کد خبر: 825000
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۵ - ۲۰:۵۳
«طرح و روايتي از فراز و نشيب‌هاي يك زندگي مبارزاتي» در گفت و شنود منتشرنشده با زنده‌ياد مرضيه حديدچي (دباغ )
روزهايي كه بر ما گذشت، براي دوستداران انقلاب و نظام اسلامي، تلخ و پردريغ بود. در اين روزها....
محمدرضا كائيني

روزهايي كه بر ما گذشت، براي دوستداران انقلاب و نظام اسلامي، تلخ و پردريغ بود. در اين روزها بانوي مبارز و پرآوازه دوران نهضت اسلامي، سركار خانم مرضيه حديدچي(دباغ) روي از جهان برگرفت و در جوار تربت مقتدايش، رخ در نقاب خاك كشيد. اينك در تكريم خاطره ماندگار مجاهداتش، گفت و شنود منتشر نشدهاي را كه چندي پيش با ايشان انجام داده بودم که به خوانندگان فرهيخته صفحه تاريخ تقديم ميدارم. يادش گرامي باد.

سركار در زمره قديميترين مبارزان در دوران مبارزات و نزد همگان، چهره شناختهشدهاي هستيد. شما در مجموع چند بار دستگير شديد و به زندان رفتيد و علت دستگيريتان چه بود؟

بسم الله الرحمن الرحيم. بار اول حدود دو ماه و 15 روز در زندان بودم و چون نتوانستند اطلاعاتي از من به دست بياورند و بدنم هم عفونت شديدي كرده بود، آزادم كردند. علت دستگيريام را خودم هم نميدانستم، چون من هم با روحانيت مبارز سر و كار داشتم، هم با دانشجويان دانشگاه صنعتي شريف و هم بچههاي دانشگاه علم و صنعت و معلوم نبود مرا به دليل ارتباط با كدام يك از آنها دستگير كردهاند. از طرفي آيتالله سعيدي هم از ما حمايت ميكرد و ما را براي ايراد سخنراني به شهرهاي مختلف ميفرستاد و اين امكان وجود داشت به اين دليل دستگير شده باشم.

شما با شهيد محمد منتظري از ابتداي مبارزات همكاري داشتيد و ايشان را خيلي خوب ميشناختيد. احتمال داشت كه اين امر هم در دستگيريتان دخالت داشته باشد؟

نميدانم! محمد براي انقلاب خيلي زحمت كشيد و متأسفم كه پدرش او را ديوانه خواند! البته او در برابر اين نسبت عكسالعملي نشان نداد، چون تنها چيزي كه برايش اهميت داشت انقلاب بود و بس.

پس از آزادي از زندان چه كرديد؟

در بيمارستان آريا بستري و جراحي شدم. بيشتر بچههاي نهضت آزادي در آنجا كار ميكردند و جراحي مرا هم يكي از پزشكان نهضت آزادي انجام داد. بعد كه از بيمارستان بيرون آمدم، پس از چهار پنج ماه، دوباره دستگير شدم و دو ماه و چند روز در كميته مشترك بودم و سپس مرا به زندان قصر فرستادند.

براي آزار و اذيت شما از چه روشهايي استفاده ميكردند؟

براي اينكه ما را شكنجه روحي بدهند، به بند زنان بزهكار بردند. بعضي از دوستان سعي كردند روي فكر آنها كار كنند. در آنجا زني بود به اسم صديقه سوتي كه همه زنهاي دزد و قاچاقچي از او اطاعت ميكردند! او بعد از مدتي چنان تحت تأثير اين تعاليم قرار گرفت كه در روز 17 دي- كه روز كشف حجاب بود- به حياط زندان رفت و با صداي بلند به اشرف فحش داد و گفت: « خودش مواد مخدر را ميآورد و پخش ميكند و خودش كيف ميكند و امثال مرا گرفتار زندان كرده است!» او را به تير پرچم وسط حياط بستند و زدند، اما او همچنان فرياد ميزد و دشنام ميداد!

