کد خبر: 819121
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۳:۳۰
پنج داستان كوتاه طنز
حمیدرضا نظری
خواهش مي كنم مرا تحويل بگيريد!مرد، از چند روز قبل، خودش را براي یک سخنراني بسیار مهم آماده كرده است تا با كلمات شيوا و پر اميدش، جمعيت منتظر را به اوج برساند!...

... و بالاخره آن روز باشكوه و به ياد ماندني از راه مي رسد و مرد سخنران پس از حضور در مقابل جمعيت و پشت ميكروفون، با ژست مخصوص خود، بلندگوهای بی گناه سالن را به ارتعاش درمي آورد كه:

" من با شما كارمندان گرامي دست دوستي مي دهم و با قاطعيت تمام، درجهت رفع مشكلات تان تلاش مي كنم!..."

سخنران سكوت مي كند تا كارمندان گرامي با دست هاي گرم خود، او را تشويق کنند، اما با کمال تاسف و تالم، صدايي از بني بشري بلند نمي شود و همين موضوع، بلافاصله نوك دماغ مرد را به خارش درمي آورد!...

او اين بار، در پشت تریبون با چهره اي مهربان تر و در عين حال با هيجان بيشتري، فریاد می زند:

"عزيزان! زيبارويان! خوش مرامان، همکاران! من به عنوان مديرعامل اين شركت بسيار معتبر، با جديت هرچه تمام تر، در رفع مشكلات شما كارمندان گرامي تلاش مي كنم و از هيچ کوششی دريغ نخواهم كرد!"

سخنران با چشم هاي تيز خود، به دست هاي جمعيت نگاه مي كند تا بعد از به صدا درآمدن و تشويق او، به يكباره همه سالن به لرزه در بيايد، اما اين بارهم كسي کاری انجام نمی دهد و عکس العملی دیده نمی شود؛ به روایتی صدا از سنگ درمی آید و از جمعیت حاضر چیزی درنمی آید!

مرد سخنران از اين كه كسي به او توجهي نمي كند، دلگير و افسرده است. او درخواست و خواهش بسيار كوچكي دارد؛ اين كه تشويقش كنند و تحويلش بگيرند!... سخنران فكر مي كند كه هر چه سريع تر بايد چاره اي بينديشد. او دست ها و پاها و كله و همه اندام خود را بـه طـور همزمان مي جنباند و بلافاصله فکری به ذهنش مي رسد؛ فكری که اگر درست اجرا شود، حتما موفق به گرفتن يك تشويق جانانه از طرف جمعيت خواهد شد!

او كمي از ميكروفون فاصله مي گيرد و خود را آماده مي كندكه با صداي بلند و رسا سخنرانی کند، اما ناگهان منصرف مي شود و دركمال خونسردي و با حركاتي بسيار ملايم و نرم و صدايي آهسته، می گوید:" من با شما كارمندان گرامي دست دوستي مي دهم و با قاطعيت تمام، درجهت رفع مشكلات تان تلاش مي كنم!..."

و باز هم انتظار است و نگاه به دست ها تا... اما خبري نيست که نیست؛ افراد حاضر در سالن، به قصد تشویق، این بار تنها دست هايشان را بالا مي آورند و آن ها را دركنار هم قرار مي دهند، ولي همچنان صدايي به گوش نمي رسد...

مرد سخنران، بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد؛ او یاد گرفته است که تحت هرشرایطی بايد اميدوار بود و تا آخرين مرحله تلاش كرد. او نيمي از راه موفقيت را طي كرده است؛ همين كه توانسته است کاری کندکه همکارانش دست هايشان را بالا بیاورند و به هم نزديك كنند، براي او موفقیت بزرگی محسوب مي شود!

لحظاتي بعد، مرد براي آخرين بار، به آرامي به طرف ميكروفون گام برمي دارد و در سكوت كامل فقط لب هايش را تكان مي دهد و بي صدا، همان جملات قبل را تكرار مي كند؛ البته آن قدر آرام و بي صدا كه خودش هم صداي خودش را نمي شنود!... و ناگهان به يكباره گويي انفجاري بزرگ درسالن رخ مي دهد؛ همه حاضران بلافاصله از روي صندلي ها بلند مي شوند و به شكل مرتب و با هيجان زياد، مرد سخنران را تشويق مي كنند!!...

