کد خبر: 839095
تاریخ انتشار: ۲۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۴
روایت و حکایت
از زماني كه يادم مي‌آيد لكنت داشتم. از سه، چهار سالگي تا 9 سالگي...
و تصویرگر: حسين كشتكار
از زماني كه يادم مي‌آيد لكنت داشتم. از سه، چهار سالگي تا 9 سالگي؛ لكنتم از نوع تكرار بود. يعني وقتي مي‌خواستم بگويم من، مي‌گفتم: «م م م م من». سخت‌ترين روزم، روز اول مهر، كلاس اول دبستان بود. برام خيلي سخت بود كه از جمع خانواده كه به ندرت اونجا حرف مي‌زدم، به جمعي برم كه هيچ شناختي از اون‌ها ندارم. بچه كه بودم بين خودم و همسن و سال‌هايم تفاوتي قائل نمي‌شدم چون چيز عجيبي در خودم احساس نمي‌كردم! اما مشكل وقتي شروع شد كه به مدرسه رفتم. به خاطر دارم كلاس اول دبستان، حتي براي حضور و غياب هم مشكل داشتم. هميشه نفر اول دفتر حضور و غياب بودم و وقتي معلم اسممو مي‌خوند، من فقط توان داشتم دستمو بلند كنم به اميد اينكه معلم سر از ميز بلند كنه و منو با زبون قفل شده از پشت عينك ببينه و مثل هميشه غر بزنه: «پس چرا جواب نمي‌دي؟ لالي؟» بعد وقتي كه دوباره سكوت من را مي‌ديد، با چشماني متعجب منو نگاه مي‌كرد. بغل دستيم اشاره مي‌كرد، بگو ديگه. يكي از ته كلاس مي‌گفت: «زبونش گير داره...» بزرگ‌تر كه شدم، تفاوت خودم را با همسن و سال‌هايم احساس كردم. هر چقدر بزرگ‌تر مي‌شدم لكنت زبانم هم بزرگ‌تر مي‌شد و قفل زبانم شديدتر. تا جايي كه يادم مي‌آيد موقع حرف زدن از خجالت اشك در چشم‌هايم جمع مي‌شد. هميشه موقع قفل شدن زبانم صورتم جمع  و سرم به سمت پايين خم مي‌شد و حدود 5، 6 ثانيه مكث مي‌كردم و قيافه‌ام مي‌شد جوك سال...

من در جواب همكلاسي‌هاي خودم كه اين چيزها برايشان غيرطبيعي بود و هميشه مسخره‌ام مي‌كردند، هيچ جوابي نداشتم جز اينكه به خانه بيايم و كيفم را پرت كنم يك گوشه و بگويم كه از فردا مدرسه نمي‌روم و اين كار هميشگي من بود. اين را هم بگويم كه والدينم براي درمانم هر كاري كردند و به هر راهي متوسل شدند؛ داروهاي گياهي آرامبخش، قرص اعصاب، حتي نوار مغز، دكتر گوش و حلق و بيني و... اما مشكل لكنت زبان من حل نشد كه نشد. كم كم از خودم نااميد و نسبت به آينده بدبين شده بودم تا اينكه يك اتفاق باعث شد نظرم عوض شود.

روزي كه تو بيمارستان، مامان را براي وضع حمل به اتاق عمل مي‌بردند حدوداً 11 - 10 ساله بودم. من و پدر دو حس متضاد داشتيم. هم خوشحال بوديم و هم نگران. نگران حال مامان و عمل جراحي و خوشحال از اينكه بعد ازماه‌ها انتظار به زودي به جمع خانواده ما يه نفر ديگه اضافه ميشه و من بعد از چندين و چند سال از تنهايي درميام و ميشم خواهر... مدتي نگذشته بود كه از بلندگوي بيمارستان نام پدرم را صدا زدند و اعلام كردند فوراً به بخش جراحي مراجعه كنه. بعد از مراجعه وقتي پدرم از اتاق اطلاعات بيرون مي‌آمد نگراني و اضطراب در چهر‌ه‌اش موج مي‌زد. سؤال كردم: «چي شده؟» پدر كه نخواست من را نگران كند، گفت: «چيزي نيست همه چيز در حال انجام است فقط بايد منتظر بمونيم.» در همين موقع پرستار از پشت سر پدر را صدا زد: «آقاي رحمتي فرم رضايت را امضا نكرديد.

