کد خبر: 812975
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۲۷
شاهدان شهادت چهار بزرگمرد دفاع مقدس در گفت‌وگو با «جوان»، از تجربه ناب خود مي‌گويند
لحظه شهادت فرماندهان جنگ، يكي از يادگاري‌هاي بكر برجاي مانده از دفاع مقدس است كه رزمندگان معدودي شانس ثبت آنها را داشته‌اند.
عليرضا محمدي
 لحظه شهادت فرماندهان جنگ، يكي از يادگاري‌هاي بكر برجاي مانده از دفاع مقدس است كه رزمندگان معدودي شانس ثبت آنها را داشته‌اند. در واقع «شهادت» آخرين تصوير برجاي مانده از چهره‌هاي ماندگار جنگ به شمار مي‌آيد كه چون تكه پازلي، خطوط چهره زميني قهرمان‌مان را تكميل مي‌سازد. به مناسبت  هفته دفاع مقدس، به سراغ چهار نفر از رزمندگان دفاع مقدس رفتيم كه شاهد لحظه شهادت چهار بزرگمرد جبهه‌هاي جنگ بوده‌اند. محمدرضا فاضلي‌دوست از خاطره 29 شهريورماه 61 و شهادت محمدعلي گنجي‌زاده فرمانده تيپ ويژه شهدا مي‌گويد و سردار سيداحمد موسوي آخرين دقايق عمر شهيد حاج‌حسين خرازي را براي‌مان به تصوير مي‌كشد. سردار نصرت‌الله اكبري و جانباز رضا آلبوغبيش هم به ترتيب لحظات ناب شهادت عباس كريمي فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص) و عروج ملكوتي شيخ شريف قنوتي مؤسس گروه الله‌اكبر و از مدافعان بنام خرمشهر را روايت مي‌كنند.

شاهد شهادت حاج‌حسين خرازي
دلواپس نيروهايش بود كه شهيد شد


سردار سيداحمد موسوي از رزمندگان قديمي لشكر 14 امام حسين(ع) است كه آشنايي ديرينه‌اي نيز با شهيد خرازي داشت. موسوي كه مدير كلي اسبق حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس استان اصفهان را در پرونده كاري خود دارد، به عنوان شاهد عيني در لحظه شهادت حاج‌حسين خزاري فرمانده لشكر 14 امام حسين(ع) در روز هشتم اسفندماه 1365 در كربلاي5 و منطقه شلمچه حضور داشته است.
  وي از اين لحظه ناب مي‌گويد: خواست خدا بود كه در لحظه شهادت حاج‌حسين كنارش باشم. فرماندهي كه هميشه دغدغه نيروهايش را داشت و جالب اينجاست كه هنگام شهادت نيز دلواپس نيروهايش بود و شايد بتوان گفت در همين مسير به شهادت رسيد. هشتم اسفندماه 65 عمليات كربلاي 5 به مراحل پاياني خود مي‌رسيد. آن زمان ما در منطقه شلمچه همراه حاج‌حسين در سنگر فرماندهي بوديم. همين حين حاجي از مكالمه بيسيم نيروها شنيد كه بچه‌هاي حاضر در خط مقدم به خاطر نرسيدن آذوقه در مضيقه هستند. خيلي ناراحت شد. خواست خودرويي را به اين منظور به خط اعزام كنيم و راننده‌اش نيز قبل از عزيمت نزد او بيايد. تا راننده بيايد، شهيد خرازي شروع كرد به زدن حرف‌هاي عجيب! وصيتنامه‌اش را براي ما خواند و با حالت خاصي گفت از خدا خواسته شهادت را نصيبش كند. آن ايام حاجي منتظر تولد فرزندش بود و لذا گفت دوست دارد اگر نوزاد پسر باشد، نامش را مهدي و اگر دختر باشد زهرا بگذارند و نان حلال به او بدهند. مشغول همين حرف‌ها بوديم كه گفتند راننده آمده است. حاج‌حسين بلند شد و به مقابل در سنگر فرماندهي رفت. پشت سرش خارج شدم. شنيدم كه به راننده گفت اگر فكر مي‌كند رساندن آذوقه به خط برايش خطر دارد، سوئيچ را بدهد تا خودش ببرد. راننده هم گفت اين كار را با اشتياق قبول مي‌كند. در همين حين گلوله خمپاره‌اي كه گويي براي شهيد خرازي فرستاده شده بود، كنارشان منفجر و حاج‌حسين همان جا شهيد شد و راننده نيز روز بعد به سردار شهيدش پيوست.

شاهد شهادت سردار محمدعلي گنجي‌زاده
سر سردار روي زانوهايم بود


محمدرضا فاضلي‌دوست معروف به رضا خوردو از رزمندگان شناخته‌شده‌اي است كه به خاطر جثه‌ ريزي كه داشت، با لقب خوردو (كوچولو) شناخته مي‌شد. فاضلي‌دوست رزمنده تيپ ويژه شهدا بود كه خراساني‌ها بسياري نيز در اين تيپ حضور داشتند و آنها نيز با لهجه خاص خودشان صفت خوردو را به او دادند. روايت رضا خوردو از لحظه شهادت سردار گنجي‌زاده را پيش رو داريد.
سال 61 من يك نوجوان 14 ساله ريز جثه بودم كه همراه دامادمان شهيد علي قمي از كادر فرماندهي تيپ ويژه شهدا به جبهه‌هاي شمالغرب رفتم. همان جا كار با بيسيم را ياد گرفتم و شانس حضور در كنار فرماندهان تيپ نصيبم شد. يكي از عمليات‌هايي كه همراه فرماندهي شركت كردم، پاكسازي محور سردشت- پيرانشهر بود. در اين عمليات شهيد ناصر كاظمي فرمانده تيپ بود كه در مراحل اوليه عمليات به تاريخ ششم شهريورماه 1361 به شهادت رسيد. بعد از ايشان شهيد گنجي‌زاده فرمانده تيپ شد كه دوره فرماندهي ايشان تنها 23 روز بود و 29 شهريورماه ايشان هم به شهادت رسيدند.
من به عنوان بيسيم‌چي افتخار همراهي شهيد گنجي‌زاده را داشتم. خوب به ياد دارم روزي كه سردار به شهادت رسيد، كنارش حركت مي‌كردم، چون خودم قد كوتاهي داشتم فكرم به قد بلند و رشيدشان رفت كه مبادا مورد هدف دشمن قرار بگيرد. اتفاقاً همين را هم به ايشان گفتم كه نگاهي به من كرد و گفت ما براي شهادت به اينجا آمده‌ايم. جمله‌اي را گفتم كه هنوز هم خودم متعجبم چطور به ذهنم رسيد. به ايشان گفتم شما تنها متعلق به خودتان نيستيد، متعلق به بچه‌ها هستيد. لبخندي زد و نگاه معناداري به من انداخت. در همين حين ناگهان سردار ناله‌اي كردند و از عقب افتادند، طوري كه رويم افتاد و به زحمت پيكر رشيدشان را گرفتم و آرام به زمين گذاشتم.
خيلي زود بچه‌ها متوجه مجروحيت ايشان شدند و همگي جمع شدند. شهيد قمي نيز آمد. سر سردار گنجي‌زاده روي زانوي من بود و بچه‌ها تجمع كرده بودند. شهيد قمي از همه خواست صحنه را ترك كنند كه با رفتن آنها من و شهيد گنجي‌زاده و شهيد قمي مانديم. واقعاً لحظات عجيبي بود. شهيد گنجي‌زاده مرتب به كمرش اشاره مي‌كرد كه بي‌حس شده و شهيد قمي هم سعي داشت زخمش را تا حدودي پانسمان كند، اما از شدت خونريزي رفته رفته رنگ و روي گنجي‌زاده مثل گچ شد! در همين لحظه شهيد قمي از من خواست بروم و وسيله نقليه‌اي بياورم. سر سردار را از روي زمين گذاشتم و به طرف تويوتايي كه پارك شده بود دويدم. به ماشين كه رسيدم متوجه شدم گلوله‌هايي از روبه‌رو به سمتم شليك مي‌شوند. متوجه شدم در محاصره هستيم و در اين حين چند نفر را با لباس كردي روي دامنه كوه ديدم كه به طرف ما شليك مي‌كردند. مي‌خواستم اسلحه‌ام را بردارم كه حالت برق‌گرفتگي در شانه چپم احساس كردم. گلوله‌اي به شانه‌ام خورده بود. خواستم به سمتي كه از آنجا به طرفم شليك شده بود برگردم كه گلوله‌اي به چشمم خورد و نقش بر زمين شدم. مرا به بيمارستان بردند و همان جا شنيدم كه شهيد گنجي‌زاده در راه رسيدن به بيمارستان از شدت خونريزي به شهادت رسيده است.


شاهد شهادت حاج‌عباس كريمي
آرامشي بي‌نظير داشت


سردار شهيد عباس كريمي بعد از شهادت حاج محمد‌ابراهيم همت، فرمانده لشكر27 محمد رسول‌الله(ص) شد. دوره فرماندهي حاج‌عباس تقريباً كوتاه بود و يك سال بعد روز 24 اسفندماه 63 در عمليات بدر به شهادت رسيد. شايد همين دوره كوتاه فرماندهي حاج‌عباس است كه باعث مي‌شود از او كمتر ياد شود و در مقابل نام‌هايي چون احمد متوسليان و ابراهيم همت، كمتر شناخته شده باشد. سردار نصرت الله اكبري فرمانده گردان مالك از لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص) شاهد نحوه شهادت سردار عباس كريمي بود كه خاطره روز 24 اسفندماه 63 را اينگونه بيان مي‌دارد:
گردان مالك در عمليات بدر، نوك پيكان درگيري با دشمن در منطقه هور قرار داشت. شدت حملات دشمن آن قدر شديد بود كه هر لحظه امكان شهادت مي‌رفت. درهمين حال ديدم شهيد حاج‌عباس كريمي كه فرماندهي لشكر را برعهده داشت، از جانب راست ما و ايستاده بر ركاب يك تانكر آبرساني عراقي كه به غنيمت گرفته شده بود، به طرف‌مان مي‌آيد. در چهره‌اش آرامش خاصي داشت، انگار نه انگار كه در شرايط سخت و زير آتش بمباران دشمن قرار داريم. با ديدنش خيلي تعجب كردم، چراكه او فرماندهي لشكر را برعهده داشت و حالا مثل يك رزمنده خط‌شكن، به دل آتش دشمن فرورفته و با غنيمتي دشمن بازمي‌گشت. به ما كه رسيد گفتم حاج‌عباس عراقي‌ها گردان شهادت كه فرماندهي‌اش را خدابيامرز شهيد پارياب برعهده داشت، پس زده‌اند و از پهلو پيشروي كرده‌اند.
وقتي كه اين گفت‌وگو ميان‌مان رد و بدل مي‌شد، حاج‌عباس بيرون از كانال ايستاده بود، خيلي راحت و مسلط بود. گفتم حاجي بيا داخل كانال جان مادرت، ما را بي‌پدر نكن. آمد و در همين حين يك خمپاره درون كانال خورد، من زخمي شدم، اما حاج‌عباس طوريش نشد. گفت ديدي چيزي نشد. ‌اين قدر حرص خوردي! كمي بعد با اصرار مجابش كرديم كه به عقب برگردد. ولي يك كيلومتري از ما دور نشده بود كه يك آتش كامل از موشك‌هاي كاتيوشاي دشمن به منطقه شليك شد‌ و حاجي به شهادت رسيد. آخرين حرف‌هايش اين بود كه تا عصر بمانيم و سپس گردان مالك را به عقب برگردانيم. وقتي به عقب برگشتيم، پيكر مطهرش را با سر و صورت زخمي در پد يك ديدم. روحش شاد و يادش گرامي.

شاهد شهادت شيخ شريف
شيخ تا آخرين لحظه ذكر مي‌گفت



حجت‌الاسلام محمدحسن شريف‌قنوتي معروف به شيخ شريف را شايد خيلي از جوانان نسل حاضر نشناسند. او روحاني مبارزي بود كه سال 1313 در روستاي قصبه از توابع آبادان دنيا آمد و سابقه مبارزاتي‌اش به همراهي با شهيد نواب صفوي مي‌رسد. شيخ شريف بعد از پيروزي انقلاب همچنان در صحنه بود و در ايام مقاومت خرمشهر خود را به اين شهر رساند و گروه‌هاي چريكي الله‌اكبر و مقاومت را راه‌اندازي كرد. آن روزها نام شيخ شريف بارها از بيسيم رزمنده‌ها پخش مي‌شد و دشمن از اين روحاني مبارز كه در نبردهاي تن به تن قهرماني‌ها داشت كينه عميقي به دل گرفته بود. شيخ شريف روز 24 مهرماه 59 همراه رضا آلبوغبيش در خيابان 40 متري خرمشهر اسير مي‌شوند و با مقاومت و شجاعت بي‌نظير شيخ، شهادتي عجيب براي او رقم مي‌خورد. رضا خدري از پيشكسوتان رسانه‌اي اخيراً سفري به خوزستان داشت و در شهرك بعثت بندرماهشهر به منزل رضا آلبوغبيش رفت و شنواي نحوه شهادت شيخ شريف از زبان آلبوغبيش شد كه خلاصه گفت‌وگويش را براي‌مان ارسال كرده است.
صبح روز 24 مهر 59 صداي رگبار و بوي باروت عراقي‌ها بيداد مي‌كرد. بچه‌ها با كمترين امكانات مانع سقوط خرمشهر مي‌شدند. ماشين آبي رنگم را به اميد يافتن مهمات از جبهه درگيري با دشمن به سوي مسجد جامع حركت دادم. هر بار كه براي آوردن مهمات به مسجد مي‌رفتم هر چه به دستم مي‌رسيد با خودم مي‌آوردم اما اين بار بعيد بود چيزي براي آوردن مانده باشد. دم در مسجد، شيخ شريف را ديدم، سلام و عليكي بين ما ردوبدل شد. شيخ شريف قنوتي گفت آقا‌رضا يك كمپرسي مقداري اسلحه و مهمات آورده، به نظرت اينها را كجا خالي كند؟ با شنيدن اين حرف بهتم زد! باورم نمي‌شد در اين موقعيت براي‌مان مهمات آورده باشند. اما واقعيت داشت. به طرف ماشين رفتم. راننده‌اش عبدالعلي حيدري از بچه‌هاي بندرماهشهر بود. نگاهي به اسلحه‌ها انداختم. پيش خودم گفتم نگه داشتن اين همه مهمات در خرمشهر كه هر لحظه به سقوط نزديك‌تر مي‌شود، خطرناك است. به شيخ شريف گفتم حاجي اجازه بدهيد اينها را ببريم عقب، يك جا در آبادان پيدا كنيم، شيخ قبول كرد و به اتفاق حركت كرديم.
به پاسگاه اميرآباد آبادان كه محل امني براي نگهداري مهمات بود رسيديم. موضوع را با رئيس پاسگاه در ميان گذاشتيم و پس از هماهنگي با او مهمات را داخل پاسگاه خالي كرديم. پس از آن به طرف خرمشهر بازگشتيم. آتش دشمن هر لحظه شديدتر مي‌شد. از فلكه فرمانداري خرمشهر كه وارد خيابان 40 متري شديم، نرسيده به گل‌فروشي محمدي سر كوچه نسيم متوجه شديم ماشين‌مان مورد اصابت رگبار عراقي‌ها قرار گرفت.  شيخ گفت رضا گاز بده اما گلوله به لاستيك و بدنه اتومبيل اصابت كرد و واژگون شديم. عراقي‌ها ما را به اسارت گرفتند، ولي همگي به طرف شيخ رفتند. در آن لحظه به بدن من فقط يك گلوله اصابت كرده بود. بدن حجت‌الاسلام قنوتي دو تا سه گلوله خورده بود. اما هر دو كاملاً هشيار بوديم. ما را به عنوان اسير در شهر خودمان گرفته بودند ولي چون شيخ روحاني بود توجه‌شان معطوف به او بود و مي‌گفتند «اسرنا خميني» يعني ما خميني را اسير كرديم.
بعد شيخ را به باد كتك گرفتند. حدود 12 تا 15 نفر عراقي به فرماندهي يك افسر ارشد بلند قد سيه‌چرده مرتب شيخ مجروح را كتك مي‌زدند و شيخ تكبير مي‌گفت و يادم است كه گفت: «از خاك ما بيرون برويد، مگر ما همه مسلمان نيستيم؟» شجاعتش باعث عصبانيت بيشتر عراقي‌ها مي‌شد. چندي بعد فرمانده سيه‌چرده عراقي‌ها با قساوت قلب سرنيزه‌اش را به سر شيخ فروكرد و كاسه سرش را برداشت و او را به شهادت رساند. من هم با حالت بدي در دست آنها مجروح بودم ولي تا آن لحظه با من كاري نداشتند.
وقتي آن افسر كاسه سر شيخ را برداشت عمامه‌اش را در دستانش گرفت و گفت قتلنا خميني يعني خميني را كشتيم. از شيخ كه فارغ شدند به سراغم آمدند و همين طور مرا كتك مي‌زدند. ديدم مي‌خواهند همان بلايي را كه سر شيخ آوردند سر من هم بياورند. مدتي بعد تيراندازي متقابل بين عراقي‌ها و بچه‌هاي ما شروع شد. عراقي‌ها كم‌كم داشتند مرا فراموش مي‌كردند، ولي يكي‌شان آمد و تفنگش را خشاب‌گذاري كرد. فكر كردم مي‌خواهد شوخي كند، ولي ديدم نه، آماده است. يك عراقي صدايش زد و گفت «عدنان» فهميدم اسمش عدنان است و اگر امروز او را ببينم مي‌گويم آقا عدنان خوب شليك نكردي كه با وجود زدن 12 گلوله به من هنوز زنده‌ام. آن لحظه وقتي عدنان به طرفم شليك كرد، ناخودآگاه كمرم را به سمت او گرفتم و 12 گلوله به تنم اصابت كرد. با يك گلوله كه قبلاً خورده بودم شد 13 تا. چهارتا از اين گلوله‌ها هنوز در تنم است. شايد خدا مي‌خواست من زنده بمانم تا امروز راوي دلاورمردي شيخ شريف باشم كه در لحظات آخر نيز ذكر مي‌گفت و با شجاعت تمام رودرروي عراقي‌ها ايستاد و گفت: امروز امام خميني، حسين زمان است و صدام، يزيد زمان.





نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار