اين روزها كه ديگر «حسن شايانفر» در ميان ما نيست، دوستان از او زياد ميگويند؛ از تلاشهاي پرثمرش براي جريانشناسي فرهنگي، از اعتقادش به اينكه جوانان فريبخورده گروهكي را بايد هدايت كرد و به راه آورد، از دغدغهمندي انقلابياش براي فرهنگ اين سرزمين. بزرگان رسانهاي انقلابي و ارزشي با او بودهاند و از عمق شخصيت مؤمن و انقلابياش ميگويند، براي ما كوچكترها اما حاج حسن شايانفر تعريفهاي ديگري هم دارد كه شايد حتي براي كسي همچون حسين شريعتمداري رفيق 40 سالهاش اين تعريف به چشم نيامده باشد. براي ما هم كه آن همه نزديك او نبودهايم و ديدارهاي گاه به گاه و شاگرديهاي كم در محضر تجربهها و دانستنيهاي متفاوت او داشتيم، حالا يك حسرت عميق باقي مانده؛ حسرت گنجينهاي از تاريخ معاصر ايران كه ديگر نيست. اما ما نگاه ديگري هم به او داشتيم؛ ياد گرفته بوديم هر وقت راهنمايي ميخواستيم و دانش و تجربه كممان ياريمان نميكرد، راهي اتاق او شويم، ياد گرفته بوديم هرجا در مسير دفاع از انقلاب و نظام و رهبر، زيادي تهمت و ناسزا شنيديم و كم آورديم، هر جا كارمان پيش نميرود، هر جا نياز به اطلاعات در مورد افراد و جريانها داشتيم، راهي اتاق او شويم. (اغلب هم حافظه كمنظيرش كار را به مراجعه به جزوه و كتاب نميرساند اما باز براي مستند بودن، سند هم برايمان ميآورد) چه ميشود كرد، ياد گرفته بوديم در اتاقش هميشه به روي ما باز باشد، ما جوانهاي خام و بيتجربهاي كه سايه پدرانهاش را عميقاً تجربه ميكرديم.
روزي كه از سر تهمت يك به ظاهر دوست، تصميم گرفتم ديگر كيهان نروم، فكر نميكردم اين نيروي حقالتحريري كه هفتهاي يك روز به تحريريه كيهان ميرود، براي بزرگترهاي كيهان محلي از اعراب داشته باشد. چندي بعد اما اين حسن شايانفر بود كه زنگ زد و جوياي حال شد و وقتي ديد در منزل نشستهام، يكي ديگر از نشريات مؤسسه كيهان را پيشنهاد كرد، گفتم آنجا كه به روحيات من نميخورد! گفت من ميگويم دو صفحه سياسي در آن نشريه براي شما باشد و اين آغاز همه استاديهاي پدرانهاش براي من بود.
سالها بعد در دولت تدبير و اميد، روزي كه خبرهاي درگوشي رسيد كه رئيسجمهور صفحههاي روزنامهمان را پيش رهبر برده و گلايه كرده و همزمان از آزادي بيان ميگفت، وقتي يكي از بزرگترهاي نيروهاي مسلح علني رسانههاي منسوب به سپاه را نواخت و تيتر يك رسانههاي اصلاحطلب شد، غمگين بودم. استتوس چت آن روزهايم «روزهاي سخت روزنامهنگاري سياسي» بود. افسردگي آن روزها را هم باز به همان اتاق كوچك و پركتاب و جزوه حسن شايانفر بردم. دلداري داد و دلجويي كرد و كلي حس انقلابيگري و كم نياوردن و صبوري به روح من ريخت و با روحيهاي پر از آمادگي براي تلاش و كوشش اتاقش را ترك كردم، نگاهش به آينده روشن بود و همان را به من منتقل كرد، مثل هميشه.
دخترش يك بار به شوخي و جدي به من گفت، گاهي فكر ميكنم پدرم به شما جوانهاي انقلابي اهل رسانه و تحقيق و كار براي انقلاب بيشتر از فرزندان خودش علاقه دارد! سطح دلسوزي حسن شايانفر براي جوانان انقلابي اينگونه بود كه ميتوانست اين شبهه را درست جلوه دهد.
در مراسم تشييع، دخترش از نظر پدرش نسبت به من گفت و اينكه مرا موفق ميدانسته، حس ميكنم لطف پدرانهاش براي بعد از مرگش هم برايم هديهاي اميدبخش گذاشته بود كه تا هميشه انگيزه تلاش به من بدهد. فكر ميكنم حالا كه رفته، آيا كسي ديگر هست كه در اتاقش به روي جوانان هميشه باز باشد؟
من هنوز باور نكردهام كه ديگر نيست و ديگر نميشود از آن پلهها بالا رفت و وارد اتاق كوچك و پر از كتابش شد و پاي مهربانيها و توصيهها و نصيحتهاي پدرانهاش نشست، باور نكردهام رفتنش را، حتي وقتي تابوتش را روي دست جلوي چشمانم ميبردند و من همراه ديگران لااله الاالله ميگفتم... فكر ميكنم او نرفته، وقتي هميشه تأثير تلاشهاي فرهنگياش در روح من است...
حسن شايانفر اصرار بر گمنام ماندن داشت و غلبه مؤمنانهاي داشت بر شهوت شهرت كه گاه زيادهدست و پاگير اهل رسانه ميشود. هميشه به مزاح ميگفتم او نيمه پنهان كيهان است اما حال كه رفته، نبايد گمنام بماند.