زود باشيد تا دير نشده وگرنه...» كه پدرم حرف پرستار را قطع كرد و با عصبانيت فرياد زد:« وگرنه چي؟ هان! حكم قتل امضا كنم كه يكي را انتخاب كنم. مادر يا بچه رو؟» پرستار گفت: «حكم قتل چيه آقاي رحمتي بر خودتون مسلط باشين. اين فرم براي اينه كه اگر خدايي نكرده در روند عمل شرايط به گونه‌اي شد...» كه پدر نگذاشت حرف پرستار تموم بشه و با عصبانيت گفت: «من هر دوتا شونو زنده ميخوام مي‌فهميد؟ زنده و سالم.» از آن لحظه به بعد ديگه ادامه جر و بحث‌هاي پدر و پرستار را نمي‌فهميدم. دقيقاً نمي‌دانستم چه اتفاقي افتاده اما متوجه شدم كه يه خبر‌هايي هست. خيلي اضطراب داشتم. حدس زدم داره اتفاق بدي مي‌افته. معمولاً در حالت غيرعادي لكنت زبانم شديدتر مي‌شد. رو كردم به پرستار گفتم: «بب بب ب بخشيييد خخخخانم پرررررستتتت ار حال ممم مامانم خخخ خيلي...» كه پرستار نگذاشت حرفم تموم بشه و بي‌توجه به من رو كرد به پدر و گفت: «خيلي خوب من وظيفه داشتم بهتون اطلاع بدم اما بدونيد همه سعي‌مون رو داريم انجام ميدم اول اميد به خدا دوم تلاش همه پرسنل.

چند لحظه پيش هم خانم دكتر رحيمي فوق تخصص جراحي آمدند به كمك دكتر جراح، بالاي سر بيمار با اينكه شيفتشون نبود اما از منزل به سرعت خودشون رسوندند اينجا فقط و فقط به‌خاطر وضعيت اضطراري خانم شما. از اين به بعدش ديگه هر چي خدا بخواد وگرنه ما همه تلاشمون رو داريم مي‌كنيم.» پرستار اين را گفت و رفت. خيلي ناراحت شدم هم از اينكه مثل هميشه نتونسته بودم درست حرف بزنم و هم از حال و روز مامان. انگار دنيا روي سرم خراب شده بود. نمي‌دانستم چكار كنم. اضطراب و دلشوره عجيبي داشتم. اشك امانم نمي‌داد. پدر را هيچ وقت تا اين حد بي‌قرار نديده بودم. اصلاً حال و روز خوبي نداشت. به ساعت روي ديوار نگاه كردم.حدوداً سه ساعت از شروع عمل گذشته بود. لحظه‌ها كند مي‌گذشت. در همين لحظه خانم پرستار به همراه يك خانم ديگر از اتاق جراحي بيرون آمدند. پرستار به خانم همراهش گفت: «اينا هستند خانم دكتر.» و بعد پرستار رو به پدر كرد و گفت: «ايشون همون خانم دكتر رحيمي پزشك فوق تخصص جراح هستندكه گفتم.» دكتركه لباس سبز رنگي به تنش بود رو به پدركرد و گفت: «م ببببببارررركه آق ق ق قاي رحيمي. پسسسسسررره. خخخخخوششش بختانه هـ هـ هـ هردو سالمند.» دكتر آمد نزديكم وهمانطوركه ازصورتم يك نيشگون ملايم مي گرفت گفت:«يه دادادا داداشي‌تپل مووووووپولي‌داري.» من ذوق زده‌گفتم:«واي‌جدددددي‌م م م مي‌گين؟» دكتر‌كه فهميد من هم مثل خودش لكنت زبان دارم با لبخند گفت: «آررررررره عزيزم.» بعد دوباره برگشت به بخش جراحي. تا اون لحظه در همه عمرم اينقدر خوشحال نبودم. واقعاً در پوست خودم نمي‌گنجيدم. همون موقع يك تصميم جديد گرفتم. عزمم را جزم كردم درس بخونم بشم يه پزشك حتي اگه زبونم بگيره. ديگه ناراحت لكنت زبونم نبودم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر