حجت لقبي بود كه در جبهه مقاومت اسلامي به شهيد محمدرضا خاوري داده بودند. مردي كه خودش را سرباز امام زمان ميدانست و به خاطر ارادت قلبياش به حضرت حجت(عج) در جمع همرزمانش به حجت شهرت يافته بود. ورد كلام محمدرضا اين جملات بود كه: ميدانم آقا من را قبول نميكنند و لايق شهادت نيستم ولي هرگز از رحمت خدا نااميد نميشوم و در برابر دشمنان بيبي حضرت زينب(س) ميجنگم. حجت آن قدر جنگيد و در جهادش ثابت قدم ماند تا اينكه در پنجم محرم مصادف با 27 مهر سال 1394 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. حضور مدوام و تأثيرگذار شهيد خاوري در جبهههاي جهادي افغانستان و در نبرد با طالبان و همچنين در كشور سوريه، باعث بالا رفتن روحيه دوستانش در لشكر فاطميون ميشد. براي آشنايي با رزمندهاي كه جهادش مرز نميشناخت به گفتوگو با برادرش جواد خاوري پرداختهايم كه تقديم حضورتان ميشود.
جواد خاوري برادر شهيد
در پرونده جهادي شهيد خاوري نبرد با طالبان هم ديده ميشود، ايشان بزرگ شده افغانستان بودند؟نه، خانواده ما سال 57 به ايران آمدند. شهيد محمدرضا خاوري هم كه فرزند اول خانواده بود سال 1358 در شهر مشهد به دنيا ميآيد. برادرم تا 36 سالگي و شهادتش در روز 27/7/1394 بيشتر عمرش را در ايران زندگي كرده بود. منتها چون اصالتاً اهل افغانستان هستيم، به موطن اصليمان هم رفت و آمد ميكرد. خانواده ما با وجود سالها زندگي در ايران به نوعي با مردم و فرهنگ اينجا عجين شدهاند. موقعي كه ما كوچك بوديم همراه خانواده به قم و ملاير و اراك هم رفتيم و مدتي به دليل شرايط كاري در اين شهرها زندگي كردهايم. اما به طور كلي ساكن شهر مشهد بوديم. سه برادر و يك خواهر خانواده ما همگي متولد كشور ايران و شهر مشهد هستيم. ما يك خانواده مذهبي داشتيم و خصوصاً مادرمان خيلي سعي ميكرد ما را با آداب و رسوم اسلامي و شيعي پرورش دهد. مادرمان تعريف ميكرد موقعي كه سر محمدرضا باردار بوده خيلي حساسيت به خرج ميداده تا مبادا حتي يك لقمه نان شبهه ناك مصرف كند. جالب است برادرم در بعد از ظهر نهم محرم متولد ميشود و شهادتشان هم مصادف با پنجم محرم 1394 ميشود. خود شهيد هم در مورد تولدش در ماه محرم احساس خاصي داشت.
چه احساسي؟هميشه شهيد از مادرمان سؤال ميكرد اگر من در چنين روزي (نهم محرم) متولد شدم چرا اسمم را حسين، ابوالفضل يا عباس نگذاشتهايد. مادرم هم در پاسخ ميگفت: آن موقع تازه به شهر مشهد انتقال پيدا كرده بوديم و با توجه به ارادت خاصي كه به امام رضا(ع) داشتم، موقع وضع حمل من را به بيمارستان امام رضا(ع) بردند. چشمم كه به تابلوي بيمارستان افتاد با خودم گفتم: «امام غريب! ما غريبها را فراموش نميكند» براي همين نام محمدرضا را براي تو انتخاب كردم.
شما چند سال با شهيد فاصله سني داريد؟ خاطرهاي از كودكيهاي تان داريد؟من متولد سال 61 هستم. تقريباً سه سال از او كوچكتر بودم. من و رضا در يك مدرسه درس ميخوانديم. موقعي كه رضا كلاس پنجم بودند من كلاس دوم بودم. با هم ايام محرم به مسجد ميرفتيم و چون خانهمان و مسجد تا حرم امام رضا(ع) فاصله زيادي نداشت، در ايام محرم همراه با هيئت سينهزني به سمت حرم ميرفتيم. رضا به اهل بيت عصمت و طهارت اعتقاد خيلي زيادي داشت. در همان كودكي ميديدم كه چه اعتقادات محكمي دارد. به نماز اول وقت و روزه خيلي اهميت ميداد و حتي به دادن خمس و زكات در زندگيمان توجه خاصي داشت. موقعي كه من كلاس پنجم بودم داداش مدرك سيكل داشت كه مدارك ما را گرفتند و به اجبار ديپورت شديم و به كشور افغانستان بازگشتيم ولي بعد از يك سال داداش رضا ديد روحيات مذهبياش با محيط كشور افغانستان سازگار نيست. براي همين دوباره به ايران برگشت.
شهيد در كارهاي خير هم شركت داشت؟بله، اما به ما چيزي نميگفت. زماني كه به شهادت رسيد از مدارك درون كيف شخصياش متوجه شديم به اشخاصي كه نيازمند بودند كمك كرده و پول به آنها قرض داده است. وقتي براي مطالبه پيش اين اشخاص ميرفتيم فهميديم شهيد خودش خواسته كه سرمايه از او باشد و كار از طرف مقابل، بدون اينكه بازپرداخت پولي در كار باشد. همچنين بعد از شهادت داداش رضا خيلي از دوستان شهيد از ما تشكر ميكردند كه ايشان در راه انداختن و حل مشكلات كاريشان، چقدر دوندگي كرده است.
شهيد حجت سابقه جنگ با طالبان را هم داشتند. كمي از اين وجه از زندگي جهاديشان بگوييد. ايشان روحيات رزمندگي داشت. برحسب يك اتفاق هم از سن 16 سالگي وارد كارهاي نظامي شد و جذب يگان ويژه شيعيان افغانستان شد. شهيد در همان سن نوجواني در شمال افغانستان در نبرد با طالبان شركت داشت. چهرههايي چون شهيد توسلي، ابوحامد، فدايي و سيد حكيم از همرزمان برادرم بودند كه در دوران جهادياش در افغانستان با هم بودند. در كل برادر شهيدم هميشه به افغانستان رفت و آمد داشت و در مواقع لزوم با طالبان و تروريستها ميجنگيد. ناگفته نماند قبل از شروع جنگ سوريه در جنگ 33 روزه لبنان خيلي تلاش كرد به آنجا برود، اما خب قسمت نشد تا اينكه جنگ سوريه پيش آمد و از همان ابتدا به دنبال قرار گرفتن در صف مدافعان حرم بود. از اوايل جنگ در سوريه هم به آنجا اعزام شد و تا زمان شهادتش در سال 94 دائماً به سوريه رفت و آمد ميكرد. پيش از شهادت چندين بار هم مجروح شده بود.
مجروحيتهايشان چطور اتفاق افتاد؟رضا بار اول در سال 1392 همراه با برادر كوچكمان آقامهدي همراه هم بودند. در اعزام اولش از ناحيه پا مجروح شده بود. موقعي كه به ايران برگشت، همين قدر ماند تا زخمهايش خوب شود. بعد دوباره به سوريه اعزام شد. دو ماهي ماند و براي مدت كوتاهي به مرخصي آمد و اين بار كه ميخواست برود، خانواده به خصوص مادرم اصرار شديد كردند كه نرود. اما حريفش نشدند و برعكس اين محمدرضا بود كه با حرفهايش مادرمان را قانع كرد. هميشه در جواب مادر ميگفت بر من واجب است از بيبي حضرت زينب(س) دفاع كنم. نه اينكه اينجا بمانم و به فكر كار خودم باشم.
برادرتان در كدام عمليات به شهادت رسيدند؟در عمليات محرم كه براي آزادسازي جنوب حلب بود. در اين عمليات شهيد با يكي از فرماندهان در ماشين در حال برگشت از خط مقدم به عقب بودند كه در كمين تروريستها قرار ميافتند و خودرويشان مورد اصابت موشك وهابيها قرار ميگيرد. ماشينشان از مسير خودش منحرف ميشود. راننده و فرمانده ميتوانند خودشان را از ماشين بيرون بيندازند ولي درب ماشين از طرف داداش رضا قفل شده بود و با زدن موشك دوم، ماشين و پيكر برادرم ميسوزد. موقعي كه پيكرش را آوردند اندازه يك قنداق بچه شده بود. خاكسترش را به ما تحويل دادند. با شناختي كه از داداش و رفتار و منشش داشتم هميشه با خود ميگفتم حتماً او شهيد ميشود. داداش رضا بسيار شوخطبع بود و خيلي كم پيش ميآمد كه كسي از دست او ناراحت شود. مادرم هر وقت لباسهاي داداش را كه از سوريه ميآورد ميشست، رنگ سرخي از لباسهايش پس ميداد. مادر كه علتش را ميپرسيد داداش با خنده ميگفت آخه خاك سوريه سرخ است. مادر در جواب ميگفت بچه ما را ساده فرض كردي؟ آخه كدام خاك هم سرخ است و هم بوي خون ميدهد.
كمي از مادرتان بگوييد. چه سبكي در تربيت شما برادرها داشته است كه شماها همگي راه نبرد با تروريست را در زندگيتان انتخاب كرديد؟از وقتي كوچك بوديم تا الان كه بزرگ شدهايم هر سال مادرمان يك نوع حلواي نذري ميپخت كه به زبان افغاني به آن «حلواي سرخ» ميگويند. اين حلوا با ديگهاي مسي درست ميشود و پختنش با مشقت فراواني همراه است. به نقل از مادر اين حلوا نذر حضرت زينب(س) بوده است كه هر سال با پختنش آن را ادا ميكرد و حتي گوشه ديگ هم به نام حضرت زينب(س) حكاكي شده بود. در سال 73 كه خانواده ما به افغانستان ديپورت شد، مادر با حضرت زينب(س) معامله ميكند كه پسرش را كه به ايران برگشته است پيدا كند و حتي داداش رضا هم با حضرت زينب(س) عهد كرده بود كه اگر خانوادهاش را دوباره پيدا كند تا آخر عمرش در ركاب حضرت زينب(س) باقي بماند.
زينب خاوري خواهر شهيد به عنوان خواهر كوچكتر شهيد، چه نكتهاي از مرام و مسلك شهيد را مثل يك درس در زندگي آموختيد؟من 9 سال از رضا كوچكتر هستم. وقتي او به شهادت رسيد، يك شب در خواب ديدم كه خيلي خوشحال بود و از ملاقاتي دوستش ميآمد. از او پرسيدم پيش كدام دوستت بودي؟ گفت پيش عباس تربتي بودم. من مبلغي به ايشان بدهكارهستم. لطفاً زحمت آن را بكشيد و آن مبلغ را پرداخت كنيد. از خواب كه بيدار شدم، خواب را براي داداش جواد تعريف كردم، گفت: عباس تربتي قبلاً از شاگردان شهيد بود و وقتي كه پيگيراين قضيه شديم ديديم واقعاً آقاي تربتي در بيمارستان بستري است و موضوع قرض هم صحت دارد. وقتي اين خواب را براي يكي از روحانيون تعريف كرديم، گفتند جايگاه شهيدتان خيلي آنجا عزيز است كه براي اين خرده حساب جزئي به او اجازه تسويه دادهاند.
شما جوابتان به طعنهزنندگان به مدافعان حرم چيست؟جواب من به كساني كه ميخواهند با زخم زبان خانواده شهدا را اذيت كنند ميگويم اين رسم امانتداري نيست. شهدا به سختي از خانوادههايشان گذشتند و جان عزيزشان را دادند تا امنيت مردم را تأمين كنند. برخي ميگويند مدافعين حرم براي پول ميروند. هر كسي كه تفكر خودش مادي باشد و همه چيز را در سنجيدن با پول ببيند، اين حرف را ميتواند راحت بر زبان بياورد. اگر واقعاً دفاع كردن از حرم بيبي زينب(س) به خاطر پول بود شما ماديگراها كه بايد زودتر از شهدا اقدام به رفتن ميكرديد. الان ما خانه نداريم و مستأجريم. به داداش رضا ميگفتم كاش ميتوانستيم يك خانه بخريم تا هر سال اسباب كشي نكنيم ولي داداش ميگفت خانه ميخواهي چيكار؟ بايد خانه آخرت آباد باشد.
چه مشكلاتي در زندگيتان داريد كه از طريق روزنامه به گوش مسئولان برسد؟مشكلات كه زياد است، شكايتي هم نيست. مثلاً من و برادرم كارتهاي پناهندگي را تحويل داديم پاسپورت گرفتيم تا بتوانيم در دانشگاه درس بخوانيم. همان موقع از ما تعهد كتبي گرفتند كه پس از اتمام درس بايد ايران را ترك كنيد و به افغانستان برگرديد. من الان ليسانس دارم. چون ميخواستم فوق بخوانم اينجا ماندگار شدم، وگرنه بايد كشور را ترك ميكردم. با شهادت برادرم ديگر توانايي هزينه تحصيل را نداشتم و ترك تحصيل كردم. بعد پاسپورتم باطل شد و برايم خروجي زدند. ولي خب به لطف لشكر توانستم يك ساله تمديد كنم كه دو ماه بعد مهلت آن تمام ميشود. الان آينده برام نامفهوم است و در بلاتكليفي هستم. برخي دوستان ايراني ميگويند شما افغاني هستيد و آخرش بايد برگرديد خب اين حرفها به نظر شما خيلي اميد به آينده ميدهد يا نه؟ ما الان هم نميتوانيم نه گواهينامه بگيريم نه جواز كسبي و نه سندي به نام خودمان بزنيم، نه بيمه درماني حتي استخدامي هم نداريم اما انتظار داريم مسئولان كمي شرايط ما را درك كنند و با ما همكاري كنند.