سرانجام كارش به كجا كشيد؟

به لطف خدا نجات پيدا كرد و اهل نماز، روزه و حجاب شد.

با چپيها چه ميكرديد؟ آنها هم در زندانهاي آن دوره، براي خود جايگاهي داشتند. . .

بله، بعضي از آنها مائوئيست و عدهاي هم ماركسيست لنينيست بودند. سركرده همه هم، ويدا حاجبي و براي بچههاي جوان، موجود بسيار خطرناكي بود. او بعد از انقلاب به پاريس رفت و با نگارش مقالاتي، عليه جمهوري اسلامي به فعاليت پرداخت. ما هم از طريق جمعيت زنان جمهوري اسلامي، به او جواب ميداديم! زن بسيار فاسدي بود كه روي ذهن بچه مسلمانها كار ميكرد. زبان چرب و نرمي داشت و ميتوانست بيتجربهها و جوانترها را به انحراف بكشاند.

درچه سالي؟

سال 1351 و همان موقعي كه سازمان مجاهدين تغيير ايدئولوژيك داد. من هم بهشدت بيمار بودم و قدرت حركت نداشتم و روي تخت افتاده بودم. هر كسي هم كه وارد زندان ميشد نميدانست در آنجا چه خبر است يا به چنگ ويدا حاجبي ميافتاد يا سيمين نهاوندي! اينها مدتها در حياط، روي ذهن بچهها كار ميكردند و آنها را شستوشوي مغزي ميدادند! من هم از پشت پنجره نگاهشان ميكردم و خون دل ميخوردم و از خدا ميخواستم لطف كند و به من قدرت از جا برخاستن بدهد. بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بايد به هر نحوي كه شده است، كاري كنم!

يكي از خانمهاي مدرسه رفاه به اسم خانم منظر را هم دستگير كرده و آورده بودند. با ايشان صحبت كردم و گفتم: «همه اينهايي كه دارند ميآورند و اينها روي مغزشان كار ميكنند، بچههاي مدرسه رفاه هستند. بايد براي نجاتشان كاري كنيم». بعد به اين نتيجه رسيديم كه با كمك زري ميهندوست دست به اقدام بزنيم. بقيه بچه مسلمانها، خيلي همراهي و كمك نكردند. قرار شد موقعي كه بچه مسلمانهاي جديد ميآيند، خانم منظر و خانم ميهندوست آنها را جذب كنند و به طرف من بفرستند و من هم سعي كنم با نكاتي كه آموخته بودم، آنها را خوب توجيه كنم كه ديگر جذب حاجبي و نهاوندي نشوند!

ظاهراً شما در زندان از دست چپيها زجر زيادي كشيدهايد. از رفتارهاي ناپسند و ضد انساني آنها خاطراتي را نقل كنيد.

خباثتهايشان يكي دو تا نبود و شرح همه آنها، مثنوي 70 من كاغذ ميشود. يكي از كارهايشان اين بود كه گفتند: ميخواهيم شهردار انتخاب كنيم و دور بچهها را گرفتند كه به فلاني- كه مد نظر خودشان بود- رأي بدهيد. به بچهها گفتم: « اينها حتماً برنامهاي دارند. من كه نميتوانم از رختخواب بلند شوم و راه بيفتم. شما برويد و ببينيد مقصود اينها چيست؟» اين خبيثها حتي به بيماران بند هم رحم نميكردند. در هر حال رأيگيري كردند و يكي از خوديهايشان را شهردار كردند و قرار شد هر روز كه ملاقات داريم، بعد از او، مسئول بانك! هم داخل بند بيايد. اول نميدانستيم منظورشان از مسئول بانك و اين حرفها چيست. ما در بند حدود 27 نفر بوديم. هر جور بود سينهخيز رفتم كه ببينم ميخواهد چه كار كند. او گفت: «هر كسي هر قدر پول دارد، بدهد كه براي هر كسي حساب باز كنيم و در آن حساب بريزيم و برايش نگه داريم!» چپيها گفتند: «هر كسي يعني چه؟ ما اينجا زندگي كموني داريم. يك حساب به اسم شهردار باز ميكنيم و همه پولها را در آنجا ميريزيم و هر كسي كه پولي دارد، به حساب شهردار بريزد و هر هزينهاي كه پيش آمد، از آن حساب برميداريم و خرج ميكنيم. در زندگي جمعي حساب براي تكتك افراد معنا ندارد و ما در خوب و بد همه چيز با هم شريك هستيم!» همه بهبه و چه چه كردند و گفتند: «بسيار عالي است و عيبي ندارد!» ظاهراً فقط من يكي بودم كه معتقد بودم عيب دارد. خلاصه همه پولهايشان را به حساب شهردار ريختند. يك ماه بعد گفتيم: «شهردار بايد عوض شود و حالا نوبت ماست و ما هم ميخواهيم خانم خير شهردار شود» چپيها گفتند: «تعدادتان كم است و شهردار بايد از خود ما باشد.» گفتيم: «پس مانده حساب بانكي شهردار را به ما بدهيد.» گفتند: «پولي در حساب نداريم، چون اين يكي درد معده داشت و برايش شير خريديم، براي آن يكي دارو و براي اين يكي...» من گفتم: «همه اينها كه گفتيد به اندازه پولي كه به حساب ريختيم نميشود. من آمار همه پولهايي را كه به حساب ريخته شدند، دارم.» ويدا حاجبي ديد من ريز به ريز را يادداشت كردهام و سرم در حساب است، گفت: «دو سه نفر وقتي داشتند آزاد ميشدند، هيچ پولي نداشتند و بيمار هم بودند. از اين پول به آنها داديم!» او در حالي اين حرف را ميزد كه خود بچههاي زنداني به خاطر شكنجههاي مختلف، گرفتار انواع دردها و بيماريها بودند، از جمله خانم خير كه از درد معده رنج زيادي ميكشيد و او را به بهداري برده بودند و دكتر گفته بود: بايد روزي حداقل سه پاكت شير بخورد!

بعداً متوجه شديم اين بلا فقط سر پولها نيامده، بلكه خانم شهردار به انبار رفته و لباسهاي به درد بخور بچهها را گرفته و در روزهاي ملاقات، از زندان به بيرون فرستاده است! آنها با پولي كه از بچهها جمع كرده بودند، براي خودشان غذاي مخصوص درست ميكردند و غذاي زندان را نميخوردند. بسيار بيقيد و بند و رذل بودند. فقط به خودشان فكر ميكردند و ديگران برايشان هيچ ارزشي نداشتند.

به شكنجههاي زندانيها اشاره كرديد. درباره شما و دوستانتان، چه نوع شكنجههايي اعمال ميشد؟

غير از شلاق كه شكنجه عادي بود، ناخن كشيدن و سوزن زير ناخن كردن، واقعاً زجرآور بود. يادم هست بين چپيها، خانم حدوداً 42 سالهاي را آورده بودند كه بهشدت شكنجهاش داده و ناخنهايش را كشيده بودند. در مورد خود من فقط ناخن يك انگشتم را كشيدند، اما بارها سوزن زير ناخنم فرو كردند! اين خانمي كه پيش ما آوردند اسمش صديقه و اهل اصفهان بود. هفت هشت روزي بود كه او را به بند ما آورده بودند. يك روز همين كه از بلندگو صدايش زدند، يكمرتبه زد زير گريه! با تعجب پرسيدم: «تو اين همه شكنجه را تحمل كردي، پس چرا گريه ميكني؟» جواب داد: «اگر همان چيزي را كه حدس ميزنم فهميده باشند، كارم تمام است!» به او گفتم: «تو تا به حال معتقد بودهاي همه چيز كار طبيعت و تصادفي است. حالا بيا و در اين وضعيت خطرناكي كه قرار گرفتهاي، در دلت و بدون اينكه به كسي حرفي بزني، به آنكه قدرتش از همه بالاتر و يار و ياور همه است، هر اسمي كه دارد، متوسل شو و از او كمك بخواه. اگر كمكت كرد به سوي او برگرد و ديگر منكرش نشو. اگر هم كمك نكرد كه وضع فرقي نكرده است و همين هستي كه هستي!» او پوزخندي به من زد و رفت. هفت هشت روزي گذشت و يك روز ديدم بچهها ميگويند: صديقه آمده است و دارد در رختكن لباسش را عوض ميكند! وقتي وارد بند شد، همه به طرفش دويدند و دورش را گرفتند. او همه را كنار زد و به طرف من آمد و زد زير گريه و با بغض گفت: «كسي را كه گفتي ديدم! نميدانم پروندهام را به چه شكل بررسي كردند كه گرفتار نشدم!»

يك بار شب عيد بود و دو جلد كتاب پرتوي از قرآن مرحوم آيتالله طالقاني را آوردند. اسم مينوشتند و كتاب را ميدادند. نوبت به من كه رسيد، گفتم: «من نميخواهم، چون قبلاً خواندهام!» صديقه آمد و گفت: «تو را به خدا اسم بنويس. بگير و به من بده كه بخوانم» من هم همين كار را كردم و كتاب را گرفتم. او هم شبها ميآمد و در تخت طبقه سوم ميخوابيد. من طبقه اول بودم و خانم خير طبقه دوم بود. او از كنار لبه تخت كه به سمت ديوار بود، طوري كه بقيه او را نبينند و مسخرهاش نكنند، خم ميشد و قرآن ميخواند و اشكالاتش را از من ميپرسيد. در ماه رمضان سحرها و افطارها ميآمد و در گوشهاي مينشست و ما را كه دعا ميخوانديم، تماشا و گريه ميكرد. بعد هم بلند ميشد و ميرفت. روزي هم كه داشت ميرفت، نزدم آمد و گفت: «ديگر آن كسي را كه گفتي رها نميكنم، چون بيشتر از قبليها به دادم رسيد!» البته چپيها خيلي اذيتش كردند و بعدها شنيدم در اوين پدرش را در آورده بودند، چون اصلاً قصد همكاري با آنها را نداشت.

درآن دوره، مبارزات چريكي غالباً در انحصار چپيها بود. شما به عنوان يك زن مسلمان، چگونه به اين نتيجه رسيديد كه وارد فعاليتهاي چريكي شويد و آموزشهاي لازم را چگونه ديديد؟

حضرت امام در قضيه دفاع، فرقي بين زن و مرد و پير و جوان قائل نبودند و ديدن چنين آموزشهايي را براي همه واجب ميدانستند. خود من هنگامي كه در نجف خدمت ايشان رسيدم و از ايشان سؤال كردم آيا مجاز ميدانند ما در كنار خواهران و برادران فلسطيني خود باشيم، فرمودند: اين سؤال ندارد. بر هر مرد و زن مسلماني واجب است صداي هر جاندار مظلومي را شنيد، به ياري او بشتابد. معلم شهيد ما، آيتالله سعيدي هم هميشه در اين باره، بحثهاي مفصلي ميكردند. ايشان در منزل آقاي كمپاني در مردآباد كرج، در چهار جلسه دو ماهه، هفت هشت نفر از خانمها را بردند و توسط دو آقا- كه صورتهايشان را پوشانده بودند- آموزش اسلحه دادند. اين آموزشها براي دفاع كردن بود و نه جنگيدن. تا زماني كه شهيد سعيدي زنده بودند، ما بهراحتي فتاواي امام را از طريق ايشان دريافت ميكرديم.

در آن دوران سنگين خفقان و مبارزات مخفي گاهي بحث خوردن سيانور در مواقعي كه احتمال لو دادن ديگر همرزمان در كار بود پيش ميآمد. آيا حضرت امام با اين كار موافق بودند؟

بنده هنگامي كه با اين موضوع روبهرو شدم، روزي در مدرسه رفاه از شهيد بهشتي سؤال كردم. ايشان فرمودند: من فتواي اين مسئله را نميدانم. شهيد سعيدي هم كه به شهادت رسيده بودند و لذا دسترسي به امام ديگر چندان ساده نبود. شهيد بهشتي توصيه كردند نزد آقاي خامنهاي - كه آن روزها در يكي از روستاهاي اطراف تربت جام تبعيد بود- بروم و از ايشان بپرسم كه فتواي امام در اين باره چيست؟ چون ايشان دقيقاً در جريان بحثها و فتاواي امام بودند. شهيد بهشتي برنامه اين سفر را تنظيم كردند و با زحمت زياد پول بليت هواپيما را تهيه كردم كه صبح بروم و عصر برگردم. در فرودگاه جواني آمد و مرا در هيئت يك زن روستايي كه ميخواهد براي آقا يك تغار ماست ببرد، نزد ايشان برد. وقتي سؤالم را مطرح كردم، فرمودند: «در زمان پيامبر(ص) دشمنان عدهاي از اسراي مسلمان را سپر بلاي خود ميكردند و در صف اول مقدم قرار ميدادند و خودشان پشت سر آنها قرار ميگرفتند. پيامبر(ص) ميفرمودند آنها را بزنيد. اينها مثل كساني هستند كه ميجنگند و شهيد ميشوند!» بعد از انقلاب يك بار با حضرت آقا ملاقاتي داشتيم، خدمت ايشان اين خاطره را عرض كردم. خنديدند و فرمودند: «حافظه خوبي داريد.» عرض كردم: «شما هم حافظه خوبي داريد، منتها مشغلهتان زياد است و يادتان نمانده است!»

چگونه و چرا به سوريه رفتيد و در آنجا چه مسائلي پيش آمدند؟ ظاهراً براي شما دوران پرحادثهاي بوده است.

بله، پس از اينكه از زندان آزاد شدم، ساواك همچنان در تعقيبم بود و دست از سرم برنميداشت و هر لحظه بيم دستگيري مجدد، شكنجهها و آزارهايي
- كه ديگر ما
فوق طاقتم شده بود- وجود داشت، لذا از ايران فرار كردم و به انگلستان رفتم. در آنجا قرار بود محمد منتظري بيايد و ما را به سوريه ببرد. در سوريه غير از محمد منتظري، آقاي غرضي و برادران ديگر هم بودند. مجموعاً 17 نفر ميشدند.

مسئوليت شهيد محمد منتظري چه بود؟

كارهاي اساسي و تأمين بودجه را انجام ميداد، چون خيلي جاها را ميشناخت و به خيلي جاها دسترسي داشت.

در آنجا كارتان چه بود؟

ما تصميم گرفته بوديم تشكيلاتي را راه بيندازيم و به بچه مذهبيها آموزش بدهيم كه در دام چپيها نيفتند و به سوريه بيايند و آموزشهاي لازم عقيدتي و نظامي را ببينند.

آموزشهاي نظامي را در كجا ميديديد؟

در پادگاني كه امام موسي صدر و شهيد چمران با كمك بچه مسلمانهاي فلسطيني و جنوب لبنان تدارك ديده بودند. كسي كه آموزش ميداد ابوجهاد بود كه قبل از شهادت دكتر چمران، در جنوب لبنان به شهادت رسيد.

بچههاي داخل ايران با آن همه كنترل شديد چگونه خود را به سوريه ميرساندند و آموزش ميديدند؟

پس از اينكه ما آموزش ديديم، راهي باز شد كه بچههاي داخل ايران به پاكستان، تركيه يا يكي از كشورهاي خليجفارس بيايند و به ما خبر بدهند كجا هستند؟ وآيا به پاسپورت نياز دارند؟

پاسپورت ايراني را از كجا تهيه ميكرديد؟

تهيه پاسپورت هم براي خودش حكايتي داشت! بعضيها بيآنكه نيازي باشد، به مكه كه ميآمدند با خودشان پاسپورت ميآوردند. اغلب اين پاسپورتها در حرم و اطراف كعبه روي زمين ميافتادند و مأموران سعودي آنها را برميداشتند و روي سكو ميگذاشتند كه كسي كه پاسپورتش را گم كرده است، بيايد و بردارد. ما ميرفتيم و پاسپورتهاي ايراني را برميداشتيم و با توجه به سن و جنسيت طرف، روي پاسپورت عكس و مهر ميزديم و براي افراد ميفرستاديم!

مهر از كجا ميآورديد؟

محمد منتظري براي خودش سفارتخانهاي بينالمللي بود! و مهر همه سفارتخانهها را داشت و در مواقع لزوم، خيلي راحت ميگفت: بيا تا به تو ويزاي فلان كشور را بدهم! و با كمال خونسردي پاسپورت طرف را ميگرفت و رويش مهر ويزاي كشور مربوطه را ميزد و پاسپورت را تحويل ميداد! به هر حال به اين شكل پاسپورتها تهيه ميشدند و او مهر ميزد و افراد با اين پاسپورتها آموزش ميديدند و موقع برگشتن، پاسپورتها را پس ميدادند و با پاسپورتهاي خودشان به ايران برميگشتند! خيليها به اين شكل آمدند و آموزش ديدند.

حدوداً چند نفر به اين صورت آموزش ميديدند؟

هفتهاي چهار پنج نفر، حالا ميشود حساب كرد. بچه مسلمانها چه در زندان و چه بيرون از آن، خيلي فعال بودند و دامنه فعاليتهايشان هم گستردهتر بود. حتي شهيد اندرزگو هم كه آن همه سابقه مبارزه داشتند، به آنجا آمدند و يك هفته آموزش ديدند. من هر وقت به اين دوره از زندگيام فكر ميكنم و ميبينم در پيشبرد اهداف انقلاب چقدر تأثير داشت، بسيار احساس رضايت ميكنم.

در گفتوگوهاي مختلفي كه انجام دادهايد بارها به اين نكته اشاره كردهايد كه هنگامي كه در نجف خدمت امام رسيديد، ايشان اشاره كردند نهضت به همين زودي پيروز ميشود. اين صحبت مربوط به چه سالي است و شما چه برداشتي داشتيد؟

سال 1354. واقعاً براي بنده كه خفقان و فشار ساواك را ديده بودم، بسيار حيرتآور بود كه امام چطور با اين همه اطمينان خاطر ميگويند: به زودي پيروز ميشويم.اما من تابع ولي امر بودم و سكوت كردم.

امام با مبارزات مسلحانه موافق بودند؟

امام با آمادگي براي دفاع موافق بودند. قرار نيست هر كسي اسلحه دست بگيرد و دعواي خانوادگي، قومي و حزبي راه بيندازد، ولي قرار است هر مرد و زن مسلماني آمادگي كامل براي دفاع داشته باشد. آموزش نظامي ديدن، به معناي دنبال ترور رفتن نيست. كسي كه مسلح ميشود احساس قلدري ميكند و اگر بينش و احساس مسئوليت كافي هم نداشته باشد، ممكن است از اين توانايي، سوءاستفاده كند. شما آموزش ميبينيد كه بتوانيد در برابر دشمن از خود، خانواده و كشورتان دفاع كنيد.

از نحوه برخوردتان در آن دوره با گروههاي چپ و ساير جريانات سياسي برايمان بگوييد؟

نحوه برخورد ما با آنها، متناسب با برخورد امام و به تناسب حالشان متفاوت بود. امام در ابتداي امر، نهضت آزادي، جبهه ملي و مجاهدين را در مبارزه و حكومت شريك كردند، چون مردم نسبت به آنها نظر سوئي نداشتند، در عين حال كه هنوز به ماهيت واقعي آنها هم پي نبرده بودند و به مرور زمان متوجه ماهيت اصلي آنها شدند، ولي اكثريت قريب به اتفاق مردم، به چپيها و كمونيستها سوءظن داشتند و لذا هرگز يادم نميآيد امام گفته باشند: چپيها در حكومت سهيمند! نميشد به كساني كه اعلام ميكردند صداي شكستن استخوانهاي مكتب آخوندها را ميشنويم و به زودي به موزه سپرده خواهند شد، در حكومت جايگاه داد!

