کد خبر: 834134
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۲۱:۵۲
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهيد مدافع حرم موسي كاظمي كه فرزند دومش 40 روز بعد از شهادت پدر به دنيا آمد
در روزهايي كه تروريست‌هاي تكفيري تهديد كرده بودند حرم حضرت زينب(س) را با خاك يكسان كنند شهيد موسي كاظمي كوله‌بارش را بست تا دشمنان فكر تهاجم را از سرشان بيرون كنند...
احمد محمدتبريزي
در روزهايي كه تروريست‌هاي تكفيري تهديد كرده بودند حرم حضرت زينب(س) را با خاك يكسان كنند شهيد موسي كاظمي كوله‌بارش را بست تا دشمنان فكر تهاجم را از سرشان بيرون كنند. دو بار به سوريه اعزام شد و شهريور سال 1393 شربت گواراي شهادت را نوشيد تا اولين شهيد شهرستان يزدان‌شهر لقب بگيرد. شهيد كاظمي هنگام اعزام دختري هفت ساله به نام «دينا» داشت و 40 روز پس از شهادتش فرزند دومش به نام «نازنين» به دنيا آمد. نبود همسر و تولد فرزند روزهاي سخت و دلتنگ‌كننده را براي همسر شهيد رقم زده بود ولي ايشان با توكل بر خدا و شهيد سختي‌ها را پشت سر گذاشت هر چند كه هنوز گلايه‌هايي باقي است. همسر شهيد «معصومه خاني» در گفت‌وگو با «جوان» روايتگر روزهاي با هم بودن و جدايي‌شان است.

 فصل مشترك زندگي شما و شهيد كاظمي به چه شكلي رقم خورد و چطور با هم آشنا شديد؟
من وقتي دانشگاه مي‌رفتم آقاموسي در محله‌مان همراه برادرش مغازه الكتريكي داشتند. من را هنگام آمدن از دانشگاه مي‌ديدند و دو سالي بود كه من را زيرنظر داشتند و تحقيقات را از خانواده‌ام انجام داده بودند ولي من اصلاً ايشان را نديده بودم و نمي‌شناختم. آن زمان مادرشان چند جا مي‌خواستند برايشان خواستگاري بروند ولي آقاموسي قبول نمي‌كرد. در آخر به مادرش مي‌گويد من دختري را مي‌خواهم ولي بعيد بدانم دخترشان را به ما بدهند چون از لحاظ اجتماعي و فرهنگي تفاوت‌هايي داشتيم. ايشان آن زمان پاسدار بود و بعد از ظهر در مغازه با برادرش با هم كار مي‌كردند. روز بعد از صحبت‌هايشان، مادرشان به خانه‌مان ‌آمد، صحبت‌‌هاي اوليه براي خواستگاري را انجام دادند و چند روز بعد به خواستگاري‌آمدند.
شما ايشان را چگونه انساني ديديد؟
من معيارهايم با همه دخترها در آن دوره فرق مي‌كرد. هميشه دوست داشتم طرف مقابلم مرا بخواهد. ايشان دو سال من را مي‌خواست و اين دوست داشتن خيلي برايم مهم بود. دلم مي‌خواست كارش آزاد نباشد. چون پدر و اقوامم كارشان آزاد بود و من دوست داشتم همسرم كارش كارمندي باشد و بعد از ظهر خانه باشد. دلم مي‌خواست مهربان و اهل نماز و روزه باشد. شايد 70، 80 درصد موارد مدنظرم را آقا‌موسي دارا بود. خيلي معصوم و پاك بود. در جلسه خواستگاري اصلاً مرا نگاه نمي‌كرد. صادقانه حرف‌هايش را زد و اصلاً وعده‌هاي توخالي نداد و هر چيزي كه بود را برايم توضيح داد. در حرف‌هايي كه زدند مردانگي‌شان برايم ثابت شد. گفت قول مي‌دهم تا جايي كه مي‌توانم شما را خوشبخت كنم و همينطور هم شد. خيلي سختي كشيديم ولي هيچ‌گاه نگذاشت آب در دلم تكان بخورد. خيلي هم ديندار بود. من هميشه در ذهنم يك آدم ديندار را دوست داشتم كه اين هم يكي از خصوصيات بارزشان بود.
آن زمان به اين موضوع فكر مي‌كرديد كه ممكن است يك روز با عنوان همسر شهيد با شما گفت‌وگو شود؟
اصلاً به چنين چيزي فكر نمي‌كردم. فكر مي‌كردم من و آقاموسي به پاي هم پير مي‌شويم و نوه‌هايمان دورمان جمع مي‌شوند. زماني كه براي خواستگاري آمد در كاغذي موارد مدنظرش را نوشت و بيان كرد «من عاشق شهادت هستم». وقتي كاغذ را خواندم گفتم كو تا جنگ! آن زمان حرفي از جنگ نبود. مي‌گفت دلم مي‌خواهد خدا اتمام زندگي‌ام را در شهادت قرار دهد و نمي‌خواهم سكته و تصادف كنم و از دنيا بروم. من خيلي روي اين موضوع فكر كردم. من هيچ‌وقت حتي زماني كه براي سوريه رفت تصور نمي‌كردم شهيد شود. از تصورش هم مي‌ترسيدم. چون خيلي به ايشان وابسته بودم و همسر و پدر خيلي خوبي بود. از هر لحاظ نمونه بودند. الان به اين جمله رسيده‌ام كه شهدا برگزيده هستند و شهدا را از بهترين انسان‌ها انتخاب مي‌كنند.
الان كه اين اتفاق افتاده و كاملاً نبودشان را احساس مي‌كنيد اين حس و حال چقدر با تصورتان فرق مي‌كند؟
من قبلاً دوست نداشتم يك لحظه هم از ايشان دور شوم. الان همسر شهيد شده‌ام و خوشحالم كه با افتخار از هم جدا شديم. هزاران مدل جدايي در زندگي داريم و جدايي‌مان برايمان افتخار است. وقتي همسر شهيد هستيد مردم ديد ديگري به شما دارند و با عزت و احترام با شما رفتار مي‌كنند. اين هم برايم افتخاري است. شهادت مرگ حتمي ايشان بود. زماني كه ايشان به مأموريت مي‌رفت برايش نذري مي‌پختم و قرآن مي‌خواندم تا برگردد. دو مرتبه هم رفت و برگشت و يك بار هم تير به كلاهش خورد و آنقدر مرگ به ايشان نزديك بود. الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم جدايي‌مان حتمي بود و چه بهتر كه اين جدايي با شهادت اتفاق افتاد. طوري كه ايشان آرزويش را داشت. الان كه همسر شهيد هستم آقاموسي شفاعتم را خواهد كرد و توجهاتش را در زندگي‌ام مي‌بينم. وقتي مي‌گويند شهدا زنده هستند واقعاً همينطور است و من به خوبي حسش مي‌كنم. اگر جسماني پيش‌مان نيست ولي روحاني كنارمان هست و من حسشان مي‌كنم.
سختي‌هايي هم دارد.
من قبلاً فكر مي‌كردم وقتي كسي عزيزي را از دست مي‌دهد مشكل فقط به نبود او برمي‌گردد. وقتي ايشان شهيد شد مي‌گفتم من هيچ غصه‌اي جز نبود آقا‌موسي ندارم. گريه مي‌كردم كه چرا آقاموسي نيست و بچه‌هايم بابا ندارند. 40روز بعد از شهادت آقاموسي بچه دوممان به دنيا آمد و دينا دختر بزرگمان هم وابستگي زيادي به پدرش داشت. وقتي ايشان شهيد شد فكر مي‌كردم فقط مهر و محبت‌شان نخواهد بود ولي الان مي‌بينم مشكلات بسيار سختي وجود دارد. حمايتي از ما نمي‌شود. آنقدر در اين دو سال درد به دلم مانده كه به آقاموسي گفته‌ام ديگر نمي‌خواهم گريه كنم ولي واقعاً دلم مي‌گيرد. وقتي آقاموسي بود به لحاظ مالي به سختي زندگي را مي‌گذرانديم جالب اينكه مردم فكر مي‌كنند پاسدارها حقوق‌هاي عجيب و غريب مي‌گيرند. از لحاظ مادي سخت بود ولي تكيه‌گاه داشتم و دلگرمي‌ام به شوهرم بود. الان كه اين اتفاق افتاده براي گرفتن يك وام به صدجا زنگ مي‌زنم و هيچ جا حاضر نمي‌شود به ما وام بدهد. دلم از اين مي‌گيرد كه عزيزترين كسم را فدا كرده‌ام ولي الان تنهاي تنهايم. بچه من تابستان مسافرت نرفت و كسي فهميد من چند بار به پادگان رفتم تا بتوانم بچه‌هايم را به مسافرت ببرم؟ مي‌گويند اگر حرف از ماديات بزنيد عزت شهيد را زير سؤال مي‌بريد ولي من با دو بچه بايد چه كاري انجام دهم؟ جالب اينجاست مردم در خصوص خانواده‌هاي مدافع حرم مي‌گويند صد ميليوني به خانواده‌هايشان پول مي‌دهند. واقعاً دلم مي‌سوزد از اين حرف‌ها و رفتارها. از خودش خواستم خدا به من صبري جميل و زيبا بدهد. ما خانواده شهدا را فقط داخل غم نگه داشته‌اند. نمي‌آيند براي خانواده‌هاي شهداي مدافع حرم برنامه‌هاي شاد و تفريحي بگذارند. البته برنامه‌هايي گذاشته شده كه تعدادش واقعاً كم است. ماه رمضان امسال ما را به گلستان شهداي اصفهان دعوت كردند، مجري برنامه طوري روضه شهيد مي‌خواند كه من و بچه‌هايم تا دو روز در حالت غم و غصه بوديم.
در خانه چطور رفتار مي‌كردند و چطور شخصيتي داشتند؟
آدم خيلي كم‌حرفي بود. جمعه‌ها كه در خانه بود همه كارهاي خانه را انجام مي‌داد. مي‌گفت شما در طول هفته كار كرده‌اي و خسته‌اي و من امروز كارها را انجام مي‌دهم. هرجايي سفر مي‌رفت براي من و دخترم سوغاتي مي‌خريد. اگر بخواهيد از دوستان و همكاران‌شان بپرسيد حتماً مي‌گويند در كارهايش كم‌كاري نمي‌كرد و احساس مسئوليت زيادي نسبت به كار داشت. در خانه هم بهترين همسر و پدر بودند.
شهيد كاظمي زندگي را چطور مي‌ديدند و نگاهشان به يك زندگي آرماني چگونه بود؟
آقاموسي از چهارم دبستان كار مي‌كرد و آدم خودساخته‌اي بود هميشه مي‌گفت زندگي خوبي براي شما و بچه‌ها مي‌سازم تا هيچ‌گاه سختي نكشيد. واقعاً هم همين طور بود. خيلي اهميت مي‌داد تا بچه‌هايم در آينده سختي نكشند. در قبال كار و زندگي‌اش خيلي وظيفه‌شناس بود.
وقتي سبك زندگي و اعتقادي شهداي مدافع حرم را نگاه مي‌كنيم متوجه مي‌شويم چقدر اين بچه‌ها شبيه هم هستند؟
من با بقيه همسران شهدا كه صحبت مي‌كنم مي‌بينم چقدر خصوصيات اخلاقي همسرانشان شبيه شوهرم است. مخصوصاً كم‌حرف و مظلوم بودن و خوب بودنشان مشترك است. گاهي با ساير همسران شهدا كه درد دل مي‌كنيم مي‌بينيم همسران‌مان چقدر شبيه هم بوده‌اند. همه هم زندگي خوبي داشته‌اند. آقاموسي در سوريه كه بود روزي سه بار با هم صحبت مي‌كرديم و يكجوري تماس مي‌گرفت كه من فكر مي‌كردم ايران است. تا دقيقه ‌آخري كه با هم مكالمه داشتيم مي‌گفت بيايم، شما را به كربلا و شمال مي‌روم. همه چيز را با هم پشت تلفن مرور مي‌كرديم. وقتي مي‌شنوم برخي مي‌گويند شهدا ديگر دست از دنيا شسته‌اند، دلم مي‌شكند. ايشان تا لحظه آخر به فكر خانواده و زندگي بودند و برايش برنامه داشتند. اعتقادا          ت‌شان سر جايشان بود و عاشق زن و بچه‌شان هم بودند. به من مي‌گفت قول مي‌دهم سر 43 روز بيايم و به قولش هم عمل كرد و دقيقاً آخرين روز مأموريتش آمد.
درباره شهادت و شهيد شدن صحبت مي‌كردند يا معيار خاصي براي رسيدن به مقام شهادت داشتند؟
شهيد كافي‌زاده و آقاموسي دو دوست صميمي بودند. وقتي ايشان شهيد شد آقاموسي از اين رو به آن رو شد. مي‌گفت خوش به حال روح‌الله و كاش من جايش شهيد مي‌شدم. شهيد كافي‌زاده هم جوان‌شوخ و بانشاطي بودند و چندين بار تصادف‌هاي خطرناكي داشتند كه اتفاقي برايش نيفتاده بود. بعد آقاموسي مي‌گفت خوش به حال روح‌الله كه شهيد شد و نامش با شهادت گره خورد. آقاموسي مي‌گفت اين همه بلا سرش آمد ولي با شهادت از دنيا رفت. وقتي براي آوردن وسايل آقاموسي به سركارش رفتيم ديديم عكس شهيد كافي‌زاده را به در كمدش زده كه در حال نماز خواندن است. من را براي مراسم‌شان برد و يكي از دوستان آقاموسي گفت چرا در اين سرما خانمت را آوردي كه گفته بود بگذار ببيند و آشنا شود با اين مراسم‌ها. خاطرات را مرور مي‌كنم مي‌بينم به دلش افتاده بود كه شهيد مي‌شود. وقتي مرحله آخر مي‌خواست به مأموريت برود يك برگه برداشت و چك‌هايي كه از ديگران گرفته بود را با مبالغ و تاريخش نوشت. با اين كارهايش اضطراب شديدي به دلم افتاده بود. وقتي ليست طلبكار و بدهكارها را مي‌گفت واقعاً مي‌ترسيدم. حرف‌هايي زدند و كارهايشان را انجام دادند حتي تا روز آخر كه زنگ مي‌زد مراقب من و دخترمان بود. همه چيز را درباره حتي بچه‌اي كه باردار بودم، گفت و رفت.
شما در كنار شهيد چه چيزهايي به دست آورديد كه اگر اين آشنايي صورت نمي‌گرفت اين موارد را به دست نمي‌آوريد؟
من وقتي با آقا موسي وصلت كردم اعتقاداتم نسبت به مسائل ديني خيلي عميق‌تر شد. اعتقادشان عميق و قلبي بود و من را هم با خودش همراه مي‌كرد. عاشق دعاي كميل بود و هنگام خواندن دعا مثل ابر بهار گريه مي‌كرد و «الهي العفو» مي‌گفت. من در خانواده‌اي مرفه زندگي كردم و بزرگ شدم ولي در كنار آقا‌موسي برنامه‌ريزي را ياد گرفتم. با كمترين حقوق بهترين زندگي را مي‌كرديم طوري كه همه انگشت به دهان مي‌ماندند چطور با اين حقوق اين زندگي را داريم. صبوري را هم كنارشان خيلي خوب ياد گرفتم. قبل از آشنايي با ايشان صبرم كم بود و بعد از ازدواج واقعاً آدم صبوري شدم. من اخلاق‌هاي خوب‌ را از ايشان گرفتم و كمال همنشين در من اثر كرد.
دخترتان چهلم شهيد كاظمي به دنيا آمد؟
وقتي باردار شدم پزشك‌ها به من استراحت مطلق دادند. آقاموسي سه ماه اول كه شرايطم خطرناك بود كاملاً از من مراقبت كرد و نگذاشت كاري كنم. همه كارهاي خانه را انجام مي‌داد. سه ماه به همين منوال گذشت. زمان عيد يكي از دوستانش مي‌خواست به سوريه برود و از من پرسيد كه من هم بروم؟ گفتم مي‌خواهي من را با اين حال بگذاري و بروي؟ پنج ماه كه گذشت قرار بود كسي ديگري به سوريه برود ولي در آخر تصميم‌‌ها عوض شد و قرار شد آقاموسي جايش اعزام شود. آقاموسي گفت بگذار بروم و برگردم جبران مي‌كنم. قبل از رفتن گفت اگر فرزندمان دختر شد اسمش را شما انتخاب كن و اگر پسر شد من انتخاب مي‌كنم. وقتي ايشان به مأموريت رفت سفارش دخترهايمان را كرد و رفت. دلشوره عجيبي داشتم ولي اصلاً به ذهنم خطور نمي‌كرد آقاموسي شهيد شود نهايت فكر مي‌كردم زخمي شود. من در قنوت نماز آيه‌اي از قرآن مي‌خوانم مضمونش اين است خدايا همسر و فرزندانم را نور چشمانم قرار بده. هميشه اين آيه را مي‌خواندم ولي در 40 روزي كه مأموريت رفته بود چندين دفعه در قنوت ناخودآگاه آيه را خواندم. واقعاً هم همين شد و خدا شوهرم را نور چشمم قرار داد. الان همه در گلستان شهدا به او متوسل مي‌شوند و خيلي قبولش دارند. مي‌خواستند خبر شهادتش را بدهند. هفت ماهه باردار بودم. با هزار مكافات به من خبر دادند. خيلي شرايط سختي برايم بود. روز قبل از چهلمش آقاي خليلي به همراه خانواده‌اش از اهواز به ما سر زدند. همرزم و دوست صميمي آقاموسي بودند. روز شهادت با هم ناهار خورده بودند و بعد از شهادت اولين كسي كه سراغ همسرم مي‌رود اقاي خليلي بود. ايشان خانه‌مان آمد و يكسري وسايل آقاموسي را آورد و آن لحظه وقتي وسايل آغشته به خونش را ديدم خيلي برايم سخت بود. هنگام تولد دخترمان مي‌گفتم چرا الان آقا‌موسي كنارم نيست. چرا براي دينا بود و نازنينم نبايد پدرش را ببيند. چرا من بايد آنقدر تنها باشم... {گريه مي‌كند} بعد از تولد دخترم، وقتي نازنينم را ديدم انگار تمام هستي را به من دادند. انگار باري از غصه را از شانه‌هايم برداشته‌اند. خدا تمام معجزه‌اش را به من نشان داد. خدا را شكر بچه با تمام سختي‌ها و غصه‌ها سالم بود. فقط وقتي به دنيا آمد خط اخم عميقي داشت كه دكترها مي‌گفتند بچه تمام حالات روحي مادرش را مي‌گيرد. وقتي نازنين به دنيا آمد روحيه من و دينا را خيلي تغيير داد. در اين دو سال اگر نازنين نبود من و دينا دق كرده بوديم. اينقدر اين بچه شيرين و ناز است. ولي اين سؤال هميشه در ذهنم مي‌ماند دينا هشت سال پدرش را درك كرد و نازنينم به خواهرش كه بابا مي‌گويد ناباورانه نگاه مي‌كند. آنقدر كه من گفته‌ام بابا را مي‌شناسد ولي محبت پدري را درك نكرده است.
شهيد كاظمي اولين شهيد شهرستان يزدان‌شهر هستند؟
بله، ايشان اولين شهيد شهرستان يزدان‌شهر و سومين شهيد لشكر 8 نجف هستند. شهيد كافي‌زاده و حيدري اولين و دومين شهداي لشكر هستند.
شهيد كاظمي جزو اولين شهداي مدافع حرم استان اصفهان بودند. چه چيزي ايشان را در اين راه قرار داده بود؟
آقا موسي خيلي اعتقاد قوي‌اي داشت. اعتقاد داشت من بايد به درد اين مملكت و اسلام بخورم. وقتي ايشان براي بار اول به سوريه مي‌رفت اول شهريور سال 92 بود. شهادتشان هم اول شهريور سال 93 بود و يك سال در رفت‌وآمد بودند. هميشه كيف مأموريت‌هايش را من مي‌بستم. وقتي مي‌خواست برود به ايشان گفتم اگر شما بروي چه كسي از ايران دفاع كند؟ به من گفت اگر خانه همسايه‌مان را دزد بزند و ما در خانه‌مان را ببنديم و به روي خودمان نياوريم دزد آمده، بالاخره دزد سمت خانه ما هم خواهد آمد چون مطمئن است كسي به كسي كمك نمي‌كند. مي‌گفت اگر سوريه شكست بخورد سمت ايران خواهند آمد. مي‌گفت اگر من كه پاسدارم نروم برادر شما كه كار و رشته‌اش چيز ديگري است بايد بجنگد.
يادم نمي‌رود مي‌گفت من براي اين مي‌روم تا شما و دخترمان شب‌ها راحت بخوابيد. افتخار مي‌كنم براي ناموس‌شان رفت و مطمئن شده بود بايد اين كار را انجام دهد. يكي از اعتقاداتش اين بود كه حضرت زينب(س) نبايد تنها شود. آقاموسي به امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) ارادت خاصي داشت. همه‌اش مي‌گفت حرم حضرت زينب(س) برايم خيلي عزيز است. آن زمان مي‌خواستند حرم را با خاك يكسان كنند و او مي‌خواست از حرم دفاع كند. گفت به اين نتيجه رسيده‌ام اگر قسمتم شود به سوريه بروم و بجنگم. امام حسين(ع) مرا طلبيده و حضرت زينب(س) مرا لايق دانسته و اين برايم افتخار است. تعريف مي‌كرد يكي از مجاهدان عراقي دست و پا شكسته بلد بود فارسي صحبت كند. اين رزمنده خيلي سوريه مي‌رفت. در يكي از رفت و آمد‌ها گلوله مي‌خورد و مجروح مي‌شود. وقتي به خانه مي‌رود همسرش مي‌گويد من ديگر نمي‌گذارم شما به سوريه بروي. گفت من را 40 روز در خانه نگه داشت و در اين مدت زخمم خوب شده بود. يك روز صبح مي‌بيند همسرش كيفش را بسته و دم در گذاشته و مي‌گويد زود براي دفاع از حرم به سوريه برو. مرد عراقي با تعجب جريان را از همسرش مي‌پرسد و او مي‌گويد خواب ديدم و خانمي به خوابم آمده و گفت شما همسرت را در خانه نگه داشته‌اي در حالي كه حسين(ع) و اباالفضل(ع) من تنها هستند. اين خواب را كه گفته بود آقاموسي اشكش جاري مي‌شود. مي‌گفت من اگر نتوانم بروم واقعاً لايقش نيستم. منِ شيعه نمي‌توانم در خانه بنشينم و چشم روي هم بگذارم و كاري نكنم. اگر با حرف‌هايش مرا قانع نمي‌كرد دل من هم راضي به رفتنش نمي‌شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار