نسلشان تمام شده و تكرارش غيرممكن است. مرداني كه ورزش و فوتبال را با زير بناي اخلاقيات بنا نهادند. خشت خشت آن را با همين اصول روي هم گذاشتند و بالا بردند. ميراثشان اما امروز، در گنجههاي قديمي خاك ميخورد و حكم افسانههاي دوردست را دارد در روزگاري كه اخلاق، جز شعاري زيبا در قاب جملات نيست! روزگاري كه ورزش، ديگر معناي پهلواني ندارد و تنها پلهاي است براي رسيدن به هدفي كه جز در ماديات خلاصه نميشود! هدفي كه براي رسيدن به آن ابايي از پله كردن مسائل اخلاقي و زير پا گذاشتن آن وجود ندارد، آن هم در حوزهاي كه اصول اوليه آن مسائل اخلاقي بود، اما بود... فقط بود!
افسانه شاهيندكتراي فيزيك، شيمي و حقوق بود اما پدر فوتبال ايران و پدر باشگاهداري ايران ميخواندنش. عباس شيرخدا يا همان دكتر عباس اكرامي، مردي كه قبل از آنكه يك مربي باشد، يك معلم بود و يك پدر. ميگفت رابطه پدر و فرزندي نبايد فقط خوني باشد. شايد چون در دوران طفوليت پدر و مادرش را از دست داد و عمويش او را بزرگ كرد. مكتب شاهين را هم كه بنا نهاد، شعار «درس، اخلاق، ورزش» را سرلوحه كارش قرار داد و ميراثش «افسانه شاهين» شد. افسانهاي كه اين روزها در بلبشوي اخلاقي فوتبال، جاي خالي آن بيش از هر زماني به چشم ميآيد. تحصيلات آنقدر برايش اهميت داشت كه در دهه 20 شمسي كه جمعيت باسواد كشورمان 23 درصد بود، 7 نفر از مردان شاهين مدرك دكترا و فوقليسانس داشتند و تحصيلاتشان هم مثل امروزيها از طريق شرايطي كه براي آنها تدارك ديده شده بود، نبود و تنها به مدد تلاش و توانشان به اين مرحله رسيده بودند و به جرئت ميتوان گفت نسل اول تيم شاهين، گروه فرهيختگان فوتبال ايران را او پديد آورد به طوري كه همايون بهزادي 17 ساله وقتي يك روز مدرسهاش را زود رها كرد براي حضور در تمرين فوتبال، چنان سيلي از اكرامي خورد كه هرگز فراموش نكرد و رفت به دنبال همان شعار شاهين كه ميگفت اول درس، دوم اخلاق و سوم فوتبال و شد همايون بهزادي تحصيلكردهاي كه نظيرش در فوتبال ديده نشد.
تختي فوتبالمنصور اميرآصفي، مردي كه شايد اگر عاشق فوتبال نبود، هرگز نميتوانست سختيهاي زندگي كه او را از 16 سالگي با مرگ عزيزانش امتحان كرد، تاب بياورد. مردي كه پس از سالها خدمت صادقانه در بانك رهني و بانك مسكن به رياست شعبه مركزي بانك مسكن كه منصوب شد، هرگز پشت ميز دفتر كار آنچنانياش ننشست چراكه شرمش ميآمد و خجالت ميكشيد و صندلياش را در عرض ميز تحرير گذاشته بود و آنجا مينشست به طوري كه اگر وارد اتاقش ميشدي و كسي در اتاق نبود اصلاً متوجه نميشدي چه كسي رئيس است و چه كسي ارباب رجوع! يازده سال در فوتبال ملي حضور داشت و در المپيك ۱۹۶۴ توكيو بازوبند كاپيتاني ايران را بر بازو داشت و با تلاش فراوان در روزهايي كه تيمها در تيم ملي سهميه داشتند به پيراهن تيم ملي رسيد و بعدها نيز به عنوان نخستين مربي ايران براي دوره ديدن راهي انگليس شد. او را يك مربي خوشفكر ميدانستند كه البته نتوانست با بازيكنسالاري كنار بيايد و دست آخر هم سر همين مسئله كنار رفت و گفته ميشود زماني كه پروين در رختكن را شكست گفت كه به هر قيمتي نميتوان در فوتبال ماند نه به قيمت زير سؤال رفتن احترام و اخلاق. اميرآصفي تا واپسين روزهايي كه سرطان او را از پا درآورد، با توجه به اينكه در بانك كار ميكرد، ليستي از افراد بيبضاعت تهيه ميكرد كه شرايط نابساماني داشتند چه از لحاظ مالي و چه جسمي و حالا قرار بود تنها خانه فكسني كه داشتند را بانك بگيرد و با يافتن افراد خير، مشكلات آنها را حل ميكرد و سرپرستان خانوادههايي كه به دليل مسائل مالي زنداني بودند را از بند رها ميكرد و شخصاً همه اين كارها را خود پيگيري ميكرد و دل خانوادهها را شاد. امير آصفي كه تا قبل از مرگش كسي از اين كارهاي خيرش باخبر نشد را بسياري تختي فوتبال مينامند كه چندي قبل از آنكه چشم از جهان ببندد در خصوص فوتبال گفت: «متأسفانه پول به جاي اينكه به عنوان عاملي سازنده ظاهر شود، نقش يك عامل تخريبي را ايفا ميكند و بلاي جان فوتبال ما شده است.»
معلم اخلاقچهرهاش به ناظمهاي عبوس مدرسه ميماند. با آن كلاهي كه هنوز هم در بازار روي سر حاجيهاي موسپيد خودنمايي ميكند. قبلترها اما چهرهاي متفاوت داشت. حرف پرويز دهداري است، همان مردي كه ستارههاي تيمش را يكي به دليل داشتن اتومبيل خارجي و ديگري را حتي براي بستني خوردن به راحتي كنار گذاشته بود. همان مردي كه پيش از آن كلاه خاصي كه در اكثر عكسهاي ميانسالياش ديده ميشود، تيپي اتوكشيده داشت با كراواتي برجسته و برازنده. همان زمانها كه به تدريج روند پيشرفتش را از جم تا تيم ملي طي ميكرد. يك روز اما تصميم به بازكردن كراوات گرفت، شايد چون بيشتر شبيه معلمها شود. از جم آبادان تا تيم ملي، قيافهاي آراستهتر با كراواتي برجسته و البته شكيل داشت. بعدها اما كراواتش را باز كرد تا بيشتر شبيه معلمها شود. اما نه معلمهاي عبوس، كه معلم اخلاق. معلمي كه جز اخلاقيات هيچ برايش مهم نبود، خصوصاً ستاره بودن. پرويز دهداري در فوتبال ايران به معلم اخلاق مشهور شد اما آنچه از او به خاطر ميآوريم همين جنگ بيپايانش با ستارههايي است كه سه سال بعد از استعفايشان از تيم ملي به خاطر اختلاف با دهداري، با استقبال شديد مردم در زمان مربيگري پروين به تيم ملي بازگشتند.
پدر فوتبال حسين فكري را هم نسل قبل پدر فوتبال ميخواندند. هممحلي و رفيق تختي يك عنصر تمام فوتبالي بود كه در راه حقگويي و دفاع از واقعيت تا پاي جان ايستاد چراكه براي او هم مانند بسياري از همنسلانش مهمترين چيز اخلاق و معرفت بود. براي همين هم بعد از مرگ مشكوك «جهانپهلوان غلامرضا تختي» در مقالهاي با عنوان «تاج سر محله ما» در لفافه، بُعد سياسي وجودش كاملاً عيان شد و البته محروم! اين مقاله براي مرحوم فكري خيلي دردسرساز شد، دردسري كه تا حدودي سرنوشت او را با تختي گره زد، او را هم به ورزشگاه راه نميدادند، همانطور كه جهان پهلوان را به سالن راه نميدادند. بعد از انقلاب اما به طور موقت سرپرست سازمان تربيتبدني و مدير ورزشگاه آزادي شد اما بعد از آنكه تشكيلات ورزشي در فوتبال شكل رسمي گرفت، اما سرمربي اسبق تيم ملي و پرسپوليس كه به مربيمحوري و صد البته رعايت اصول اخلاقي به شدت پايبند بود، سال ۷۲ كه فوتبال ايران در اوج ناكامي سير ميكرد و هيچ كدام از مربيان ايراني جرئت به دست گرفتن سكان مربيگري ملي را نداشتند، فكري با جسارت فرياد زد كه تيم ملي را به من بدهيد، اگر در بازيهاي آسيايي ۹۴ هيروشيما قهرمانش نكردم، مرا سر دروازه دولت دار بزنيد.