ابتدا لازم ميدانم خلاصهاي هرچند کوتاه از نمايشنامه را برايتان بگويم تا به واسطه آن بتوانيد به مضمون اين يادداشت پي برده و در آن غور کنيد.
«جزيره» داستان خانوادهاي از طبقه فرودست جامعه است که فشارهاي اجتماعي و اقتصادي آنها را از آرزوهايشان بسيار دور کرده تا جايي که ديگر هيچ کدام از اعضاي اين خانواده آرزويي را بر خود متصور نميدانند و تنها براي رفع مشکلات پيشرو و زنده ماندن و نه زندگي کردن، به هر طريق ممکن با مشکلات ميجنگند و در اين راه حتي به نزديکانشان نيز رحم نميکنند. در اين خانواده که پدري معتاد به خاطر دختر جوانش تصميم به ترک اعتياد گرفته است، پسري بيکار، دختري که تنها فرد شاغل خانواده به حساب ميآيد در انتظار خواستگار، دامادي معتاد که ظاهراً به فکر ترک است و دختر بزرگ خانواده که باردار است و بزرگترين چالش برايش زندگي پس از اين با يک نوزاد به حساب ميآيد! حالا متصور شويد داستان اين خانواده چه ميتواند باشد جز دست و پا زدنهايي منفور و محقرانه براي ادامه حياتي که ارزش زندگي کردن هم ندارد، و در اين بين نه تنها مقصر از ميان خودشان مشخص نميشود بلکه با نبود حتي يک تصوير نيمهروشن از اميد به آينده، اميد به خدا، اميد به همت والا و هر چيز کوچکي که بارقهاي از اميد درونش داشته باشد، سياهي و تلخياي تصوير ميشود که انتها ندارد!
نمايش با بگو و مگوهاي دختر کوچکتر با پسر خانواده آغاز ميشود بر سر اينکه آيا النگوهاي به يادگار مانده از مادرشان را که اکنون در دست دختر است براي رفع گرفتاريهاي خانواده از جمله مجلس خواستگاري آتي دختر و خواستگاري احتمالي پسر و... بفروشند يا نه! در همين اثناست که پدر خانواده با بازي رضا جهاني از راه ميرسد و متوجه ميشويم با پدري سرخوش طرف هستيم که به نيت ترک کردن هم افتخار ميکند و قرار است اين زورق شکسته را به ساحل امني بنشاند.
داستان هرچه جلوتر ميرود ميزان سياهيها بيشتر شده و ديگر بدبختي و ماتمي نيست که بر سر اين خانواده هوار نشده باشد، حقيقت ماجرا از اين قرار است که نه داماد و نه پدر هيچ کدامشان در فکر ترک نيستند و هنوز در دام اعتياد تنها اطرافيانشان را اميد واهي ميدهند، دختر خانواده در انتظار پسري به نام سامان براي خواستگارياش است که از او باردار است!
اين داستان كه روابط و زندگي آدمهاي جزيره است مرا ياد اثر مملو از سيمرغ سعيد روستايي در فجر سال گذشته مياندازد.
صحنههاي رقص با آهنگ عروسي دختر همسايه، باز کردن چاه توالت در شب خواستگاري، ماجراي آمدن خواستگار براي دختر کوچک و مظلوم خانواده و... تنها شمهاي از ارجاعات جزيره به فيلم سعيد روستايي است و در نهايت خلاقيت نويسنده و کارگردان در عوض کردن نقش مادر پير «ابد و يک روز» با پدر مفنگي جزيره و انتقال نقش برادر بزرگ با بازي پيمان معادي به داماد بزرگ خانواده نقش ميبندد! والا مابقي همان آش است و همان کاسه...
اما نبايد از حق هم گذشت؛ کار کارگردان و ايضاً نويسنده اثر در بازي با زمان دراماتيک و روايي قصه بسيار خوب است و برشهايي که کارگردان در متن ايجاد کرده همانند تدوين خلاقهاي در فيلم عمل ميکند که بدون لو دادن نقاط عطف قصه، به برخي مسائل داستان تأکيد کرده و با برش داستاني ذهن مخاطب را عقب و جلو ميبرد تا تمام پازلهاي داستان در ذهن بيننده کنار يکديگر پيوند بخورد. اما اين نهايت سادهانگاري کارگردان است که نزد خود گمان کند حتي يکي از مخاطبانش نيز فيلم مشهور و پرفروش ابد و يک روز با آن بازيهاي خيرهکننده و بديع را نديده و سپس پاي تئاتر او نشسته باشد!
اگر غير از اين هم باشد بايد در هوش و استعداد کارگردان شک کرد که چرا با آگاهي از اين مهم تا اين اندازه دست به تقليد آن هم صحنه به صحنه و حتي در برخي صحنهها ديالوگ به ديالوگ زده است، البته طرز چينش صحنهها و تسلط کارگردان بر قصهگويي مانع از اختيار اين حدس ميشود و در نهايت مرا تنها به يک پاسخ ميرساند که جوانهاي سينما و تئاتر ما به شدت اثرپذيرند و نگاهشان به سينما يا تئاتر و در کل ژانر اجتماعي تا حدي محدود است که با موفقيت يک اثر در اين ژانر همه نگاهها و توجهها به آن معطوف ميشود و خواسته يا ناخواسته اثرشان نه دوشادوش و نه سايه به سايه، بلکه بسيار عقبتر از آن آثار موفق ولي در همان مسير راه ميروند و در نهايت در ناکجاآبادي سر به نيستي ميگذارند، ناکجاآبادي که نه اقبال و خوشيمني سيمرغ را در پي خواهد داشت و نه اعتبار و عزت اسکار و گلدنگلوب را و نه هيچ جايگاهي در هنر اين مرز و بوم، چراکه تاريکي و تلخي و سياهي باب طبع هيچ ايراني و ايضاً هيچ آدميزادي نيست. آدمي به اميد زنده است.