تابلوي شهيد اكبر ببري براي خيلي از اهالي محله خزانه فلاح نامآشناست. به دليل فاميلي خاصي كه اين شهيد دارد در ذهن مينشيند و كمتر فراموش ميشود. وقتي از خانه خارج ميشوم تا به منزل اين شهيد بروم، باران نم نم در حال باريدن است. تابلوي عكس شهيد سر خيابان اكبر ببري ديده ميشود. جلوتر كه ميروم احساس ميكنم او از پس تصويرش مرا يا شايد همه مردم شهر را نگاه ميكند. سر همين خيابان بنري ديده ميشود كه رويش نوشته مراسم سالگرد شهيد ببري 14 آذرماه برگزار ميشود. تازه متوجه ميشوم امروز كه به خانه شهيد ميروم، تنها دو، سه روز از برگزاري سالگردش ميگذرد. در خانه شهيد با پيرزني رو به رو ميشوم كه خودش را مادر شهيد معرفي ميكند و ميگويد با وجود گذشت 36 سال از شهادت اكبرش هنوز هم دلتنگ اوست.
نازخاتون نوريزاده مادر شهيد اكبر ببري است؛ پيرزني دوست داشتني و آذريزبان كه مهماننوازي را از حد گذرانده است. از مادر شهيد ميخواهم خودش را بيشتر معرفي كند و ميگويد: من 82 سال دارم. اصالتاً از توابع شهر سراب هستيم كه سالهاست در تهران زندگي ميكنيم. همسرم مختار ببري چهار سال قبل از شهادت پسرمان از دنيا رفت. او سال 1355 فوت شد و پسرم نيز سال 59 به شهادت رسيد.
مادر در معرفي فرزند شهيدش هم بيان ميكند: اكبر متولد سال 40 بود. غير از او دو پسر و دو دختر ديگر هم دارم. شهيد فرزند چهارم خانواده بود كه در 19 سالگي به شهادت رسيد. اكبرم از همان كودكي بچه سربه راهي بود. درسش را هم خيلي خوب ميخواند. در دوره دبيرستان كه اسمش را در مدرسهاي حوالي قلعه مرغي نوشتيم، گفت آنجا اغلب دانشآموزها سيگار ميكشند. آنجا نرفت و اسمش را جاي ديگري نوشتيم. اكبر تا كلاس يازدهم خواند و بعدش جنگ شروع شد و به جبهه رفت.
موقعي كه با نازخاتون همكلام ميشويم، ناهارش هم آماده ميشود و با خوشرويي از ما ميخواهد همسفرهاش شويم. اصرارش مجابمان ميكند و بعد از خوردن ناهار دوباره صحبت از دردانهاش را شروع ميكند: اكبر خودش رفت و اسمش را در مدرسه عشرتآباد نوشت. كوران انقلاب بود و او آنجا 24 ساعته فعاليت سياسي ميكرد. نميدانم چطور شد كه خيلي از اين جوانها عاشق امام شدند. اكبر هم همين طور بود. هنوز امام فرانسه بود كه وقتي تصاويرشان را از تلويزيون ميديد، ذوق ميكرد و اشك از چشمهايش سرازير ميشد. ميگفت: انشاءالله آقا به سلامت برسد ايران و خدمتشان برسيم. اكبر آن روزها دائم در تظاهرات و پخش علاميه و اين كارها فعاليت ميكرد.
از مادر شهيد ميپرسم: پسرتان كي تصميم گرفت به جبهه برود. در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده ميگويد: فعاليتهاي انقلابي، حضور در سپاه و پست دادنها، مأموريتها و. . . باعث شدند اكبر نتواند سرموقع درسش را بخواند. جنگ هم كه شروع شد كلاس يازدهم بود و كلاً درس را رها كرد. اما خيلي هواي من را داشت و نميخواست ناراحتم كند. يكبار كه از جبهه زنگ زده بود، از صدايم فهميد ناخوشم. گفت مادر جان چيزي شده؟ گفتم مريض شدم. يكي، دو روز بعد خودش را رساند تهران. خيلي بچه مهربان و خوبي بود.
شهيد اكبر ببري در كسوت يك پاسدار بارها در مأموريتهاي مختلف و جبهههاي جنگ حضور مييابد. مادر شهيد در خصوص جبهه رفتنهاي پسرش خاطره جالبي دارد كه آن را اينطور بيان ميكند: پسرم خيلي عدسپلو دوست داشت. هر وقت از جبهه يا مأموريت به خانه برميگشت، برايش عدس پلو ميپختم. بعد از شهادتش هم در تمامي سالگردهايش عدسپلو ميپزم و پخش ميكنم.
غذايي كه در معيت مادر شهيد ميخوريم نيز عدس پلو است و انگار از مراسم سالگرد شهيد مانده و قسمت ميشود كه ما هم از اين غذاي خاص بخوريم. مادر شهيد در خصوص شهادت فرزندش ميگويد: پسرم 14 آبان ماه 59 در ايستگاه هفتم آبادان به شهادت رسيد اما پيكرش را هشتم آذرماه به تهران منتقل كردند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفنش كرديم. اكبر من 19 سال بيشتر نداشت. اما طوري رفتار ميكرد كه انگار يك عاقله مرد پخته و جا افتاده است. انقلاب و جنگ اين جوانها را پخته كرده بود. دوست دارم همه جوانهاي ايراني از شهدا درس بگيرند و اول به خدا بعد به اسلام و بعد به راهي كه اين شهدا نشان دادهاند، بروند. انقلاب يك فرصت بود براي تحول و الان هم شهدا زنگ خطري هستند تا مبادا از مسير حق دور بشويم.