کد خبر: 829950
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۸ دی ۱۳۹۵ - ۱۹:۵۷
«روايتي ناب از واپسين فصل از زندگي رهبر فدائيان اسلام و يارانش» در گفت و شنود با زنده‌ياد علي بهاري‌همداني
راوي خاطرات نابي كه پيش روي شماست، زنده‌ياد علي بهاري آخرين بازمانده از گروه محاكمه‌شدگان فدائيان اسلام است كه ...
محمدرضا كائيني

راوي خاطرات نابي كه پيش روي شماست، زندهياد علي بهاري آخرين بازمانده از گروه محاكمهشدگان فدائيان اسلام است كه در دادگاه، همراه با شهيد سيد مجتبي نواب صفوي محكوميت گرفت. او دو سال قبل از دنيا رفت و چندي قبل از رحلت، اين خاطرات را در گفت وگو با صاحب اين قلم مطرح ساخت. اكنون كه درآستانه شصت و يكمين سالروز شهادت رهبر فدائيان اسلام و يارانش هستيم، انتشار اين گفت و شنود را بهنگام ديدم. اميد آنكه تاريخ پژوهان و علاقهمندان را به كار آيد.

   

شايد به عنوان اولين سؤال و براي آشنايي بيشتر مخاطبان، بهتر باشد كه در آغاز اين گفت و شنود خودتان را معرفي بفرماييد؟

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين. اينجانب علي بهاري همداني فرزند آيتالله حاج شيخ محمداسماعيل بهاري همداني در سال 1313، در شهر مذهبي قم متولد شدم. تا هفت سالگي در شهر قم ساكن بوديم. پس از هفت سالگي در معيت پدرم به تهران عزيمت كرديم. در تهران در دبستان فرخي تحصيل ميكردم. پس از آن به دوره دبيرستان مدرسه مروي رفتم و تا سال دوم در دبيرستان مروي بودم. بعد از آن به علت علاقه به علوم ديني به مدرسه خان مروي و حجره برادرم رفتم و جامعالمقدمات را شروع كردم. از بدو ورود عضو فدائيان اسلام به شمار ميرفتم. ما خودمان را آميخته با جمعيت ميدانستيم و براي ما عضويت مسئلهاي نبود، چون آن موقع خانوادهها و مردم آگاهي چنداني نداشتند و ما هم از طرف حكومت و هم از طرف مردم مؤاخذه ميشديم. ما را انگليسي خطاب ميكردند و من هم ميخواستم در محيط خانه آزاد باشم، چون بيشتر اوقات مسلح بودم. در زير بازارچه نايبالسلطنه در خيابان بوذرجمهري محمدجعفر ذوالفقاري خياطي داشت. رفتم و به او گفتم: «ميخواهم اتاقي از شما اجاره كنم.» گفت: «اگر سيد باشي به تو اجاره ميدهم.» گفتم: «ببين اتفاقاً من سيد هستم.» گفت: «اگر سيد باشي و ببينم پسر خوبي هستي دخترم را هم به تو ميدهم.» اتاقي آنجا اجاره كردم و تقريباً دو سه ماه بعد آقاي حسين طهماسبي رفت و يك زيلو براي ما خريد و در اتاق انداخت. اين زندگي دور از خانهمان بود. به هرحال دوراني داشتيم.

جنابعالي در واپسين فصل از حيات رهبر فدائيان اسلام و يارانش، با آنان همراه بوديد. بفرماييد كه پس از رخداد ترور حسين علاء، چگونه دستگير شديد و پس از طي چه مراحلي، دوباره دوستان خود را ديديد؟

سال 1334 پنج شش روز پس از اعدام انقلابي ناموفق حسين علاء، در پستوي خياطي محمدجعفر ذوالفقاري ـ كه شاگردش بودم ـ به وسيله يكي از افراد لو رفته، دستگير شدم. پس از دستگيري، مرا به اطلاعات شهرباني بردند و از آنجا يكسره با عزت و احترام به حظيرهالقدس، مركز بهاييها منتقل كردند. البته اين محل بعداً فرمانداري نظامي و سپس سازمان امنيت شد. كاري با ما نداشتند تا اينكه همان شب، ما را به زندان قزلقلعه بردند. نيمههاي شب بود كه مرا براي بازجويي خواستند كه هنوز آثار آن بازجويي روي سرم هست! احمد تهراني، برادر خانم شهيد عبدالحسين واحدي را آوردند و به من نشان دادند و گفتند: اگر نگويي به اين روز ميافتي! آن روز چنين بلاهايي سرم آوردند. اول ما را به جايي بردند كه دو اتاق تو در تو بود. در آن اتاق مينشاندند. صندلي تو را رو به ديوار قرار ميدادند. ميفرستادند از آشپزخانه كباب ميآوردند و با مشروب ميخوردند. سيگارشان را ميكشيدند، كارهايشان را ميكردند و پس از سه ربع بيست دقيقه، شروع به بازپرسي و بازجويي ميكردند. بازجوهايم سروان سياحتگر و سرگرد حميد ـ كه بعداً سرلشكر شد و در ساواك بود و با شكايت خود ما پس از انقلاب تيربارانش كردند ـ بودند.

نوع شكنجههاي شما درآن دوره چگونه بود؟ از چه شيوههايي براي اعترافگيري استفاده ميكردند؟

نوع شكنجهها، يكي شلاق و تهديد با بطري بود. ديگري نبشيهايي بود كه آن را ميگذاشتند و ساق پا را روي آن قرار ميدادند و يكي روي آن مينشست و شلاق ميزد! ناسزا و فحشهاي ركيك ميداد و مشت و لگد ميزد. شبي كه مرا بردند تا با شهيد نواب صفوي روبهرو كنند، سرلشكر آزموده با دسته اسلحه كمري به سرم زد! از من چيزي نميخواستند. پرسيدند: «ايشان را ميشناسي؟» پاسخ دادم: «بله. من ايشان را ميشناسم. نهتنها من بلكه تمام دنيا هم ايشان را ميشناسد!» شكنجههاي ما در مقابل شكنجههاي مثلاً شهيد خليل طهماسبي، خيلي جزئي بود. حتي ايشان را در بشكه خرده شيشه كردند و آن را چرخاندند! آنقدر در گوشش زده بودند كه حتي در دادگاه هم با گوشهاي پانسمان شده آمد.

مرحوم نواب را هم به همين شكل شكنجه كرده بودند؟

بله، يكي از جاها در قزلقلعه، دو دفتر تو در تو بود كه در آنها بازجويي ميكردند. من در اتاق جلويي بازجويي ميشدم و شهيد نواب در اتاق عقبي بود. يادم هست لاي انگشتانش مداد گذاشته بودند و فشار ميدادند تا انگشتانش خرد شود! و بازجو به او ميگفت: «با اين دست عليه شاه اعلاميه نوشتي؟» ايشان و مرحوم سيدمحمد واحدي، بيشتر در لشكر 2 زرهي بودند و در آنجا شكنجهها ديده بودند كه ما حضور نداشتيم. اولين بار كه از قزلقلعه ما را براي دادگاه و پروندهخواني ميبردند، وقتي ما را به زندان برگرداندند، مأمورانِ همراه ما گزارش كرده بودند: اين آقا به پنجره نگاه كرد و ميخواست از پنجره فرار كند! در حالي كه پنجره، ميلههاي آهني داشت. همان جا ما هشت نفر را به صف كردند. عمري را خواباندند و 15 ضربه شلاق در حضور مرحوم نواب صفوي به پايش زدند. وقتي ميخواستند ما را براي دادگاه ببرند، هر چهار نفر را با دستبند به هم ميبستند و گردمان ميكردند! يعني دست مرا به دست ايشان، دست ايشان را به دست ديگري و همينطور الي آخر. هر كداممان از دو طرف به بقيه بسته شده بوديم. آن وقت هر چهار نفرمان را در كامانكارهاي ارتشي مينشاندند. يك كاميون نظامي از جلو و يك كاميون نظامي از عقبِ اين دو كامانكار حركت ميكردند. وقتي ما را از قزلقلعه به زندان دژبان منتقل كردند، بهواسطه سرهنگ عبدالله خان بهاري - كه در آن زندان كار ميكرد- لباسهاي خونيام را به بيرون فرستادم. ايشان از بهاريهاي همدان بود و نسبتي هم با مرحوم حاج شيخ باقر بهاري داشت. ايشان از مردان نيك بود و در آنجا خيلي به شهيد نواب صفوي احترام ميگذاشت. البته در مجموع مأموران ميخواستند دوستان ما را اذيت كنند و به اين عزيزان فشار بياورند. هر جا ما را ميبردند، مرخصيها را لغو ميكردند. به همين علت از فرمانده گرفته تا سرباز، با ما بد بودند و با خشونت رفتار ميكردند! مثلاً در لشكر يك عشرتآباد طوري بود كه وقتي ميخواستيم به دستشويي برويم، يك نفر دستبند به دست آنجا ايستاده بود و به دست ما دستبند ميزد، بعد ما را به دستشويي ميبرد! اينطور با خشونت و خيلي بد رفتار ميكردند تا ما را خرد سازند. من در زندان قلبم خيلي ضعيف شده بود و هر دفعه، به حال اغما ميافتادم! قبل از زندان سالم بودم. ناراحتيام در زندان عارض شد.

دادگاه اوليه شما در چه تاريخي و كجا تشكيل شد؟ در اين جلسه چه چيزي توجه شما را جلب كرد؟

روز هفدهم دي بود كه دادگاه بدوي، در خيابان سوم اسفند تشكيل شد. جلوي دادگاه روزنامهها درباره آزادي زنان و موضوعات ديگر تبليغ ميكردند. آزموده در همان روز آمد، چون دادگاه ما فوقالعاده بود و صبح، بعد از ظهر و بعضي وقتها تا نيمههاي شب دادگاه داشتيم! گفت: «اين جانيان بالفطره، اين پيروان حسن صباح و. . . [بسيار فحاشي ميكرد] اينها عليه اعليحضرت رضاشاه كبير هم اعلاميه دادند و در روزي كه همه آزادگان، آزادي زنان را جشن ميگيرند، اينها عليه رضاشاه كبير اعلاميه دادند و با اين روز مخالفت كردند!» مرحوم طهماسبي همان جا به من گفت: «به خدا اگر الان در اينجا چيزي داشتم او را ميكشتم، چون او آيات قرآن را پايمال كرده و منكر حجاب شده است!»

در بدو ورود به دادگاه، موقعي كه ما را براي پروندهخواني بردند، لباسهاي شهيد نواب صفوي را گرفته بودند و خبرنگارها همه جمع بودند. وقتي ميخواستيم وارد دادگاه شويم، خبرنگارها براي عكسبرداري آمدند. به شهيد نواب صفوي پالتويي داده بودند تا بپوشد. او اين پالتو را كنار زد. شالش را باز كرد و در حال بستن آن به سرش بود كه سرگرد بهزادنيا، نماينده دادستان آمد و شال را از او گرفت و گفت: «بيش از اين به لباس روحانيت توهين نكن!» مرحوم نواب صفوي شال را كشيد و گفت: «به جدم با همين لباس كشته ميشوم» و او شال را به زمين كوبيد. همه فيلمها را از خبرنگارها گرفتند و از دادگاه بيرونشان كردند! حتي وقتي رأي دادگاه خوانده شد، شهيد نواب صفوي به سجده افتاد و خدا را شكر كرد و گفت: «به آرزويمان رسيديم!»

از ديگر نكاتي كه از جلسه اول به يادم هست، اين بود كه در همان جلسه، تصميم گرفتم به محض آزاد شدن، حساب آزموده را برسم و انتقام خون فدائيان اسلام را از او بگيرم. پس از آزادي، تصميم به ترور آزموده داشتم، ولي پس از تهيه اسلحه لو رفتم و دستگير شدم. در يكي از پرونده‌‌خوانيهايم، سرهنگي به نام سرهنگ اللهياري حاضر بود كه در آن موقع، دادستان ما بود. او بازنشسته بود و براي وكالتم انتخاب شده بود. وقتي مرا بردند گفتند: وكيل تسخيري تو، اللهياري است. اخويام ايشان را ديده بود. تا 30 ماه به من اجازه ملاقات نداده بودند و برادرم، شيخ محمد آقا بهاري از ايشان تقاضاي ملاقات كرده بود. اللهياري به اخوي گفته بود: «اگر او را ببيني با او حرف نميزني؟» اخوي گفته بود: «نخير!» گفته بود: «پس فلان روز به دادستاني ارتش در دژباني بيا، در فلان اتاق پروندهخواني است، به آنجا بيا و بگو با سرهنگ اللهياري كار دارم و اسمت را هم نگو، بيا آنجا و او را ببين، فقط صحبت نكن، ايشان را نگاه كن و برو!» اتفاقاً او موقعي آمده بود كه اللهياري داشت به من ميگفت: «من وكيل تو هستم، آدرس خانهات را دارم، نشاني پدرت، كتابخانه پدرت و. . . را ميدانم، مرا فرستادند وكيل تو شوم، بگو اين اسلحه را از چه كسي گرفتهاي؟» شروع كردم به خنديدن! در همين موقع برادرم وارد شد و گفت: «آره بخند! آره بخند!» و شروع به گريه كردن كرد! گفتم: «چرا نخندم؟» آن وقت اللهياري بلند شد و از در بيرونش كرد! بعداً به او گفت: «نزديك بود آبرو و حيثيت مرا هم ببري!» اين جريان گذشت و ما به دادگاه رفتيم و محكوم به اعدام شديم. هيچكس خبر نداشت محكوم به اعدام شدم تا اينكه غذايي برايم آوردند. نامهاي نوشتم و در قابلمه انداختم و بهوسيله استواري به نام احمد نظري، نامه را بيرون فرستادم. خودش هم گفته بود: ميخواهند او را بكشند. مرحوم پدرم موضوع را با مرحوم آيتالله بروجردي در ميان گذاشت. آيتالله بروجردي شخصاً نامهاي به شاه نوشته بود و تقاضا كرد. در نتيجه در دادگاه تجديد نظر به سه سال و نيم محكوم شدم.

جنابعالي در زندان اوليه خود، سختيهاي فراواني را متحمل شديد. با اين حال چه شد كه پس از آزادي، به روزمره خود بازنگشتيد و درصدد اعدام آزموده برآمديد؟

همانطور كه خدمتتان عرض كردم، در زندان تصميم گرفتم به مجرد آزاد شدن حساب آزموده را برسم و انتقام خون اين شهيدان را از آزموده بگيرم. در بهداري زندان با شخصي به نام حسن عطايي آشنا شدم. او سابقاً در قورخانه ارتش كار ميكرد و آدم متديني بود، ولي بعداً معلوم شد منافق بوده است! قرار گذاشتم در بيرون با او ملاقات كنم و او گفت: «من از قورخانه اسلحه آوردم!» قرار شد ما يك اسلحه از او بگيريم. روز آزاديام زودتر از همه آزاد شدم. در آنجا كنار در زندان، 10 دقيقه صحبت كردم كه: اين آزادي، براي ما آزادي نيست! از زندان بيرون آمدم و مرا از آنجا يكسره به فرمانداري نظامي بردند و تعهد گرفتند كه از حوزه قضايي تهران خارج نشوم. چند روز از آزاديام گذشت كه به سراغ قراري رفتم كه در زندان با آن بنده خدا گذاشته بودم و قرار شد 15-10 روز بعد، اسلحه را تحويل بدهد. در مدت اين يك ماه، يك بار به ملاقات برادرها رفتم، ولي در زندان قصر چيزي از جريان كار براي آنها نگفتم، چون پشت پنجره مأمور ايستاده بود و نميتوانستم.

بالاخره سرقرارتان با آن فرد رفتيد؟

بله، پس از 15-10 روز، سر قرار رفتم. يك ماه تمام بود كه از زندان آزاد شده بودم. روزي كه آزاد شدم، اولِ ماه مبارك رمضان بود و روز قرار ما هم، روز عيد فطر بود. وقتي اسلحه را آورد، ديديم خالي است! گفتم: «اين به درد نميخورد، اينكه فشنگ ندارد!» گفت: «بالاخره اين را ميخواهي يا نه؟» گفتم: «چرا نميخواهم؟ قيمت آن را هم بگو!» گفت: «قيمت را بعداً ميگويم و فشنگش را هم دارم» از پلهها پايين رفت و هفت فشنگ برايم آورد و فشنگها را داخل اسلحه گذاشتم. چند دفعه آزمايش كردم و ديدم درست است. فشنگگذاري و با او خداحافظي كردم. موقعي كه بلند شدم تا از اتاق بيرون بروم ـ دو اتاق تو در تو و وسط آن شيشه مشبك بود- ديدم داخل اتاق ديگر، شبحهايي در رفت و آمد هستند! او تا دم در با من آمد و خداحافظي كرد. اين منزل در خيابان راشد در خيابان 17 شهريور بود. به مجرد اينكه از در بيرون آمدم و در را بستم، به طرف ته كوچه دويدم كه به خيابان آبشار ميخورد. حس ششمي به من گفت: اين كار را بكن! به انتهاي كوچه كه رسيدم، ديدم از داخل يك حياط سه چهار نفر در آمدند و فرمان ايست دادند! داخل يك درگاهي رفتم و ضامن اسلحه را كشيدم و يك تير رها كردم. آنها فرار كردند. معلوم شد جريان از چه قرار بود. فرار كردم. گفتند: «اسلحه را بينداز!» گفتم: «شما برويد» يك وقت ديدم از طرف ديگر كوچه و از آبشار و خيابان 17 شهريور هم آمدند. از دو طرف مرا محاصره كردند. گفتند: «اسلحه را بينداز وگرنه الان داد ميزنيم دزد!» اسلحه را زمين انداختم و به آن طرف ديوار رفتم. اسلحه را خودم انداختم، برداشتند. وقتي مرا به قزلقلعه آوردند، اسلحه پر فشنگ در جيبم بود. در ماشين كه نشسته بودم، دستهايم را از دو طرف گرفته بودند و من وسط آنها نشسته بودم تا به قزلقلعه رسيديم و به دفتر رفتيم. آنها هم پشت سرم ايستاده بودند. گفتند: «محتويات جيبت را خالي كن» هر چه در جيبم بود، خالي كردم. گفتند: «بندهاي كفشت را در آور» بندهاي كفش را در آوردم. پرسيدند: «ديگر چيزي نداري؟» جواب دادم: «نه» گفتند: «او را تفتيش كنيد» طرف استوار قابلي بود، قد كوتاه و كچل! او مرا تفتيش بدني كرد تا به من دست زد و گفت: «اين چيست؟» دست در جيبم كرد. مچش را گرفتم. گفتم: «ببينيد جلوي افسر نگهبان و رئيس زندان، چه در جيبم گذاشت!» رئيس زندان سرگرد جناب و ساقي هم معاون او بود. اين استوار چشم راست سازمان امنيت بود. خيلي به او ايمان داشتند. آن موقع سازمان امنيت تشكيل شده بود. سر همين جريان، مرا خيلي كتك زدند و شكنجه كردند، ولي زير بار نرفتم كه اسلحه مال من است، داشتن اسلحه را قبول نكردم.

 در بازجوييها، پيشنهادي هم براي شما داشتند؟

 اوايل، در بازجوييها ميخواستند پاي آقاي عبدخدايي و آقاي عمري را وسط بكشند كه به هيچوجه زير بار نرفتم. شكنجهها مثل سابق شلاق و... بود. گفتم: «ميخواستم آزموده را بزنم و انتقام خودم را از آزموده بگيرم!» ميخواستند برادرهاي زنداني را متهم كنند كه حركتم به وسيله اينها بوده است، تا باز آنها را محاكمه كنند. شكنجه براي اين بود كه من زير بار نرفتم و هر چه بود خودم گردن گرفتم و البته زير بار داشتن اسلحه نرفتم.

 

غیر قابل انتشار: ۲
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
مجید عبدالله پور
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۰۶ - ۱۳۹۹/۰۹/۱۲
3
2
رحمت رضوان الهی بر روان پاک فدائیان اسلام
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار