبيله جبور نزديك پل رسيد يكدفعه سربازهايي را ديد كه آمدند و مردمي را كه زير پل بودند- كه اكثر آنها زنها و بچهها بودند- گرفتند و سر بريدند.

وقتي شيخ اين صحنه فجيع را ديد، دگرگون شد. او نزد روحاني برجسته شهر كاظمين كه در آن زمان، آيتالله ابوالحسن استرآبادي بود، رفت تا دليل اين اتفاق را از او بپرسد. استرآبادي به او گفت جواب يك چيز است: آنها به جرم شيعه بودن كشته شدند.

استرآبادي از مراجع تقليد بود؟

بله! يكي از مراجع شيعه آن زمان بود. وقتي آيتالله استرآبادي دليل اين كشتار را براي شيخ قبيله كه تا آن زمان تشيع را نميشناخت تشريح كرد، او درباره اين مذهب سؤالات بسياري پرسيد و آيتالله تشيع را براي شيخ توضيح داد. در نتيجه رئيس قبيله تصميم گرفت بيشتر كاظمين بماند تا با شيعه بيشتر آشنا بشود.

او هر روز پيش آيت الله استرآبادي ميرفت و سؤالاتش را درباره مذهب شيعه ميپرسيد تا اينكه بعد از تحقيقات فراوان شيعه شد. در اين مدت افراد قبيله كه نگران حال شيخ شده بودند، دو نفر را به دنبال او فرستادند تا از احوالش باخبر شوند. وقتي آن دو نفر از احوال شيخ مطلع گشتند، خودشان هم با شيخ همراه شدند.

وقتي آنها به قبيله برگشتند و ماوقع را براي قبيله شرح دادند، بقيه هم تحت تأثير قرار گرفتند و همگي شيعه شدند. در قبيله جيبور اعضا از قبايل ديگر نيز بودند و همين باعث شد برخي اعضاي چند قبيله ديگر هم شيعه شوند.

وقتي اين اتفاق افتاد، دشمنان شيعه از رؤساي آن قبايل خواستند كه اين مسلمانان شيعه را از قبيله بيرون كنند پس شيعيان از قبايل و از منطقه اعظميه بيرون رانده شدند.

اتفاق جالب اين بود كه وقتي شيعيان از قبيله رانده شدند، قبايل ديگر گفتند ما با هيچ كدام از شيعيان هيچ نوع همكاري و ارتباطي نخواهيم داشت. پس شيعيان شرايطي مثل شعب ابيطالب پيدا كردند و در منطقهاي كوچك در نزديكي بغداد محصور شدند.

دشمنان همچنين از دولت خواستند كه قبايل شيعه كنترل و نظارت بشوند. پس شيعيان محدودتر شدند تا جايي كه حتي اجازه نداشتند به سامرا و كاظمين براي زيارت بروند.

اين وضعيت تا زمان نخستوزيري نوري سعيد ادامه يافت. نوري سعيد پسري به نام صباح داشت كه با شيعيان دشمني نداشت. گروهي از اين شيعيان محصورشده نزد صباح رفتند و گفتند ما ميخواهيم به ديگر مناطق كشور رفت و آمد كنيم و با كسي مشكلي نداريم.

صباح با پدرش كه نخستوزير وقت عراق بود، رايزني و او را راضي كرد كه بعد از اين، شيعيان از انحصار خارج شده و در كشور آزادانه تردد و رفتوآمد كنند. اما دولت يك شرط براي شيعيان گذاشت: اينكه حق ندارند به شهرهاي شيعهنشين مثل كربلا، نجف، كاظمين و سامرا رفتوآمد كنند. فقط ميتوانند در مناطق و شهرهاي غيرشيعي تردد داشته باشند.

سالها با اين شرايط روزگار ما گذشت حتي بعضي وقتها به ما حمله ميشد و بچههاي ما را ميكشتند. شيعيان چاره ديگري نداشتند. در عوض آنها در كشاورزي فعال شدند و سعي كردند زمينها را آباد كنند. وقتي مهارت پيدا كردند و قدرتمند شدند، توانستند وكيل بگيرند. صباح به وكيلهاي ما كمك كرد تا آزاديمان را پس بگيريم و شيعيان توانستند به منطقه خودشان در اعظميه برگردند و زمين و خانه بخرند.

چه داستان غمانگيزي....

بله غمانگيز! ماجرايي كه برايتان تعريف كردم همه بچههاي قبيله جبور و خيلي از شيعيان كاظمين و بغداد سينه به سينه از پدران و اجدادشان شنيدهاند. اين ماجرا باز هم در دوران معاصر تكرار شد.

چطور؟

وقتي گروههاي تكفيري و صهيونيستي وارد عراق شدند و به اطراف بغداد رسيدند، به شيعياني كه در اعظميه بودند اعلام كردند يا اينجا را ترك كنيد يا كشته ميشويد. پس شيعيان دوباره روزگار خيلي بدي را گذراندند. برخي به علت اينكه عكس آيتالله سيستاني در مغازهشان بود به همراه خانوادههايشان كشته شدند. برخي مجبور شدند قبيله را ترك كنند. خانواده ما به كاظمين مهاجرت كرد و هم اينك ساكن اين شهريم.

از ترجمه كتابي كه اينقدر مطالعه و ترجمهاش برايتان دلنشين و تأثيرگذار بوده چه خاطرهاي در ذهنتان باقي مانده است؟

من در عمرم، به زيارت امام رضا (ع) نيامده بودم. وقتي مشغول ترجمه كتاب شدم، خيلي در سر داشتم كه به زيارت امام رضا (ع) بيايم اما زمان صدام بود و به من پاسپورت نميدادند. آنقدر اين آرزو در من پررنگ شده بود كه زيارت در ذهنم مثل رؤيايي دست نيافتي بود.

پس حسرت زيارت در آن سالها بر دلتان ماند؟

بله! هنوز هم وقتي ياد آن دوران ميافتم و اشتياق و عطشي كه در من براي زيارت وجود داشت، ناخودآگاه اشكم جاري ميشود.

زندگي در آن سالهاي حضور در امريكا براي من مثل آدمي گذشت كه در زندان است. وقتي كتاب زندگينامه امام رضا (ع) را دستم ميگرفتم و ورق ميزدم با گريه و حسرت آرزو ميكردم روزي دستم به ضريح امام رضا (ع) برسد و حرم او را ببينم.

بالاخره چه سالي به اين آرزوي بلند كه سالها با شما بوده، دست يافتيد؟

سال 2014. وقتي صدام سقوط كرد بعد بيست و چند سال حضور در امريكا، سال 2003 وارد عراق شدم و بالاخره سال گذشته توانستم وارد مشهد شوم و بارگاه امام رضا (ع) را زيارت كنم.

وقتي چشمهايتان براي نخستين بار به بارگاه امام رضا(ع) افتاد، چه لحظههايي را تجربه كرديد؟

نميتوانيد تصور كنيد چه حسي داشتم. در بيان نميگنجد. شرايط من طوري شده بود كه روزي نبود به زيارت امام رضا (ع) فكر نكنم، هميشه حتي در جريان زندگي روزمره به اين زيارت فكر و در رؤيا و خيال، حرم حضرت رضا (ع) را در ذهنم مجسم ميكردم.

بهمحض ورود به حرم رضوي به جهان ديگري وارد شدم. آدمهاي مختلف از گروههاي مختلف آنجا بودند كه همه عاشقانه امام رضا (ع) را ميخواندند. همان طور كه خانه خدا «كعبه» و حرم امام حسين (ع) در كربلا، آهنربايي دارد كه انسان را جذب ميكند، حرم امام رضا (ع) هم همين طور انسانها را جذب ميكند.

وقتي براي اولين بار خواستم نزديك ضريح بروم، دوستي كه همراهم بود، كنار ضريح از خدام خواست كه شرايطي فراهم شود تا من بتوانم ضريح را لمس كنم و با تلاش زياد و كمك خادمان توانستم ضريح امام رضا(ع) را براي نخستين بار زيارت كنم.

درباره ترجمه نهجالبلاغه برايمان بگويد!

من كتابهايي درباره امام علي (ع) به انگليسي ترجمه كردهام كه امسال و در 26 آگوست يكي از آنها كه درباره حرم امام علي (ع) است در نمايشگاه بينالمللي كتاب چين رونمايي شد.

خدا را شكر زماني كه امريكا بودم نهجالبلاغه را به زبان انگليسي ترجمه كردم بعداً دوستان ايرانيام در بريتانيا آن را منتشر كردند و حتي شهيد مطهري مقدمهاي براي اين كتاب نوشت.

چرا سراغ نهجالبلاغه رفتيد؟

من از بچگي با نهجالبلاغه انس داشتم و خيلي اين كتاب در زندگيام تاثيرگذار بوده است و برداشتهاي روانشناسي زيادي از آن داشتم. آن زمان جاهايي از نهجالبلاغه را متوجه نميشدم، معلمي داشتم كه آن فرازها را برايم توضيح ميداد و زمان حضور در آتلانتا تصميم گرفتم اين كتاب جاودان را ترجمه كنم.

جناب جبوري زندگي در قلب تمدن غرب آن هم براي يك دانشجوي معتقد شيعه عراقي، قطعاً آسان نيست. چه چيزهايي در آتلانتا وجود داشت كه وادارتان كرد آنجا بمانيد؟

من وقتي امريكا رفتم، شرايط مالي خوبي داشتم چون در كنار تحصيل كار هم ميكردم. درست است كه در امريكا ماندم اما فعاليتهاي اسلامي خود را تعطيل نكردم. اتفاقاً خيلي از كارها را آنجا آغاز كردم، مثلاً جامعه اسلامي دانشجويان را در دانشگاه راهاندازي كردم كه بعد از من ادامه يافت. اولين كاري كه در امريكا كردم راهاندازي يك مجله اسلامي بود كه من سردبير آن بودم. تمام مطالب اين نشريه درباره اسلام و مذهب تشيع بود و آن زمان عدهاي از طريق اين نشريه شيعه شدند.

اين نشريه را در ايالت جورجيا منتشر ميكرديد؟

بله در دانشگاه آتلانتا! نه تنها اين نشريه در جورجيا بلكه در بيشتر جاهاي امريكا توزيع ميشد.

ما در آن نشريه آموزههاي شيعي را تعليم ميداديم بدون اينكه بگوييم خودمان شيعهايم. حتي توانستيم به كساني آموزههاي اسلامي را تعليم بدهيم كه خارج از امريكا زندگي ميكردند.

مثلاً مردي در امريكاي جنوبي با مطالعه اين نشريه شيعه شده بود. او براي من نامه نوشت و گفت كه من از طريق نشريه شما شيعه شدم. نشريه ما براي غيرمسلمانان هم جذاب بود. در يكي از شمارهها در مورد امام علي (ع) مطلبي چاپ شد كه خيليها از آن استقبال كردند و ما مجبور شديم سه بار نشريه را تجديد چاپ كنيم.

از تأثيرگذاري عجيب نشريهاي كه چاپ و منتشر ميكرديد، بيشتر برايمان بگوييد.

دانشكده يهودي در دانشگاه آتلانتا بود كه سه دپارتمان داشت: الهيات، پزشكي و علوم سياسي. يهوديهاي جورجيا از بچههايشان ميخواستند در يكي از اين سه رشته تحصيل كنند. از سوي دپارتمان الهيات براي من نامهاي رسيد كه در آن درخواست شده بود كه هر بار كه نشريه را چاپ ميكنيم، يك نسخه هم براي دپارتمان آنها بفرستيم.

يكبار كه براي كاري تحقيقي به كتابخانه آن دانشكده رفته بودم، از كارمند كتابخانه خواستم نسخهاي از نشريه را به من بدهد تا بتوانم از آن كپي بگيرم. وقتي هفتهنامه را برايم آورد، متوجه شدم يكي از اساتيد دانشكده منبع درسياش همين نشريه بوده و آن را در كلاس تدريس ميكرده است. او آنقدر يادداشت روي آن نسخه نشريه نوشته بود كه نتوانستم از آن كپي بگيرم.