آزادي بيان چطور؟

آزادي بيان را كه همه داشتند و دارند. الان كسي هست كه حرف نزند؟ حتي اهانت هم ميكنند، اما اگر كسي خواست به جامعه لطمه بزند، فرق نميكند چپ باشد يا راست. بايد جلويش را گرفت. اين منطق امام بود.

سركار در هيئتي كه نامه حضرت امام را براي گورباچف برد شركت داشتيد. از آن سفر برايمان بگوييد.

هنوز هم در حيرتم كه امام با آن همه درگيري با مسائل و مشكلات مختلفي كه وجود داشت، چگونه تا اين حد نسبت به مسائل جهاني دقت داشتند. هنوز كسي نميدانست در آينده چه اتفاقي خواهد افتاد، اما حضرت امام در نامه مباركشان، فروپاشي نظام كمونيستي را پيشبيني فرمودند. سالها بعد وقتي گروهي از صدا و سيما رفتند و با گورباچف درباره نامه امام مصاحبه كردند، ايشان گفته بود: «متأسفم كه بايد 12 سال بگذرد تا مفهوم نامه امام خميني را درك كنم. روزي كه نامه را دريافت كردم سعي نكردم معناي آن را درك كنم.» يادم است هنوز سه سال از ارسال نامه حضرت امام به آقاي گورباچف نگذشته بود كه آقاي موسوي اردبيلي در خطبه نماز جمعه اعلام كردند: « كشورهاي تازه استقلاليافته شوروي به خاطر ماه مبارك رمضان از ما قرآن خواستهاند، اما بيش از دو روز به ماه رمضان نمانده است و امكان چاپ قرآن نداريم. هر كسي كه در خانه قرآن اضافي دارد بياورد و تحويل ما بدهد تا برايشان بفرستيم.» به نظر بنده نامه امام در آن مقطع تاريخي، واقعاً يك معجزه تاريخي بود و خدا را شاكرم كه در اين راه قدم كوچكي برداشتم. با اين نامه، راه براي كساني كه بيش از هفت دهه جرئت نداشتند نام خدا را بياورند، باز شد و صداي اللهاكبر از بلندگوهاي خاك خورده مساجدشان به گوش رسيد.

برخورد زنان اين كشورهاي تازه استقلاليافته با شما چگونه بود؟

17-16 ماه از فروپاشي نظام كمونيستي شوروي گذشته بود كه خانمهاي NGOهاي كشورهاي مختلف، از جمله شوروي از من دعوت كردند. در آن زمان نماينده مجلس بودم و نرسيدم بروم. يك روز برايم يادداشتي آوردند كه با اين تلفن تماس بگيرم. زنگ زدم و متوجه شدم چند نفر از شوروي آمدهاند و ميخواهند چند دقيقه با من ديدار كنند. رفتم و آنها بسيار اظهار لطف كردند و گفتند: «روزي كه شما با حجاب كامل آمديد و در جلسه تسليم نامه امام به گورباچف در كنار آن آقاي روحاني (آيتالله جوادي آملي) نشستيد، واقعاً حيرت كرديم، اما وقتي براي نخستين بار پس از 70 سال صداي اذان از بلندگوي مساجد ما پخش شد، به جان شما و آن آقا دعا كرديم!» بعد هم گلداني را كه از كارهاي دستي خودشان بود به من هديه دادند. حالا هر وقت چشمم به اين گلدان ميافتد، هم ياد حضرت امام و كار عظيمي كه انجام دادند در خاطرم زنده ميشود و هم خدا را شاكرم كه در حقم لطف كرد و اجازه داد در اين مقطع مهم تاريخي سهم اندكي داشته باشم.

با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.


نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار