هوا ابري بود و نم نم باراني هم ميآمد. رضا بعد از كلاس سنگين رياضي ترجيح داد زنگ تفريح در حياط قدم بزند. همين طور كه در خودش فرورفته بود، حامد مثل عقابي خودش را از آن سر حياط به او رساند و آرامشش را بر هم زد. حامد گفت: «ميدوني بچهها چي ميگن؟ مثل اينكه مدرسه قراره براي جشن تكليف بتركونه!» رضا سرش را بلند كرد و گفت: «يعني چي بتركونه؟» دوباره حامد جواب داد: «بابا تو خيلي پرتي، ميگن قراره مارو ببرند يه جاي خيلي خاص». از آنجايي كه حرفهاي حامد هميشه در حد يك شايعه بود از كنارش به راحتي گذشت و با كنايه گفت: «باشه، اينم مثل بقيه خبرات». حامد در حالي كه از پلهها بالا ميرفت داد زد: «حالا ميبينيم». وارد كلاس شد و وسايل زنگ پيش را در كيفش گذاشت و كتاب دينياش را درآورد تا نگاهي به درس جديد بيندازد.
سهيل كه هميشه در راهرو رژه ميرفت با عجله خودش را به كلاس رساند و نفس زنان گفت: «بچههاااااا نميدونم چه خبره ه ه ه، آقاي رحيمي از اين كلاس به اون كلاس ميره». حرفش تمام نشده بود كه آقاي رحيمي معلم پرورشي بالاي سرش ظاهر شد، دستي به شانهاش زد و گفت: «خسته نباشي سهيلجان برو بشين سر جات». همه كلاس زدند زير خنده. آقاي رحيمي كه خودش هم خندهاش گرفته بود گفت: «بچهها گوش كنيد، من زياد وقت ندارم، تا پس فردا براي جشن تكليف آماده باشين». حرفش كه تمام شد با سرعت از كلاس خارج شد.
بعد از دو روز آقاي رحيمي سر صف اعلام كرد كه: «فردا آراسته و مرتب در مدرسه حاضر باشيد، اتوبوسها سر ساعت حركت ميكنند پس سعي كنيد جا نمونيد». يكدفعه حامد در ميان صف خودش را خم و به من نگاه كرد كه يعني: «ديدي خبري بود، ضايع شدي؟!» رضا با خودش فكر كرد شايد ميخواهند آنها را به امامزادههاي شهر ببرند.
فرداي آن روز هر كس وارد مدرسه ميشد حس و حال خوبي پيدا ميكرد، آخر هيچ وقت نميتوانستي بچهها را به اين مرتبي ببيني. همگي لباسهاي سفيد اتو كشيده بر تن داشتند و موهايشان را آب و شانه كرده بودند و در حال حرف زدن بودند. آن روز بچهها تا عصر در مدرسه ماندند. آقاي رحيمي از بچهها خواست تا همگي صف ببندند. بعد مدير مدرسه شروع به سخنراني در مورد جشن تكليف كرد و از ارزش جايي كه ميخواستند بروند صحبت كرد. بعد از او آقاي رحيمي تذكرات لازم را به بچهها داد. سابقه نداشت كه آقاي رحيمي آنقدر هيجانزده باشد. رضا با كنار هم گذاشتن همه اتفاقات اين چند روز و رفت و آمدهاي مسئولين مدرسه حسابي مشكوك شده بود اما نميدانست موضوع چيست. حس و حال عجيبي داشت، نميدانست حالش خوب است يا بد؟ ديگر تقريباً مطمئن شده بود كه راهي مكان خاصي هستند و اين يك ديدار معمولي نيست، اما كجا؟ بعد از تمام شدن صحبتهاي آقاي رحيمي همه كلاسها به نوبت سوار اتوبوسها شدند. هر چه اتوبوس از خيابانها ميگذشت رضا هيجانزدهتر ميشد. با خودش گفت: «من اين مسير را ميشناسم، قبلاً هم اين جا اومدم». يكدفعه از جايش پريد و فريادزنان گفت: «داريم ميريم بيت رهبري». با فريادهاي رضا همگي شوكه شدند. آقاي صداقت كه ديگر نميتوانست چيزي را پنهان كند گفت: «درسته بچهها داريم ميريم ديدار رهبر، پس حواستون به رفتار و كردارتون باشه».
خيلي از بچهها مثل رضا در پوستشان نميگنجيدند، رضا ديگر دل در دلش نبود. رضا انگار ديگر پايش روي زمين نبود. خيلي عجله داشت كه خودش را به ايشان برساند، بارها و بارها اين مسير را با پدر و مادرش براي مراسم و مناسبتهاي مذهبي رفته بود. اما اين يكي با بقيه فرق ميكرد. اين يك ديدار اختصاصي براي خودش بود. وارد حياط بيت شدند و به سمت حسينيه امام خميني(ره) حركت كردند. رضا سعي ميكرد جلوتر حركت كند تا بتواند آن جلوها جايي پيدا كند. خوشحالي را ميشد در چشمانش به خوبي ديد. يكي از اتفاقات بزرگ زندگياش رقم خورده بود.
با باز شدن در حسينيه همه هجوم آوردند كه خودشان را به صفهاي جلو برسانند. اولين قدمش روي فرشهاي سفت سفيد و سرمهاي كه هميشه در قاب تلويزيون ديده بود حس و حال عجيبي داشت. بايد قدر اين لحظات را ميدانست چراكه شايد ديگر در طول عمرش تكرار نميشد واي اگر مادرش ميدانست كه رضا امروز كجاست چه حالي ميشد. جايي پيدا كرد و پشت يكي از صفهاي نماز كه تشكيل شده بود نشست. وقتي آرام گرفت شروع كرد به سر چرخاندن. همگي بيصبرانه منتظر ديدار رهبرشان بودند تا اينكه اعلام كردند آماده باشيد. همگي بلند شدند و در حالي كه دستانشان را مشت كرده بودند شعار«لبيك يا خامنهاي» سر ميدادند و عدهاي هم كه شعري در مورد رهبري آماده كرده بودند را با صداي زيبا ميخواندند. تا اينكه در گوشه حسينيه باز شد و رهبر با آن صورت نوراني و لبخند زيبايي كه بر لب داشتند وارد شدند. همگي با جوش و خروش در حال شعار دادن بودند. رضا كه ديگر نميتوانست خودش را نگه دارد ناخودآگاه آسمان چشمانش پر از اشك شد و بيوقفه ميباريد.
رهبر مثل پدري مهربان جلوي دانشآموزان ايستاده بودند و با چهره خندان برايشان دست تكان ميدادند. رهبر با صدايي آرامشبخش سخن آغاز كردند: بسمالله الرّحمن الرّحيم والحمدلله ربّ العالمين والصّلاةوالسّلام علي سيدنا و نبينا ابيالقاسم المصطفي محمّد و علي آله الطّيبين الطّاهرين المعصومين سيما بقيةالله في الارضين. خيلي خوش آمديد نوجوانان عزيز...
آن شب همه دانشآموزان اولين نماز عاشقيشان را به امامت پيشواي مسلمين خواندند. رضا قبل از آن هم نماز ميخواند اما نماز خواندن پشت سر رهبر و پيشوايش حس و حالي ديگر داشت.