آغازين بخش ازگفتوشنود حاضر را در روز گذشته از نظر گذرانديد.اينك واپسين قسمت از مصاحبه با جناب هاشم اماني پيش روي شماست.اميد آنكه مقبول افتد.
***
مرحوم نواب اساساً اجازه نميداد به روحانيت اسائه ادبي شود. او آدم صريحي بود. موقعي كه با مرحوم كاشاني اختلاف پيدا كرد، نزد ايشان رفت و گفت: «شما مرا طرفدار خودت محسوب ميكني، ولي از حالا بدان كه من ديگر طرفدار شما نيستم.» ميخواست اتمام حجت كند، ولي اينكه اجازه بدهد كسي توهيني بكند، اينطور نبود.
با روحيهاي كه مرحوم نواب داشت گمان نميكنم چنين چيزي در بين بوده باشد. شايد بيشتر تأثير جلساتي بود كه فدائيان اسلام، بهخصوص در شبهاي شنبه تشكيل ميدادند و در آنها بهشدت به دولت حمله و آنها را تهديد ميكردند. بارها هم از طرف دولت به اين جلسات حمله ميشد.
نوعاً جمعيتها بعد از مدتي افت ميكند. فدائيان اسلام هم افت كرد، اختلافات مرحوم كاشاني و مصدق هم بالا گرفت به طوري كه عوامل مصدق به خانه مرحوم كاشاني ريختند و آنجا را سنگباران كردند. مرحوم نواب هم، هم به دليل افت فدائيان و هم اين اختلافات، دلسرد شده بود و بيشتر به سفر ميرفت و وعظ ديني ميكرد.
بله، آن شب ما در پامنار بوديم و يك عده لات كه سردستهشان داريوش فروهر بود، يك وانت آجر آوردند و جلوي منزل آيتالله كاشاني ريختند. آنها از پشت ديوار آجرها را پرت ميكردند كه خورد به سر مرحوم محمد حدادزاده كه وقتي او را از خانه آوردند بيرون كه به بيمارستانی جايي برسانند، فروهر با چاقو او را زده بود. آن جلسه در اعتراض به انحلال مجلس هفدهم تشكيل شده بود.
من زياد به منزلشان نميرفتم، چون ديگر سمپاتي سابق را نسبت به ايشان نداشتم، آن شب هم براي تماشا رفته بودم. متأسفانه در آن اواخر، برخي از اطرافيان آقاي كاشاني، آدمهاي موجهي نبودند، مثلاً فرزندشان، مصطفي، رفتارهاي سؤالبرانگيزي داشت و هر وقت هم به مرحوم كاشاني ميگفتند، ميگفت: «مصطفي، جان من است» و هيچ ممانعتي نميكرد. همين طور افرادي مانند شمس قناتآبادي هم چهرههاي جالبي نبودند. خانه ايشان به چنين حالتي درآمده بود و سر اين قضايا ما دلسرد شديم و ديديم سينه زدن در آنجا فايده ندارد و ديگر منزل مرحوم كاشاني رفتن را ترك كرديم.
يكي از مسائلي كه وجود داشت اين بود كه مصدق ميخواست با در خانه ماندن و زير پتو بودن، مملكتي با آن همه آشوب و مشكلات اداره كند. مگر چنين چيزي ممكن است؟ او اساساً براي به ثمر رساندن نهضت ملي و تحقق اهداف آن، انگيزه چنداني نداشت و مثال بارز آن هم استعفاي غيرمنتظره او در تيرماه سال 31 بود. كساني هم كه دور او بودند امثال سپهبد زاهدي بودند كه وزير كشور او بود، ارسنجاني وزير ديگرش بود، افشار طوس رئيس اداره املاك رضاشاه بود كه مصدق، او را رئيس شهرباني كرد. با چنين كابينهاي آيا ميشد چنان مملكتي را اداره كرد و نهضت را با آن همه دشمن سرپا نگاه داشت؟ يك انتخابات نيمبند هم كرد و بعد هم كه مجلس را تعطيل كرد! عملاً نميشد مملكت را به آن شكل اداره كرد تا ماجراي سال 32 پيش آمد. آيتالله كاشاني را هم كه با تهمت و افترا، خانهنشين كردند. يكي از دوستان ميگفت در آن روزها مرحوم كاشاني را ديده كه بقچه حمامش را زير بغل داشته و به حمام ميرفته و حتي يك نفر در اطرافش نبوده! در واقع با ضعفها و اختلافات، عملاً همه چيز تمام شد.
كاري نميتوانستيم بكنيم، چون كسي نبود كه مركزيتي ايجاد كند كه در اطراف او جمع شويم. همانطور كه عرض كردم ما از بچگي با مرحوم عراقي ارتباط داشتيم. اينها كورهپزي داشتند و دفترشان در خيابان 17 شهريور بود و من هر هفته به آنجا ميرفتم و درد دل ميكرديم. مرحوم آيتالله بروجردي در رأس بود و تسلط مطلق بر حوزهها و مجامع ديني كشور داشت و كسي، از جمله مسئولان حكومت در برابر ايشان نميتوانست نفس بكشد. بهويژه، شاه نميتوانست در برابر ايشان تظاهر به ضد اسلام بودن بكند و ميدانست كه نميتواند پنجه در پنجه ايشان بيندازد. از سوي ديگر، مسئله اين بود كه علما كلاً قدرت اداره حكومت را در خود نميديدند و ميگفتند همين كه شاه اظهار اسلاميت كنند و در برابر شوروي و حزب توده بايستند، كافي است. يكي از علماي رده بالا در تهران در صحبتي گفته بود: «حرف از حكومت نزنيد كه بحث آن، سم مهلك است.» آيتالله بروجردي هم چنين اعتقادي داشت و اوضاع به شكل سابق بود تا وقتي كه ايشان مرحوم شدند.
اخوي ما مرحوم حاجآقا صادق با مرحوم آشيخ عباسعلي اسلامي كه مدارس جامعه تعليمات اسلامي را درست كرد آشنايي و دوستي داشت. ايشان در مدرسه شماره 33 جامعه تعليمات اسلامي، زيرگذر قلي، عربي تدريس ميكردند و صبحها در مسجد جامع، دروس حوزوي ميگفتند. مرحوم حاجآقا صادق در منزل هم هيئت داشت و به بچهها درس ميداد، مسئله ميگفت، شرح لمعه ميگفت، البته قرآن و نهجالبلاغه هم ميگفت. من هم گاهي مقدمات ميگفتم.
تا اواسط سطح، اتمام شرح لمعه. ما يك جلسات محلي داشتيم كه مردم ميآمدند و جلساتي هم داشتيم كه 50، 60 نفر بازاري شركت ميكردند.
حاج آقا صادق تا قبل از نهضت امام چندان در امور سياسي دخالت نميكرد. يك گروه شيعيان بود كه تشكيلات ديني منظمي داشتند و ايشان بيشتر در آنجا فعاليت ميكرد. بيشتر فعاليت مذهبي داشت و كار سياسي نميكرد، ولي با شروع نهضت امام تا حدي وارد جريانات سياسي شد. بسياري از مذهبيون كه تا قبل از آن كاري به سياست نداشتند، با ظهور امام وارد عرصه شدند.
بله، ايشان قبل از آغاز نهضت، همان فعاليتها و جمعيتهاي سابق را داشت. پس از رويدادهاي سالهاي 41 و 42 در مسائل سياسي وارد شد و البته از ما هم جلو افتاد.
نه، ايشان چندان ذوق مسائل سياسي را نداشت و ذوق ديني او بيشتر بود، دنبال جلسات وعظ و روضه و مداحي و اين مسائل بود. گروه شيعيان هم گروه خوبي بود و با مراكز فساد در محل مقابلههايي داشتند و توفيقاتي را هم به دست آورده بودند.
من خيلي به مسجد امينالدوله نميرفتم. با كارهايي كه داشتيم نوبت به مسجد امينالدوله نميرسيد. با روش آنها هم چندان موافق نبودم. بچههاي ما زياد ميرفتند، ولي من نه. آشيخ محمدحسين زاهد روحيه تقدس و تقواي زيادي داشت، اما روحيه سياسي نداشت. حتي آسيد محمدكريم هم همينطور بود، مرحوم آقاي مجتهدي هم همينطور. بسياري از امام جماعتهاي مساجد، مثل حاجآقا يحيي سجادي كه در مسجد سيدعزيزالله نماز ميخواندند، وقتي ميآمدند بيرون، عبايشان را سرشان ميكشيدند يا آسيد احمد طالقاني، پدر جلال آلاحمد، هم عبا را روي سرشان ميكشيدند. اينها فقط دنبال همان وظايف مشي آخوندي بودند.
ما هممدرسهاي بوديم و در سال 1312 يا 13 به مدرسه ثريا كه روبهروي كوچه آبانبار معير در خيابان خيام بود، ميرفتيم. جلال بچه خوبي بود. حالتهاي شوخي و مزاحي را كه در كتابهايش دارد، آن موقع هم داشت. برخورد جدي با كسي نميكرد يا شايد عمدتاً حرفهاي جدي خودش را به شكل طنز بيان ميكرد!
رابط جمعيت با امام حاجآقا عسگراولادي بود. يك روز مرحوم عراقي آمد و به من گفت: «يك نفر در قم پيدا شده كه هماني است كه ما ميخواهيم.» آقاي احمد توكلي بينا هم خيلي با مرحوم عراقي رفيق بود. ما با آقاي عسگراولادي و آقاي حاج ابوالفضل حيدري خريد و فروشهايي داشتيم. اينها خودشان هيئتهايي داشتند. بعد با هفت، هشت نفر ديگر از جمله مرحوم شفيق و آقاي استادي و آقاي طاهري جلساتي تشكيل داديم كه چه بايد كرد. آقاي عسگراولادي به قم رفته و خصوصي با امام صحبت كرده بود. ما هم چند باري به شكل عمومي رفتيم كه امام فرمودند ما صدايمان را به دنيا ميرسانيم. آقاي عسگراولادي كه خدمت امام ميرود، امام ميفرمايند با همديگر جمع و مؤتلف شويد. عنوان مؤتلفه هم از صحبت امام گرفته شد. هيئت مديرهاي تشكيل شد و ما هم نسبتاً در ردههاي بالا بوديم، هر هفته صبحها جلسه داشتيم. تمام كساني كه در طول اين سالها منتظر بودند كه كسي بيايد و حركتي شروع شود و در طي اين سالها قلبشان فشرده شده بود، با اميد زيادي كنار هم قرار گرفتند. در مجموع هم دستوراتي كه امام ميفرمودند عمدتاً توسط همين هيئت مؤتلفه اجرا ميشد، مثل تكثير و پخش اعلاميهها و برگزاري جلسات. يك سال در ماه رمضان در مسجد جامع جلساتي داشتيم كه تمام حياط و شبستان پر از جمعيت ميشد. سرهنگ طاهري با 30، 40 نفر ميآمد و مواظب بود ببيند داريم چه كار ميكنيم. همچنين مناسبتهاي ديگري هم بود كه مجالس مربوط به آنها را برگزار ميكرديم، اعلاميههاي امام كه ميرسيد، آنها را چاپ و توزيع ميكرديم. اين كارها عمدتاً توسط هيئتهاي مؤتلفه انجام ميشد كه از نظر تدين و اجراي احكام ديني، در ميان جمعيتهاي مختلف، نمونه بودند و هستند. اين فعاليتها بود تا كشتار 15 خرداد پيش آمد. موقعي كه حضرت امام را تبعيد كردند، مؤتلفه تصميم گرفت اقدام جدي و شديدي بكند.
اين تصميم خود مؤتلفه بود، يعني وضعيت طوري شده بود كه اعلاميه و تشكيل جلسات، مثمر ثمر نبود. مردم خسته شده بودند و ميگفتند بايد كاري كرد. بعد از تبعيد امام، برعكس 15 خرداد، هيچ اتفاقي نيفتاد و فقط نصف روز بازار دروازه را بستند. كاري نشد و روي هم رفته اينطور شد كه من و اخوي و آقاي مدرسي و آقاي عراقي و عزتالله خليلي و عدهاي ديگر جلساتي را براي بررسي راههاي پيشبرد مبارزه، در منزل آقاي مدرسي در خانيآباد تشكيل داديم.
حاجآقا صادق ميگفت ديگر اعلاميه و وعظ، فايده ندارد و صدا بايد از داخل لوله اسلحه بيرون بيايد و يقين پيدا كرده بود كه بايد يك كار اساسي كرد. تهيه اسلحه را به عهده من گذاشتند، ولي سازماندهي و برنامهريزي به عهده اخوي بود. من چند تايي اسلحه تهيه كردم. ميخواستيم كارهاي ديگري را هم انجام بدهيم و يك قالب براي ساخت نارنجك هم درست كنيم. مرحوم بخارايي و نيكنژاد و صفار هرندي كه جلساتي با مرحوم عراقي داشتند و خيلي آماده بودند؛ با اسلحهها رفتند تمرين مسيرهاي عبور و مرور اشخاصي را شناسايي كردند كه از افراد رده بالاي رژيم بودند، مثل نصيري و علم و امثالهم.
پنج، شش نفري بودند. در هرحال حسنعلي منصور به گفته بعضيها براي امريكا مهمتر از شاه بود، چون او با آن قضيه كاپيتولاسيون به كشور و طبعاً به اسلام خيانت كرده بود و بعد هم صراحتاً به پيامبر اكرم(ص) دشنام داده بود. چنين شخصي واجبالقتل است و براي كشتنش حتي نيازي به فتوا هم نيست.
زدن اين افراد حالت ضربالاجل پيدا كرده بود و ما ميخواستيم حتماً بعد از تبعيد امام يك كاري انجام شود و چندان فاصلهاي بين اين دو رويداد نيفتد. عملاً هم همين طور شد، يعني امام در 13 آبان تبعيد شدند و منصور را در روز اول بهمن زدند. مؤتلفه واقعاً مثل سازمانهايي چون منافقين نبود كه ميخواستند از طريق مبارزه مسلحانه، رژيم را ساقط كنند. ما فقط ميخواستيم زهرچشمي از حكومت بگيريم و امكانات زيادي نداشتيم كه كارهاي بعدي را انجام دهيم.
منصور در روز اول بهمن 43 ترور شد و مرا در روز 9 بهمن دستگير كردند. ابتدا شهيد بخارايي دستگير شد و او را از روي كارتي كه در جيب داشت، شناسايي كردند و به خانهاش رفتند و از ساكنان آنجا درباره كساني كه با او ارتباط داشتند پرسوجو كردند و فهميدند كه با حاج صادق اماني در ارتباط است. بقيه افراد را به همين طريق دستگير كردند. من از آن شب به خانه نرفتم، ولي تلفن منزل كنترل بود، من با كسي قرار گذاشتم و سر قرار دستگيرم كردند. مأموران ضد اطلاعات تا 21 روز در خانه ما بودند، چون نتوانسته بودند حاج صادق را بگيرند و نگران بودند كه ترورهاي ديگري هم صورت بگيرد. يادم هست موقعي كه در دادگاه از ما پرسيدند از كجا فهميديد كه منصور ترور شده و ما جواب داديم از چراغهاي روشن ماشينها و بوقزدنهايشان، اين جواب خيلي براي رئيس دادگاه سنگين بود. شهيد عراقي را هم بدون مدرك و فقط به خاطر سابقهاي كه در 15 خرداد داشت، دستگير كردند!
بسيار عالي بود. همگي خيالمان راحت بود و شاد بوديم. يادم هست وقتي از شهيد اماني پرسيدند: چرا به محمد بخارايي اسلحه دادي؟ خيلي خونسرد جواب داد: براي اينكه برود و منصور را بكشد!
بله، شهيد صادق اسلامي، حاج احمد توكلي بينا و شهيد لاجوردي را هم دستگير كردند و محكوم به دو سال حبس شدند.
در آن دوران از شكنجه چندان خبري نبود و فقط گاهي ما را با كابل يا باتوم ميزدند. شكنجههاي آن روزها به هيچوجه با شكنجههاي سالهاي بعد در كميته مشترك، قابل مقايسه نبود.
دادگاه ما ابداً شباهتي به دادگاه افرادي كه قرار بود اعدام شوند، نداشت. همه شاد و خوشحال بوديم. رياست دادگاه اول ما با سرهنگ بهبودي بود كه چهار نفر حكم اعدام گرفتند. رئيس دادگاه دوم صلاحي نام داشت و گفت كه دادگاه اول آسان گرفته و من و شهيد عراقي را هم به ليست اعداميها اضافه كرد. آيتالله انواري 15 سال، مرحوم حاج احمد شهاب 10 سال و حميد ايپكچي پنج سال حبس گرفتند. حكم اعدام ما هم به خاطر اعتراضات علما در بيرون زندان، به حبس ابد تبديل شد. در تمام طول محاكمه و پس از آن هيچ وقت به هيچ حكمي اعتراض نكرديم.
آن شب 12 نفري كنار هم بوديم. روحيه همه بسيار عالي بود و هيچ كس نميترسيد. وقتي مأموران، شهيد نيكنژاد را صدا زدند تا براي بازجويي ببرند، داشت مسواك ميزد و خيلي خونسرد ميگفت اجازه بدهيد مسواكم را بزنم، آمدم! روز آخر هم كه به شهدا ملاقات دادند، كسي به شهيد نيكنژاد گفته بود براي نجاتت پنج هزار لاحول ولاقوهالابالله بفرست. موقعي كه او را برای اعدام ميبردند، به شوخي گفت: دو هزار تا را فرستادم، بقيه را هم تا مرا ميبرند ميفرستم.
ما را به زندان شماره 9 بردند كه در آنجا قاچاقچيها و قاتلها را نگه ميداشتند. آنجا به قدري شلوغ بود كه بعضيها نميتوانستند بخوابند و مجبور بودند تا صبح سرپا بايستند! آنها ميخواستند روحيه ما را تضعيف كنند. دوستان ما در بيرون از زندان تلاش كردند و خود ما هم در زندان اقداماتي كرديم تا وقتي كه به زندان شماره 3 كه جاي زندانيهاي سياسي بود، منتقل شديم. در اينجا از حضور كمونيستها آزار ميديديم، ولي خيلي بهتر از جاي قبلي بود.
بيژن جزني تلاش كرد عدهاي را فراري بدهد، از جمله كاظم ذوالانوار و مصطفي خوشدل كه از مجاهدين بودند. مأمورين متوجه شدند و آنها را گرفتند و براي اينكه ديگران را بترسانند، اعدام كردند. بعد هم فشارهاي زيادي روي بقيه زندانيها اعمال و آنها را از ابتداييترين حقوق و امكاناتشان محروم كردند. عدهاي را هم به تبعيد فرستادند، از جمله شهيد عراقي، آقاي عسگراولادي و...
آنها خيلي توقع نداشتند كه گروههاي مسلمان، فعاليت مسلحانه كنند، شايد چنين تصوري داشتند كه مبارزه مسلحانه در تيول آنهاست! ولي وقتي ما و عدهاي ديگر را ديدند كه دست به مبارزه مسلحانه زدهايم، به شدت نگران شدند. ماركسيستها در دوره مرحوم نواب هم همانطور كه در قضيه تحصن اشاره كردم، با ما دشمني كردند. در زندان شماره 3 هم كه بوديم خيلي ما را اذيت كردند تا وقتي كه ما را به زندان شماره 4 منتقل كردند. در اينجا بود كه آن قضيه فرار پيش آمد و شهيد عراقي و عدهاي ديگر را به زندان برازجان تبعيد كردند و بعد هم ما را به زندان شماره يك كه سه بند داشت و رزمآرا آن را ساخته بود، منتقل كردند. اين زندان در دوران شهيد نواب سه بند داشت و حالا سه بند ديگر هم به آن اضافه كرده بودند و ما را به بند 6 بردند كه حبس ابديها در آن زنداني بودند.
در سال 1350 عدهاي از آنها را به زندان شماره 3 قصر آوردند كه در ميان آنها رجوي و خياباني و عطايي هم بودند. اينها تمام مدت سعي ميكردند ما را با خود همراه كنند، ولي ما البته آنها را در جمع خود راه نميداديم. ما در زندان كتابهاي آنها را ميخوانديم و متوجه بوديم كه اينها دارند ماركسيست ميشوند. بعد هم كه جريان فتواي علما پيش آمد و يكسره از آنها تبري جستيم.
در آذر 55 آزاد شدم. دليلش هم اين بود كه ميگفتند ما همه خرابكارها را دستگير يا شناسايي كردهايم و ديگر امكان اقدام عليه رژيم وجود ندارد و نگه داشتن زندانيهاي سياسي، در ايران و خارج، انعكاس منفي داشت. من و حدود 20 نفر را در آذر و بقيه را كه 60 نفري ميشدند بعداً آزاد كردند. شهيد عراقي و حاجآقا عسگراولادي، آقاي انوري، آقاي حيدري و... را در بهمن آزاد كردند.
من نزديك به 13 سال در زندان بودم و زندگيام به كلي به هم ريخته بود. بعد هم ديدم بحمدالله بقيه هستند و كارها را انجام ميدهند! برادرم مرحوم حاج آقا سعيد اماني هم در صحنه بود. من ديدم بهتر است كمي هم به زندگي و خانوادهام برسم.
اگر صد بار ديگر هم به دنيا بيايم مسيري شبيه همين را طي ميكنم. اشكالات را نميشود انكار كرد، اما ملت ايران هيچ وقت اين طور سربلند نبوده كه اين از بركت خون شهدا و تلاشهاي حضرت امام و همه مبارزان صديق و مخلصي است كه هنوز هم براي رضاي خدا و فارغ از هر نام و نشان و مقامي، خدمت ميكنند. كسي تا خفقان و فساد آن سالهاي سياه را تجربه نكرده باشد، نميتواند آرامش و سربلندي امروز را درك كند. شما امروز ميبينيد كه ايران در معادلات سياسي منطقه و جهان، نقشی تأثيرگذار دارد. در زمان طاغوت، ما بدون اجازه امريكاييها آب نميتوانستيم بخوريم. ارتش ما، اقتصاد ما، فرهنگ ما و همه چيز ما طبق برنامههاي آنها اداره ميشد، اما به همت مردم و رهبري امام، اين شرايط ذلت بار به پايان رسيد. امروز اگر قدر اين شأن را ندانيم، به خود و به مردم ظلم كردهايم. اين انقلاب، آسان به ثمر نرسيده است.