آن شب سرد همه در خواب ناز بودند، اما كودك غمگين بود. كودك كه صبح موقع رفتن به مدرسه او را ديده بود كه از شدت سرما به خود ميلرزيد، نميتوانست از زيبايي برف لذت ببرد. هوا سردتر و سردتر ميشد و غم كودك هر لحظه بيشتر! كه نكند آن بيچاره از سرما يخ كند. اما كاري از دست كودك برنميآمد و ناچار بود او را با تمام تنهاييهايش به خدا بسپارد. دانههاي برف يكي يكي روي زمين ميباريدند اما دل كودك مانند قلب گنجشك در سينه ميتپيد و آرزو ميكرد كه آن شب برف و باران نبارد، اما آسمان، پرشورتر از هميشه ميباريد و ميباريد.
خوردن يك سوپ گرم در اين هوا مي چسبيد اما كودك حسرت مي خورد كه اي كاش آن بيچاره هم ميتوانست در لذت خوردن يك بشقاب سوپ داغ، در گرماي دلچسب خانه با او سهيم شود .افسوس كه آرزوهاي او اگرچه خيلي كوچك بودند اما قادر به عملي كردن آنها نبود. كم كم وقت خواب رسيد و كودك بايد به رختخواب ميرفت. وقتي وارد رختخواب گرم و نرمش شد دائم در اين فكر بود كه آيا او هم امشب در يك رختخواب گرم خواهد خوابيد يا آسمان، سقف خانهاش و زمين، فرش زير پايش خواهد بود. آن هم چه زمين و آسماني! كودك اما در اين هياهو فقط در فكر او بود و بس! و ميانديشيد كه ايكاش يك نفر پيدا ميشد و او را با خود به يك جاي گرم ميبرد. در همين فكرها بود كه خوابي عميق چشمانش را پوشاند و او آرام به خواب رفت.
صبح روز بعد با دلهره از خواب بيدار شد. زمين پر از برف بود. تعطيلي مدارس از راديو و تلويزيون اعلام شده بود. كودك ميتوانست تا هر وقت كه دلش ميخواست در رختخواب بماند و از روز برفياش لذت ببرد، اما نگراني كودك به او اجازه نميداد كه راحت و آسوده در خانه بماند.
او با عجله سراغ لباسهايش رفت تا هرچه سريعتر از خانه بيرون برود و او را در كوچه مقابل پيدا كند.
شايد ديدن او در اين لحظه كمي كودك را آرام كند. وقتي لباسهايش را پوشيد اول يك نايلون بزرگ برداشت و به سراغ كمد لباسهايش رفت. از درون كمد يك پالتوي تقريباً نو، يك شال گردن قهوهاي رنگ، يك جفت دستكش چرمي كه سال گذشته به عنوان كادوي تولدش دريافت كرده بود، يك جفت جوراب ضخيم زمستاني و يك كلاه پشمي برداشت.
وقتي از خانه خارج شد بچههايي كه براي برف بازي آمده بودند را ديد كه با گلولههاي برف به جان آدم برفي افتاده بودند. شور و هيجان بچهها حتي لحظهاي او را وسوسه نكرد تا در شادي آنها سهيم شود. او بايد به سراغش ميرفت. با خودش فكر ميكرد شب گذشته، آن سرماي سوزان و كشنده چه ميتوانست بر سرش آورده باشد. شايد هم...
در همين فكرها بود كه به محل سكونت پسرك كارتنخواب رسيد. نزديك شد. پسرك را نديد. تنها چيزي كه ديد يك تكه كارتن خيس و پتوي كهنهاي بود كه آخرينبار با پسرك ديده بود. ناگهان غصهاش گرفت خدايا چه اتفاقي براي پسر افتاده؟ او جايي نداشته كه برود . نكند سرماي سوزان ديشب كار پسرك كارتنخواب را ساخته است. بياختيار قلبش پر از غصه شد. اشك در چشمانش حلقه زد. دلش سوخت. دستانش ديگر توانايي نگه داشتن آن كيسه لباسهايي كه براي پسرك هديه آورده بود را نداشت. همانجا كيسه را رها كرد و خودش به ديوار خيس تكيه زد. بياختيار اشك گرمش بر گونه سردش سرازير شد. آرزو داشت كاش سرپناهي بود تا پسر تمام زمستان را در آنجا بگذراند.
وقتي خواست به خانه برگردد چشمان اشك آلودش به ويترين مغازه روبهرو افتاد و از شوق آنچه ميديد ميخواست فرياد بزند. خود را به نزديك ويترين مغازه رساند. بله خودش بود همان پسر كارتنخواب. از اينكه پسر را زنده و سر حال ميديد خيلي خوشحال بود. پسرك مشغول تميز كرد ويترين مغازه بود و صاحب مغازه در حالي كه كنارش ايستاده بود او را راهنمايي ميكرد تا كارش را بهتر انجام دهد. صاحب مغازه كه متوجه حضور كودك شد. پرسيد: «چيه پسر، چيزي ميخواستي؟» بعد وقتي سكوت كودك را ديد مثل اينكه چيزي به يادش آمده بود، در حالي كه سعي ميكرد كاغذي كه روي ديوار كنار در مغازه چسبانده شده بود را پايين بياورد، گفت: «ديگه تمام شد من يه شاگرد ميخواستم ا و نم پيدا كرد م.»كودك نگاهي به متن روي كاغذ كرد ديد نوشته شده: «توجه توجه به يك نوجوان فعال براي كار نيازمنديم با حقوق مناسب و جايخواب.» كودك با خوشحالي درحاليكه كيسه لباسها را به صاحب مغازه ميداد گفت: «من براي كار نيامدهام، آمدهام اينها را به دوستم بدهم.»
آن شب سرد همه در خواب ناز بودند، اما كودك در حالي به خواب ميرفت كه ديگر غمگين نبود.