خاطره ديگرم از مولانا سيد اختر رضوي است كه اهل كشور تانزانياست و تفسير الميزان علامه طباطبايي را ترجمه كرده است. او كه سال 1982 به ديدن من آمده بود ميگفت هر زمان مردم تانزانيا نسخهاي از نشريه شما دستشان ميرسد از آن كپي ميگيرند و براي هم ميفرستند يا اينكه يادم ميآيد روزنامهاي از يك زندان به دستم رسيد. تعجب كردم چون كسي را در زندان نداشتم. چكي هم همراه نامه بود. وقتي نامه را باز كردم، ديدم رئيس زندان نامه را امضا كرده و نوشته: ما در زندان زندانياني داريم كه مسلمانند و كار اجباري انجام ميدهند و ما كمي پول هم به خاطر اين كار به آنها ميدهيم. اين زندانيها از من خواستهاند تا نشريه شما را براي مطالعه در زندان تهيه كنيم.

عجب! چه خاطرههاي شنيدنياي از چاپ اين نشريه داريد.

درست است! ما توانستيم به تمام مناطق امريكا مجله را بفرستيم حتي به قطب شمال هم فرستاديم. پستچي كه نامههاي مخاطبان را براي من ميآورد چون احتمال ميداد در نامه چك يا پول باشد، نامهها را زير در ميانداخت كه كسي نتواند بردارد. من هم به خاطر همين و براي تشكر از پستچي در جشن كريسمس براي او هديه ميخريدم.

غير از مطلبي كه درباره اميرالمؤمنين (ع) در مجلهتان چاپ كرديد ديگر چه مطالبي چاپ شد كه تأثيرگذار بود؟

يكبار نوشته اختصاصي شهيد آيتالله محمد باقر صدر(ره) را چاپ كرديم كه خيلي براي مخاطبان ما جذاب بود.

چگونه شهيد صدر برايتان مطلب نوشتند؟

براي يكي از شمارههاي مجله نياز به مطلبي داشتم كه هيچ وقت تا حالا چاپ نشده باشد. هماتاقياي داشتم كه شاگرد شهيد محمدباقر صدر بود. او در سفر به عراق وقتي برگشت يكسري از كتابهاي شهيد محمدباقر صدر را برايم آورد كه من آنها را مطالعه و برخي را ترجمه كردم. آثار شهيد صدر آدم را شگفتزده ميكند، اينقدر كه دقيق و بديع است. من از هماتاقيام خواستم نامهاي براي شهيد صدر بنويسد و ضمن تشكر از ارسال كتابهايش، از او بخواهد اگر ميتواند شفاهي مطلبي براي چاپ در اختيار ما قرار دهد چون نوشته خطرناك بود! ايشان هم اين كار را كرد و از آن مطلب استقبال بينظيري شد.

گويا ارتباط شما با آيتالله شهيد صدر بعد از چاپ اين مطلب باز هم ادامه مييابد...

بله! من قلباً بسيار به شهيد صدر كه هموطن من بودند و همينطور به علامه فضلالله كه لبناني بودند، علاقه و ارادت داشتم. هر كتابي را كه از آنها منتشر ميشد، حتماً مطالعه و ترجمه و تلاش ميكردم به هر طريقي شده راهي براي چاپ و انتشار آنها پيدا كنم.

چه آثاري از آيتالله شهيد صدر را ترجمه و منتشر كرديد؟

كتاب «نگاه كلي به عبادات» را از شهيد صدر ترجمه كردم كه انتشارات سازمان تبليغات اسلامي در تهران آن را چاپ و منتشر كرد. دكتر محمدعلي شهرستاني كه خودش متولد عراق بود اما اقوامش در ايران زندگي ميكردند، اين انتشارات را تأسيس كرده بود. ايشان مؤسس يكي از دانشگاههاي شهر لندن بود و من در اين شهر با او ملاقات كردم كه پس از آن ديدار، دكتر كتاب شهيد صدر را در تهران منتشر كرد. ترجمه يك كتاب ديگر از آثار شهيد صدر با عنوان «انسان معاصر و مشكل اجتماعي» در تهران منتشر شد كه زماني كه سفارت عراق اين كتاب را ديد به دولت گزارش داد و صدام دستور اعدام مرا صادر كرد.

پس به خاطر ترجمه آثار شهيد صدر مغبوض صدام واقع شديد...

بله! البته علاوه بر حكم اعدام من، صدام حكم اعدام برادرم را هم صادر كرد.

چه جالب! چرا؟

من برادر ديگري دارم كه مثل من از صدام متنفر بود. وقتي صدام حكم اعدامش را صادر كرد، او به انگليس فرار كرد. اول ايرلند رفت تا پرستاري بخواند و بعد به انگلستان رفت و عراقيهاي ساكن انگلستان به او كمك كردند تا شرايط بهتري در آن كشور پيدا كند كه اينطور هم شد.

بعد از اينكه حكم اعدامتان توسط صدام صادر شد، شما چه كرديد؟

در همان امريكا ماندم چون آنجا براي من امنتر بود. به خاطر دستور صدام به من پاسپورت عراقي نميدادند و من امريكا ماندم تا صدام سرنگون شد.

جناب پروفسور الجبوري علاوه بر كتابهايي كه جنابعالي درباره ائمه اطهار (عليهمالسلام) از جمله امام رضا (ع) منتشر كردهايد، آيا فعاليت ديگري هم در حوزه فرهنگ رضوي داشتهايد؟

من مجبورم ماجراي مفصلي در اين زمينه برايتان تعريف كنم تا به جواب سؤال شما برسيم. سال 1975 مرحوم آيتالله خويي مرجع شيعيان عراق بود. در آن زمان گروهي از هندوهاي مقيم امريكا تازه مسلمان شده بودند. آنها خطاب به آيتالله در نجف نامه نوشتند و درخواست كردند براي آنها مبلغ ديني فرستاده شود، آنها به آيتالله خويي گفتند دكتر جبوري كنار ماست ولي او نويسنده و فردي آكادميك است و علاوه بر او ما به يك مبلغ ديني احتياج داريم.

نامههاي زيادي به نجف براي آيتالله خويي رسيد. در نهايت «يوسف نفتي» نماينده شيعههاي اثني عشري مقيم امريكا، با آيتالله خويي حضوري ملاقات و از ايشان رسماً درخواست كرد براي تازه مسلمانها، مبلّغ بفرستند. حتي يوسف به آيتالله گفته بود ما مشكل مالي نداريم و تمام هزينههاي نماينده شما را پرداخت ميكنيم تا اينكه يك عالم كه اصالتاً اهل بلوچستان پاكستان و مسلط به زبانهاي مختلف بود، انتخاب شد. به عقيده من او بهترين انتخاب بود. «محمد سروار» نماينده آيتالله براي دريافت ويزا به سفارت امريكا در بغداد مراجعه كرد. اما سفارتخانه به او ويزا نداد. در نجف براي حل مشكل جلسه گذاشتند و پيشنهاد شد او به ايران بيايد- چون در زمان شاه رابطه ايران و امريكا خوب بود- آيتالله خويي آقاي سروار را به تهران فرستاد. در فرودگاه مهرآباد از او استقبال گرمي شد ولي در تهران هم او نتوانست ويزا بگيرد. دوباره قرار شد اين بار به آلمان برود. در حالي كه او زبان آلماني بلد نبود اما كساني در آلمان بودند كه ميتوانستند به او كمك بكنند، در آلمان هم به «محمد سروار» ويزا ندادند. اين بار به او گفتند انگليس برود اما متأسفانه سفارت بريتانيا هم ويزا نداد. اين ماجراهاي طولاني را بعدها خود محمد برايم تعريف كرد.

خلاصه شيعيان با سازمان سانا 1 (-1 SANA) كه انجمن شيعيان امريكاي شمالي بود تماس گرفتند و از آنها درخواست كمك كردند.

آيا شما كمكي هم به او كرديد؟

دقيقاً! در اين مرحله «غلامرضا حسن علي» از مؤسسان سانا با من تماس گرفت و از من خواست كمك كنم. محمد نماينده آيتالله بود و من به دليل سوابقم، آدم عادي را نميتوانستم امريكا بياورم چه برسد به ايشان كه فردي سياسي - مذهبي و نماينده مرجع تقليد شيعيان عراق بود.

بعد از كلي فكر به وكيلم زنگ زدم و از او كمك و مشاوره خواستم. او گفت: اگر شما دو تعهد بدهي، دولت امريكا محمد سروار را خواهد پذيرفت؛ يكي اينكه مسئوليت تمام فعاليتهاي محمد سروار را تا زماني كه در امريكاست بپذيري و ديگر اينكه بايد متعهد شوي ايشان در امريكا هيچ فعاليت خطرناكي نداشته باشد و فقط بهعنوان دوست با شما زندگي كند و آدرس رسمي ايشان هم آدرس خانه شما باشد. من هم تعهد دادم و علاوه بر تعهدنامه، يك نسخه كپي از اساسنامه و تمام قوانين و مقررات و بخشنامههاي جامعه اسلامي جورجيا را همراه درخواستم، براي سفارت امريكا در عراق فرستادم اما متأسفانه دير شده بود و سفارت او را برگردانده بود.

اين بار شيخ سروار به بيروت لبنان رفت. آن زمان لبنان با امريكا رابطه خوبي داشت. چند ساعت بعد از ورود او به بيروت، مارونيها كه متوجه شده بودند ايشان نماينده مسلمانان است، تلاش كردند او را بربايند و از آيتالله خويي پول بگيرند.

دولت لبنان بلافاصله به سروار اعلام كرد چون ما نميتوانيم امنيت تو را حفظ كنيم، اينجا را ترك كن، بنابراين محمد شبانه بيروت را ترك كرد و در دمشق مستقر شد. واقعاً او از اين وضعيت خسته و كلافه شده بود.

در دمشق با محمد گفتوگو كردند و بعد به او گفتند فردا بيا ويزايت را بگير. محمد فكر كرده بود دارند او را مسخره ميكنند، چون معمول نبود كسي يك روزه ويزا بگيرد. ولي واقعاً به او ويزا دادند و سال 1976 محمد سروار بهعنوان نماينده مرجع عالي شيعيان عراق وارد امريكا شد. او به جورجيا آمد و چهار ماه پيش من بود و من به او تايپ و طراحي مجله و مقاله را ياد دادم. اما بعد چند ماه از او خواسته شد به نيويورك برود كه ايشان با اجازه آيتالله اين كار را كرد و به شهر نيويورك رفت. شيخ محمد سروار بنياد اسلامي فعالي در امريكا تأسيس و مجله اسلامي منتشر كرد. اما بعد از مدتي مشكلي بزرگ برايش به وجود آوردند و اجازه كار به او ندادند.

پس او مجبور شد دوباره به جورجيا برگردد و آپارتماني خيلي ارزان در منطقه پايين شهر جورجيا بخرد و در آنجا ساكن شود. من در اين مقطع خيلي با او در ارتباط بودم. شيعيان ميآمدند خانه او و مراسمهاي تولد و شهادت مربوط به ائمه (عليهمالسلام) از جمله امام رضا (ع) را آنجا برگزار ميكرديم. بيشتر، مسلمانان سياهپوست امريكا بودند كه آنجا ميآمدند. وقتي خبر فعاليتهاي ما بين مسلمانها پيچيد. آنها براي امام رضا (ع) نذر ميكردند و در منزل شيخ سروار مراسم ميگرفتند. در آن مراسمها او درباره امام رضا (ع) سخنرانيهاي زيبايي انجام ميداد و درباره امام مردم را تعليم ميداد. اما باز هم مانع كار شيخ محمد شدند.

چرا؟

چون در جامعه امريكا از فعاليت مسلمانها وحشت دارند. دانشگاه هاروارد كميتهاي از محققان و دانشمندان تشكيل داده كه وضعيت اديان و مذاهب مختلف امريكا را بهطور مستمر بررسي ميكنند؛ كميته بزرگي كه شامل محققان، دانشمندان و دانشجويان برجسته و نخبه امريكايي است. در اين كميته شاخهاي وجود دارد كه وضعيت كنوني مسلمانان را در امريكا بررسي ميكند. در تحقيقات آنها كه سالهاي اخير منتشر شد، آمده است: 400 سال قبل از كريستف كلمب، مسلمانان در امريكا زندگي ميكردند حتي بعضي از همراهان كريستف مسلمان بودند. در تحقيقاتشان هم دو بار اسم مرا آوردهاند و گفتهاند سال 1974 ياسين الجبوري شيعه را به جامعه امريكا معرفي كرده است.


نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار