کد خبر: 837632
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۲
گفت‌وگوي «جوان» با يكي از انقلابيون حاضر در ميدان مبارزه مسلحانه با ايادي رژيم طاغوت
از روز 19 تا 22 بهمن ماه 1357، درگيري‌هاي مسلحانه متعددي در تهران بين انقلابيون و ايادي رژيم پهلوي رخ داد كه در واقع آخرين گلوله‌ها را به پيكر نيمه‌جان اين رژيم وارد مي‌كرد...
عليرضا محمدي
از روز 19 تا 22 بهمن ماه 1357، درگيري‌هاي مسلحانه متعددي در تهران بين انقلابيون و ايادي رژيم پهلوي رخ داد كه در واقع آخرين گلوله‌ها را به پيكر نيمه‌جان اين رژيم وارد مي‌كرد. آن روزها مملو از خاطراتي هستند كه هنوز مرورشان براي حاضران در صحنه، احساساتي زيبا و عميق را برمي‌انگيزند. عبدالله نوري‌پور يكي از انقلابي‌هاي حاضر در واقعه درگيري با نيروهاي گارد شاهنشاهي و دفاع از همافران در برابر اين نيروهاست كه در گفت‌وگو با ايشان مروري بر خاطرات چند روز پاياني منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي خواهيم داشت.

چطور و از چه زماني وارد فعاليت‌هاي انقلابي شديد؟
انقلاب متعلق به خود مردم بود. يعني اغلب خانواده‌هاي مذهبي چه والدين‌شان يا فرزندان و جوان‌هايشان، خود به خود جذب نهضت اسلامي امام خميني‌(ره) مي‌شدند. من خودم كه در يك خانواده مذهبي پرورش يافته بودم، از همان نوجواني فعاليت سياسي داشتم. حتي از دبيرستان به خاطر آنچه «اخلال سياسي» مي‌گفتند اخراج شدم. بعد هم كه سال 56 از سربازي فرار كردم، نمي‌خواستم زير پرچم پهلوي‌ها خدمت كنم. مدتي در به دري كشيدم تا اينكه به مكه مكرمه رفتم و در يك شركت ايراني نصب ژنراتورهاي برقي مشغول به كار شدم. در منطقه «مقام ابراهيم» شب‌ها بيتوته مي‌كردم. يك روز به طور اتفاقي شهيد مفتح را آنجا ملاقات كردم. ايشان من را با چند مبارز لبناني آشنا كردند. از طريق آنها نيز از راه و رسم مبارزه با صهيونيسم و استكبار جهاني با خبر شدم. بعد از استعفاي هويدا و وقايع انقلاب مثل آتش‌سوزي سينما ركس آبادان و. . . كه تند و تند رخ مي‌دادند و خبرش به ما مي‌رسيد، با صلاح و مشورت دوستان لبناني‌ام به ايران برگشتم و به ادامه مبارزات انقلابي پرداختم.
شما سرباز فراري بوديد، در برگشت‌تان مشكلي پيش نيامد؟
اوضاع مملكت كمي از دست ايادي رژيم خارج شده بود. من هم سعي مي‌كردم محتاط‌تر باشم. تا يك مدتي اين طرف و آن طرف در همان شركت نصب ژنراتورهاي برقي كار مي‌كردم. بعد از كشتار 17 شهريور 57 كه تظاهرات مردمي سازمان‌يافته‌تر شد و به همين منوال كشتار‌ها نيز خونين‌تر انجام مي‌شد، شركت ما مسئول نصب 11 دستگاه آسانسور پيشرفته در آسمانخراش 33 طبقه خيابان سميه متعلق به هژبر يزداني بود. شركت ما مسئول نظارت اسرائيلي‌ها و تكنسين‌هاي فرانسوي، اسكاتلندي و آفريقاي جنوبي پروژه‌هايش را انجام مي‌داد. (اين ساختمان اكنون بانك مركزي صادرات ايران شده است.) آنجا فرصتي پيش مي‌آمد به پشت بام مي‌رفتم و زاغ‌سياه سفارت امريكا را كه درست زير پايم قرار داشت، چوب مي‌زدم.
يعني اخبار سفارت امريكا را به اطلاع انقلابي‌ها مي‌رسانديد؟
بله، كمي قبل از پيروزي انقلاب، فعالان اين عرصه يك جور تيم‌هايي را به شكل مخفيانه و غير‌رسمي تشكيل داده بودند. كميته‌هاي انقلاب اسلامي بعدها از اعضاي همين تيم‌ها و از انقلابيون فعال تشكيل شدند. ما در مسجد امام جواد(ع) تهران نو فعاليت مي‌كرديم. حاج‌آقا محبي از انقلابيون شناخته شده محله ما بود. من اخبار سفارت را به ايشان اطلاع مي‌دادم و مي‌دانستم كه از طريق ايشان به چهره‌هايي چون آيت‌الله مرحوم مهدوي‌كني مي‌رسد. خلاصه از فعاليت‌هاي سفارت عكس مي‌انداختم و مي‌ديدم هر چه به روز دوازدهم بهمن 57 نزديك مي‌شديم رفت و آمدهاي خودروهاي مشكي درباري و سياسي به سفارت بيشتر مي‌شد. بعد از ورود حضرت امام به كشور اين رفت و آمدهاي خودرويي تقليل يافته بود و در عوض ترددهاي هليكوپتري بيشتر و بيشتر مي‌شد و اين روند نشانگر ترس و وحشت دربار و مشاورين امريكايي‌اش از مردم حاضر در خيابان‌ها بود.
در تظاهرات انقلابي هم شركت مي‌كرديد؟
تقريباً هيچ تظاهراتي را از دست نمي‌دادم. در ساختمان بانك صادرات كه كار مي‌كرديم سوپروايزر مستقيم من يك مهندس ارمني- ايراني باشخصيتي بود كه از من مي‌خواست در عين حالي كه با تكنسين‌هاي خارجي همكاري نزديك و حرفه‌اي مي‌كنم به طور نامحسوس اعمال و كردار آنها را نيز زير نظر بگيرم و به او گزارش كنم. در عوض او هم غيبت‌هاي وقت و بي‌وقت من را كه بعضي اوقات وسط كار غيبم مي‌زد، ناديده مي‌گرفت. من از پشت بام تقريباً به همه جاي شهر تسلط داشتم و وقتي مي‌ديدم جايي شلوغ شده و تظاهرات يا درگيري است سريع با موتورسيكلت هونداي چهارسيلندرم كه به تازگي خريده بودم سر از تظاهرات و جنگ و گريز خياباني با عوامل رژيم درمي‌آوردم. مهندس حتي دستور مي‌داد حقوق من را تمام و كمال پرداخت كنند. مي‌گفت مي‌دانم چه مي‌كني. اين حق توست. فقط در خيابان‌ها مواظب خودت باش.
برسيم به روزهاي پاياني پيروزي انقلاب، آن روزها چه فعاليت‌هايي داشتيد؟
يكي از شب‌هايي كه اخبار سفارت امريكا را به حاج‌آقا محبي رساندم، ايشان از من خواست پيش حسن بيات بروم. حسن بعدها شهيد شد. آن شب حسن يك قبضه مسلسل يوزي نو با دو خشاب پر و يك قبضه كلت كاليبر 45 بازم نو با جلد چرمي كمري با دوخشاب پر به من تحويل داد. براي دادن رسيد اسلحه‌ها رفتيم داخل مسجد و ديدم آنجا اصغر خلبان و يك خلبان ديگر حاضر هستند و فهميدم كه سلاح‌ها را آنها تهيه كرده‌اند. اصغر خلبان سبيل‌هاي خاصي مي‌گذاشت و شبيه توده‌اي‌ها مي‌شد، در حالي كه از ولايتي‌هاي دو‌آتشه بود. اصغر و دوست خلبانش يك كاپشن خلباني زيتوني‌رنگ نو هم به من دادند. 19 بهمن ماه بود، صبح همان روز هر دو در جمع همافران به ديدار تاريخي امام رفته بودند. آنها گفتند احتمالاً ايادي رژيم با بچه‌هاي نيروي هوايي درگير شوند (كه شامگاه 20 بهمن ماه با پخش تصوير امام در تلويزيون بين گاردي‌ها و بچه‌هاي نيروي هوايي‌ درگيري رخ مي‌دهد.) لذا از من خواستند با موتورم به آنها بپيوندم. مسجد امام جواد (ع) واقع در كوچه تنگي بود كه درست روبه‌رويش خيابان عريض ولي كوتاهي قرار داشت كه انتهاي اين خيابان به در اصلي ستاد نيروي هوايي از سمت خيابان تهران نو مي‌رسيد. شب بيستم بهمن ماه كه درگيري گاردي‌ها با همافران شدت يافت، اخبارش در همه جا پخش شد و مردم براي كمك به همافرها عازم ستاد نيروي هوايي شدند. كوچه مسجد ما يك موقعيت استراتژيك داشت كه اگر نيروهاي لشكر گارد به اين منطقه مسلط مي‌شدند، بچه‌هاي نيروي هوايي كاملاً در محاصره قرار مي‌گرفتند، چراكه خبر رسيده بود گاردي‌ها از طريق خيابان كوكاكولا ( خيابان پيروزي امروزي) در اصلي ستاد نيروي هوايي را مورد تهاجم قرار داده‌ و با مقاومت جانانه مردمي و همافران روبه‌رو شده‌اند. بنابراين قصد دارند از طريق تهران نو نيز وارد عمل شوند.
بين شما و مأموران رژيم درگيري هم پيش آمد؟
آن شب يكي از همافران را روي ترك موتورم داشتم و طول خيابان تهران نو از ايستگاه حسيني تا ميدان امام حسين (عليه‌السلام) را بالا و پايين مي‌كرديم. اين رفت‌و آمدهاي ما در طول خيابان تا نصف شب ادامه داشت و تمام فرعي‌هاي منتهي به تهران نو را ديده‌باني كرديم. نيمه شب متوجه شدم گاردي‌ها يك واحد تانك چيفتن را نيز وارد عمل كردند و از طريق ميدان امام حسين(ع) به سمت مواضع ما در حال پيشروي هستند. ولي اولين تانك در ورودي زير پل ميدان گير كرده است. سريع برگشتيم به مسجد و موضوع را به ساير انقلابي‌ها اطلاع داديم. اينجا اصغر خلبان از من خواست كه موتور را در داخل كوچه مخفي  کنم و خودم بروم بالاي پشت بام بانك ملي مشرف به خيابان در اصلي ستاد و پشت سنگري كه آن بالا تعبيه كرده بودند قرار بگيرم، در عين حال يك قبضه ژ3 با چند خشاب پر نيز در اختيارم گذاشتند تا از آن بالا هر گونه تعرضي را پاسخ داده و رزمنده‌هاي ديگر را كه در خيابان موضع گرفته بودند، پشتيباني كنم. من تا صبح روز بيستم آن بالا ماندم و چندين بار هم از طرف كوچه‌هاي فرعي مقابل و سمت چپم مورد هدف قرار گرفتم كه هر بار با رگبار متقابل من، آتششان خاموش مي‌شد و بچه‌هاي خيابان به تعقيب تيرانداز مهاجم مي‌پرداختند. اينجا يك اتفاق جالبي افتاد. نماز صبح را كه در همان سنگر پشت بام مي‌خواندم، ديدم از پشت سرم سايه عجيبي به سنگر من نزديك مي‌شود، سريع كلت كمري‌ام را كشيدم، غلتيدم و با منظره باورنكردني مواجه شدم. خانم چادري سيني به دستي روبه‌رويم خشكش زده بود. ايشان گفت: «من مادر همايونم. گفته بود تو از سر شب تا حالا چيزي نخوردي،  برات كمي صبحانه آوردم.» همايون يكي از رفقاي مسجدي من بود كه در خيابان سنگر گرفته بود. خانه‌شان هم درست پشت بانك و مغازه آهن‌فروشي بود كه من پشت‌بامشان موضع گرفته بودم. همايون از داخل حياط خانه نردبان بلندي گذاشته بود كه مادرش هم از طريق آن بالا آمده بود. حسابي شرمنده اين مادر فداكار و مهربان شده بودم.
اين خاطره‌اي كه گفتيد مربوط به روز 20 بهمن مي‌شد؟
بله، روز بعدش در بيست و يكم بهمن ماه درگيري‌ها شديدتر از قبل شد. در اين روز حكومت نظامي هم اعلام شده بود. تانكي كه ديشب ديده بودم زير گذر ميدان امام حسين(ع) منهدم شده و راه هر گونه نفوذ زرهي زميني به طرف كميته ما و ستاد نيروي هوايي را بسته بود. فرماندهان ميداني همافران پيش‌بيني مي‌كردند كه حمله بعدي لشكر گارد به وسيله هليكوپترهاي كبري خواهد بود. حدسشان درست بود. حدود ساعت 2بعد از ظهر صداي هليكوپترها به گوشمان رسيد. يك سروان سراغم آمد و ‌گفت: «براي اينكه هليكوپتر‌ها را از اهدافشان منحرف كنيم بايد آنها را به طرف اهداف متحرك بكشانيم. اينها هوانيروزي نيستند و زود خر مي‌شوند!» اصغر خلبان هم بلافاصله وارد بحث شد كه سراغ اهلش ـمدي. آقا عبدالله بسم الله. تا من موتور سنگين را آماده كردم و از كوچه تنگ و بارك بيرون آوردم، هليكوپترها رسيده بودند بالاي سر در اصلي ستاد. با اشاره اصغر يك افسر خلبان ديگر كه تا بن‌دندان مسلح شده بود، پريد پشتم. من كلاه ايمني مجهزي سرم بود و صدا‌ها را به خوبي نمي‌شنيدم. فرياد زد برو زير هليكوپتر، با انگشتش نشان مي‌داد كه كدام را مي‌گويد. من هم كه متوجه وخامت اوضاع شدم به سرعت با يك چرخش درجا زدم كه نزديك بود جناب سروان را از ترك به زمين بيندازم. به هرحال خودم را رساندم درست زير هليكوپتر پيشرو، افسر پشت ترك من شروع به تيراندازي به زير شكم هليكوپتر كرد. اصابت كرده، نكرده خلبان متوجه ما شد و چرخيد و شروع به شليك رگباري به سمت ما كرد. سروان فرياد مي‌زد. برووو، دررووووو، من هم دوباره با يك غرش مهيب موتور دور درجا گازيدم به سمت طول خيابان تهران نو و به سمت شرق. در همين حين مواجه شديم با هليكوپتر دوم كه خلاف جهت ما مي‌آمد. همين طور كه ديوانه‌وار و پرشتاب مي‌خواستم خودم را از تيررس دو هليكوپتر عقب و جلويي دور كنم، ناگهان اصغر خلبان را ديدم كه جلوتر از من به سرعت به يك طرف خيابان مي‌دود و نعره مي‌كشد. خلاصه با اشاره اصغر سبيل ناگهان كل نيروهاي مستقر در طول خيابان شروع كردند به تيراندازي هوايي به طرف هليكوپترها. با شليك بچه‌ها، هليكوپترها از محل دور شدند. گاردي‌ها آن روز هم از تهاجم خود طرفي نبسته و فرار كردند.
از روز 22 بهمن چه خاطراتي داريد؟
من تا صبح روز 22 بهمن 57 در همان سنگر پاسداري‌ام بودم. با اعلام بي‌طرفي ستاد مشترك ارتش و پيروزي انقلاب، مردم به كوچه و خيابان‌ها ريختند. مردم از شادي و شعف پيروزي انقلاب اسلامي سر از پا نمي‌شناختند و فرزندان انقلاب خودشان را به آغوش مي‌كشيدند و به سر و رويشان بوسه مي‌زدند و حلقه‌هاي گل به گردنشان مي‌انداختند. شير و شيريني در خيابان صبحانه ما شده بود و اشك‌هاي بي‌ريا و شعار غم‌انگيز «در بهار آزادي جاي شهدا خالي...».
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار