جانباز حاتم شيرازيزاده كارمند دانشگاه علوم پزشكي و مسئول مالي مركز بهداشت مازندران است. حاتم از آن دست نوجوانهايي بود كه در سن كم راهي جبهههاي نبرد ميشدند. او تنها 16 سال داشت كه اواخر سال 64 به جبهه رفت و آن قدر از محيط خالصانه آنجا خوشش آمد كه تا آخر جنگ در جبهه ماند. گفتوگوي ما با اين جانباز دفاع مقدس، برگي از تاريخ كشورمان را در بر دارد كه در آن نوجوانها خيلي زود مرد ميشدند.
فضاي خانواده شما چگونه بود كه در اوان نوجواني به جبهه رفتيد؟ما در روستاي ننهكران شهرستان نمين استان اردبيل زندگي ميكرديم. زمان پيروزي انقلاب پدرم از اردبيل مهاجرت كرد و به مازندران رفتيم. ايشان در قائمشهر ماهيفروشي باز كرد و رزق حلال كسب ميكرد. خانواده ما سنتي و عادي بود اما من اعتقاداتم چيز ديگري بود. ما سه برادر و چهار خواهر و اصالتاً آذري زبان و بزرگ شده قائمشهر بوديم. پذيرش جنگ براي خانوادههاي ما مثل خيلي ديگر از خانوادهها سخت بود. رفتن ما به جبهه معلوم بود اما برگشتن معلوم نبود. به همين دليل مادرم برايش سخت بود من در سن كم به جبهه بروم اما هر طور شده در 16 سالگي به عنوان داوطلب بسيجي به جبهه رفتم. اولين بار به سردشت اعزام شدم. يكي از دوستانم 10 روز پس از اعزام در سردشت شهيد شد. عادل وليپور اول دبيرستان همكلاس من بود. وقتي دوستم شهيد شد روحيه مجاهدانه بيشتري گرفتم.
چند ماه در جبهه بوديد و چطور مجروح شديد؟من ماهها در جبهه حضور داشتم و 25 درصد مجروحيت دارم. با داماد بزرگمان مسابقه جبهه داشتيم. در عملياتهاي كربلاي 4، 5، 10، والفجر 10، بيتالمقدس و مرصاد حضور داشتم. 5 بار مجروح شدم؛ از ناحيه دست راست، دست چپ، زانوي راست، چپ و... نهايتاً اواخر جنگ در تك فاو هم مجروح شدم. يادم است در دومين اعزامم در كربلاي 4 غواص بودم. مجروح شدم اما به رغم اينكه شنواييام را از دست دادم از همان بيمارستان خودم را به مرحله دوم كربلاي5 رساندم. تا 15 شهريور سال 67 يعني يك و ماه و نيم بعد از جنگ هم در منطقه بوديم چون گردان عاشورا بودم مقر اصلي ما هفتتپه بود. از كردستان تا فاو هر منطقهاي خط داشتيم ميرفتيم.
اگر ميشود ما را مهمان يكي از خاطرات جبهه كنيد. خوب است يادي از دوستان شهيدم كنم. براي بار دوم كه تحت عنوان گردان عاشورا به منطقه رفتم سنم خيلي كم بود. همرزمم شهيد شجاعالدين ادياني 45 ساله بود. واقعاً با قرآن خواندنش آرامش ميگرفتيم. يا شهيد داوود مظفري شب قبل عمليات كربلاي آنقدر چهرهاش نوراني شده بود كه تمام بچههاي گروهان از او حلاليت ميگرفتند تا از همه شفاعت كند. اكنون او جزو قافله شهداست و انشاءالله شفيع همه ما.
الان كه غبطه روزهاي شيرين رزمندگي را ميخوريد، اگر شرايط مهيا شود دوست داريد به عنوان مدافع حرم باز رخت رزمندگي به تن كنيد؟ بله، خيلي دوست دارم يك رزمنده مدافع حرم باشم. دلم ميخواهد براي دفاع از حرمين اعزام شوم. جهاد دوباره افسوس و حسرتي است كه از پايان جنگ در دلم دارم. به مادرم ميگويم مادرم مرا حلال نكردي كه شهيد نشدم. چون در موقعيتهاي مختلف اميد به برگشت نبود متأسفانه همسفر كاروان شهدا نشدم. خداوند ما را شايسته شهادت ندانست و به نوعي مانديم تا عذاب اين دنيا را بكشيم.