نور اميد در چشم هاي مرد موج مي زند و از فرط شادی، دست و پای خود را گم کرده و از اين همه استقبال و تشويق و محبت، اشک درگوشه چشم هايش لانه می کند!...

... ساعاتی بعد، مرد سخنران در پشت ميز مديريت نشسته و همچنان خوشحال است، اما نمي داند كه چرا هنوز هم نوك دماغش مي خارد!

* بنازم به سايت وزين خودمان!

مردی میانسال، درحالی که با لذت به گوشی تلفن همراه خود خیره شده، از كوچه بيرون مي آيد و پا به پياده رو خیابان می گذارد كه به يكباره و ناگهاني، پسرجواني یک ميكروفون را به دهانش مي چسباند:" سلام آقاي عزيز!"

مرد، وحشت زده دستش را روی قلبش می گذارد:" خدا بگم چیکارت کنه جوون؛ تو که منو نصف العمرکردی!"

جوان، با شرمندگی تمام، عرق از پیشانی بی چين و چروکش می زداید و لبخند می زند:

" منو ببخش آقای محترم! باور بفرما بنده سراپا تقصیر، هیچ تقصیری ندارم؛ با دیدن شما و این گوشی قشنگت، یه دفعه احساس کردم که داری سایت خوب مارو مطالعه می کنی؛ به همین خاطر خوشحال شدم و...

- خب اشکالی نداره!... حالا بگو ببینم از جون من چی می خوای و این گوشتکوب چیه گرفتی دستت؟!

- كوشتكوب نيست؛ بنده خبرنگار يه سايت بزرگ اينترنتي هستم و اینم میکروفونه و این يكي هم يه جور ضبط صوته؛ من می خوام صدای دلنشین شمارو ضبط کنم!

- جدی می گی؟!

- بله! من مطمئنم که شما صدای قشنگی داری!

- دقیقا همین طوره! مي خواي برات آواز بخونم؟!

- بله حتما؛ اما فعلا بذار يه عكس خوشگل ازت بگيرم... خب، اينم يه عكس زيبا و جانانه!... مطمئن باش ما تصویر و صدای خوب شما رو در سایت پخش می کنیم، اما قبلش مي خوام بدونم شما سايت وزين و جالب و بسيار پربيننده مارو سِرچ و مطالعه مي كني؟

نور شادی درچشم های مرد برق می زند:" من فدای تو و این میکروفون و اين سايت پربيننده تون بشم كه الحق جون مي ده براي سرچ كردن و خوندن!

- جدي مي گي؟!!

- بله كه جدي مي گم؛ سايت شما حرف نداره پسر؛ کجای کاری؟! این سايت سرشار از ملاطفت و محبته، آقاجون!!

- آخ جون، من فداي محبت آقا! لطفا بيشتر بگو!

- چشم؛ سايت شما مالامال از اميد، آرزو، افتخار و ابتکاره، جوون!

جوان، هيجان زده مي شود و سوت بلبلی می زند:" جونمی جون؛ آفرين به ماي مبتكر! لطفا صاد بده!"

- سايت خوب شما آكنده از صميميت و صداقت و صفاست، ای باصفا!

جوان ذوق زده؛ از فرط شادی، دور مرد می چرخد و بشکن می زند:" صفاي وجودت عزیزجون! قربون معرفتت، سين بده! "

- سايت خوشگل شما گلچيني از سرسبزي، سرافرازی و سرفرازیه، ای سرفراز!

- واقعا مارو سرافراز و سرفراز كردي!... بَه بَه، بنازم به سايت وزين خودمون كه این قدر جالب و مهمه و خودمون ازش بي خبریم!!... ازجناب سردبيرمون خواهش مي كنم همين فردا اين گفت وگوي زيبا و صادقانه، همراه با عكس جنابعالي، درصفحه اصلی سایت چاپ بشه!

- متشکرم!

- بنده به عنوان خبرنگار اين سايت بزرگ از شما تشكر مي كنم و حالا ديگه با اجازه، مرخص می شم!... يادتون باشه كه فردا حتما اين گفت وگوي جانانه رو توي سايت ما ببينين و بخونين؛ باشه؟

- چشم، حتما مي بينم و مي خونم... اما صبركن ببينم؛ دركدوم سايت؟!.. راستی نگفتي شما خبرنگار كدوم سايتي؟!!

* مشکل کوچک، دردسر بزرگ!

درغروب يك روز پاييزی و در یک هوای آبستن باران، در يك چهار راه خلوت و باريك جنگلی، به ناگهان سه مرد بيگانه و ناشناس در یک نقطه مشترک با يكديگر برخورد مي كنند و كلاه هايشان روي زمين خاکی می افتد!...

آن سه مرد، درسكوت كامل، به کلاه های یک شکل و یک رنگ و یک اندازة روی زمین چشم می دوزند و سپس قيافه و هيكل همديگر را برانداز مي كنند...

اولي، گردن خود را تکان می دهد:" نفهمیدم؛ چه طور شد؟! "

دومي، درحالی که ناباورانه به کلاه ها خیره شده، با نگرانی آب دهانش را فرو می دهد:"سه تا كلاه، ولو شد! "

سومي، سينه جلو مي دهد و بادي به غبغب مي اندازد:"با اجازه كي؟! "

دومی، سعی می کند خونسرد بماند و برخود نلرزد:" خب یه اتفاق بود دیگه!"

اين جواب، سومي را راضي نمي كند:"همين؟! بابا دست خوش!... دِ آخه تو حاليته حالا چي مي شه؟!"

دومی، تكان مي خورد:" نه، چي مي شه؟!"

سومي، کم کم دارد عصباني مي شود:" تو اصلا مي بيني كلاهامون رفتن تو هم؟!"

- خب آره مي بينم... يعني... يعني ممكنه دعوامون بشه؟!

اولی، كمي به سومی نزديك مي شود:" خون تو كثيف نكن و بگو باس چيكاركنيم؟! "

سومي، بعد از لحظه اي انديشه، به خود مي آيد:"خب معلومه؛ باس جداشون كنيم ديگه!

و کمی فاصله می گیرد و متفکرانه و هراسان به کلاه ها نگاه می کند:" اما نه، نمي شه؛ اين سه كلاه بدجوري رفتن تو هم!!"

نگراني درچهره مرد دوم كاملا پيدا است:"راست مي گه ها؛ حالا ما ازكجا بفهميم كه كدوم كلاه، مال كدوم سره؟!"

او دیگر نمی تواند همچنان خونسرد بماند و بر خود نلرزد:" اي واي، بدبخت شديم! حالا چه جوري اين مشكل رو حلش كنيم؟! "

او كه از حرف ها و نگراني هاي خود و آن دو مرد، باورش شده كه اتفاق مهمي رخ داده است، از آن ها فاصله می گیرد و به آرامی دور و دورتر می شود:"من يكي كه از خير اين كلاه گذشتم؛ مشكل بتونم پيداش كنم!"

اولی، درحالي كه سعي مي كند سومي متوجه نشود، به سرعت گام هايش مي افزايد و پا به فرار می گذارد:" مشکلي نیست، اما من نه وقتش رو دارم، نه حالش رو؛ اصلا نخواستم بابا؛ نخواستم!..."

سومي، كه تنها مانده است و ديگرچيزي براي پنهان كاري وجود ندارد، از تنهايي خود احساس وحشت مي كند و با دست و پای لرزان و با عجله و دوان دوان، راه آمده را برمي گردد و با شتاب مي گريزد:" عجب دردسر بزرگی! نخیر؛ اين كلاه ديگه واس ما كلاه نمي شه!..."

****

... دقایقی بعد، درغروب يك روز پاييزی و در زیر نم نم باران، هر سه مرد که دلشان برای کلاه هایشان تنگ شده است، بر می گردند و هر کدام کلاهی از روی زمین خاکی بر می دارند و بر سر می گذارند. چهره خوشحال آن ها نشان می دهد که انتخاب شان درست بوده و هر سه دقیقا کلاه های مخصوص سر خود را برداشته و کاملا راضی هستند...

لحظاتي بعد، سه مرد در هوای مطبوع و دلنشین و شادی بخش پاییزی، در حالی که سه كلاه يك شكل و يك رنگ و یک اندازه بر سر دارند، در يك چهار راه خلوت و باريك جنگلی، یک مسیر مشترک را در پیش می گیرند و لبخندزنان به سمت جلو حرکت می کنند...

* اینجا یکی دارد مشهور می شود!

به به! خوش به حال من!...

از شما چه پنهان، من يواش يواش دارم سري توي سرها در مي آورم و مشهور مي شوم!

من جوانی در آستانه موفقيت و شهرت هستم؛ كسي كه تا چند روز دیگر ممكن است شهرتش مرزهاي داخلي را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!! من تا لحظاتي ديگر در قسمتي از تحريريه یک سایت خواندنی، با پسر جواني مصاحبه مي كنم كه مي گوید عاشق وكشته مرده گل هاي زيبا و از دلدادگان سینه چاک و همچنین طرفداران و مدافعان پروپا قرص طبيعت است. اگر اين موضوع خواندني و بسيار جذاب عشق واقعی به طبیعت، در سايت منتشر شود، من خيلي سريع به يک آدم معروف و جهاني تبديل مي شوم... اي خدا، اگر بشود، چه مي شود!!

خوب در اين لحظه فراموش نشدني، بنده بايد هرچه زودتر این مصاحبه به ياد ماندني را شروع کنم:" اي جوون شیدا! لطفا به عنوان اولين سوال، بگو آيا شما براي حفظ طبیعت و فضاي سبز محیط زندگی تون، تاكنون تلاشي كردي؟!"

- صد البته كه كردم؛ من روزي سه نوبت صبح و ظهر و شب، به شکل آزادانه به باغچه حياط خونه خودمون و به شکل پنهانی و یواشکی به باغچه همسایه ها سركشي مي كنم و قبل از اين كه گل ها بپلاسن، اونارو از شاخه مي چينم و به دوستان و آشنايان و همچنين باجناق و همسر و پدرزن آينده ام هديه مي دم!!

- آفرين به شما! چه جوون خوش مرامی!

- كلمه "خوش مرام" براي من خيلي كوچيك و ناقصه؛ در ارتباط با طبیعت و محيط زيست، به جون خودم نباشه، به جون شما، من خیلی خوش رفتار، خوش كردار، خوش اخلاق و سي- چهل "خوش" ديگه هستم!

- واقعا كه خوش به حالت!

- من درزمينه شناخت طبيعت، بي هيچ اغراقي، سرشار از شوق و ذوق ناب و خالصم!

- همين شوق و ذوق خالصت منو كشته آقا!

- باوركن اين وابستگي و استعداد و علاقه عجيب به گل و طبيعت، همين جوري داره از سر و روي من عاشق پايين مي ريزه و شُرشُر مي كنه!

- چي مي كنه؟!!

- شُرشُر مي كنه و سرريز مي شه!

- يعني چي؟!!

- يعني اين استعداد گرانبها، بي خودي هدر مي ره و متاسفانه كسي هم قدرش رو نمي دونه!

- اي واي چه مصيبتي! من چرا همين جوري نشستم وكاري نمي كنم؟!... آهاي جماعت! يكي به داد اين جوون برسه! آهاي مش رضا! قوري و چاي و آبدارخونه رو ول كن و بدو فورا پارچي، ليواني، كاسه اي، قابلمه اي، ماهيتابه اي، چيزي بردار بيار تا استعداد اين پسر، کار دست مون نداده!... د بدو ديگه، چرا واستادي مرد؟!...

... آخ جان! عجب مصاحبه قشنگي! اگر همین طور پیش برویم، این سایت بسیار خواندنی تا چند روز ديگر ممكن است واقعا و حقيقتا اوج بگیرد و به رتبه بسيار بالايي صعود كند!... بابا ایول... دمت گرم جوون!...

از شما چه پنهان، من يواش يواش دارم سري توي سرها در مي آورم و مشهور مي شوم!

من جوانی در آستانه موفقيت و شهرت هستم؛ كسي كه تا چند روز دیگر ممكن است شهرتش مرزهاي داخلي را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!!

به به! واقعا که خوش به حال من!...

* مردي كه دل به دريا مي زند!

آقای صبوری، پشت میز اداره می نشیند و گوشی تلفن را برمی دارد و چندین و چند بار شماره می گیرد:

" ای بابا! اینم که مدام بوق اشغال می زنه! دیگه یواش یواش دارم کلافه می شم!"

آقای ابراهیمی، کلافه تر از صبوری وارد می شود و در اتاق را محکم پشت سرش می بندد:" این مدیرعامل جدید هم دیگه شورش رو درآورده؛ نصف اضافه كاري منو حذف كرده این بي انصاف... "

او كه به شدت احساس گرما می کند، بادبزن را از روی میز برمی دارد و خودش را باد می زند و طنین صدایش را بالا و بالاتر می برد:" بهم می گه کمبود درآمد داریم! آره جون خودت؛ تو گفتی و منم باورکردم!"

صبوری با انگشت سبابه، ابراهیمی را به سکوت دعوت می کند:" هیس! یواش تر؛ می خوام برای فردا، از ترمینال مسافربری بلیت اتوبوس رزرو کنم و بالاخره بعد از سال ها، دست زن و بچه هام رو بگیرم برم شمال کنار دريا، ماه عسل!!"

- دریا و ماه عسل چیه مرد حسابی؟! تو هم دلت خوشه ها! من چی می گم، تو چی می گي!

و همچنان با کلافگی بیشتر خودش را باد می زند و با صدای رسا به چشم های صبوری خیره می شود و ادامه می دهد:" من می گم این مدیرعامل حق نداره اضافه کاری ما کارمندهای کم درآمدرو قطع کنه! من فردا کاری می کنم که اون از این تصمیم پشیمون بشه!"

ابراهیمی این بار تحت تاثیر حرف های محکم و قوی خود قرار می گیرد و با ابهت تمام، دست به کمر می گذارد و هیجان زده و قاطعانه از جا بر می خیزد و به يكباره فرياد مي زند:" اصلا چرا فردا؟! دیگه از دستش خسته شدم! همین الان دل به دریا می زنم و می رم تو اتاقش و بر سرش داد می زنم و بهش می گم..."

مدیرعامل اداره در آستانه در دیده می شود، درحالی که لبخندی زیبا برلب دارد:" چی بهش می گی آقای ابراهیمی؟! "

ابراهیمی برخود می لرزد و به سختی آب دهانش را فرو می دهد:" می گم... می گم..."

- چی می گی جونم؟!

ابراهیمی این بار بیش از همیشه احساس گرما می کند؛ طوری که دو دستی بادبزن را به حرکت درمی آورد و همه وجودش را باد می زند:" می گم آقا! هوا خیلی گرمه! بهتره شما هم به اتفاق خونواده محترم، برین شمال دلی به دریا بزنین!"

- مثل این که فکر بدی نیست؛ اتفاقا خیلی دلم می خواد همین روزها، دلی به دریا بزنم!

و رو به صبوری می کندکه همچنان گوشی تلفن را در دست دارد:" آقای صبوری! لطفا از آژانس هواپیمایی، چهار بلیت به مقصد جزایر استرالیا برای من و خونواده، رزرو کنید!

- چ... چشم قربان!

- چشمت بي بلا !

آقای مدیرعامل به آرامی از اتاق خارج می شود و در را پشت سرش می بندد. صبوری درحالی که شماره آژانس هواپیمایی را می گیرد، به ابراهیمی لبخند می زند:" شما چی آقای ابراهیمی؛ نمی خوای دل به دریا بزنی؟!"

پاهای ابراهیمی دیگر تحمل سنگینی هیکلش را ندارند. او چند لحظه درسکوت به سر می برد و سپس بادبزن از دستش می افتد و به آرامی روی صندلی ولو می شود:

" نخیرآقا؛ بنده اصلا و ابدا احساس گرما نمی کنم!! "

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار