کد خبر: 805348
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۶
گفت‌‌وگوي «جوان» با همسر شهيد محسن حيدري به مناسبت 28 مرداد سومين سالگرد شهادتش
داستان‌ها به لطف حضور قهرمان‌ها زيبا و خواندني مي‌شوند و اين رفتار قهرمان‌هاست كه داستاني را جذاب و دوست داشتني مي‌كند؛
شكوفه زماني
داستان‌ها به لطف حضور قهرمان‌ها زيبا و خواندني مي‌شوند و اين رفتار قهرمان‌هاست كه داستاني را جذاب و دوست داشتني مي‌كند؛ ما قهرمان داستان‌ها را دوست داريم چون انعكاسي از صفات والاي انساني هستند و رفتارشان تبلور خصلت‌هايي است كه زمينه ظهور و بروزشان مي‌تواند در ما وجود داشته باشد يا نباشد. اما وقتي داستان زندگي يك قهرمان خواندني‌تر مي‌شود كه واقعي‌تر باشد و بدانيم او هم انساني چون ما بود كه براثر رفتاري پسنديده، عاقبتي نيك يافته است. اينجاست كه قهرمان از قصه بيرون مي‌آيد و يكي از خود ما مي‌شود. شهداي مدافع حرم قهرمان‌هاي زمانه ما هستند كه ماجراي قهرماني‌ها و پهلواني‌هايشان قصه نيست و در همين نزديكي و زمانه ما رخ مي‌دهد. متني كه پيش رو داريد روايت يكي ديگر از پهلوانان گمنام سرزمين ما، شهيد محسن حيدري از زبان همسرش مليحه نقد علي است كه 28 مردادماه سال 92 در سوريه به شهادت رسيد.
كمي از خودتان و همسرتان بگوييد. آقا محسن زمان شهادت چند سال داشتند؟
من متولد 30 فروردين 68 هستم و همسرم متولد سوم فروردين سال 63 بود. ما يك هفته قبل از نيمه شعبان سال 87 با هم عقد كرديم و مراسممان بسيار ساده بود. محسن مهندسي توپخانه و ليسانس علوم تربيتي داشت و من هم ليسانس حوزه دارم. شهادت آقا محسن در بيست و هشتم مرداد سال 92 رخ داد. آن زمان 31 سال داشت و به عنوان اولين شهيد مدافع حرم خميني‌شهر مطرح شد.
زمان ازدواجتان شهيد شغل نظامي داشت؟
بله، پاسدار لشكر 8 نجف اشرف (نجف آباد) بود و امان داشت مأموريت‌هاي زياد برود. در مراسم خواستگاري اين موضوع را به من گفته و توجيهم كرده بود. من هم در جوابش گفتم كه خيلي وابسته به خانواده نيستم. در صورتي كه نسبت به يكديگر محبت عميقي داشتيم.
 فرزندي هم از زندگي مشترك داريد؟
حاصل ازدواج ما دخترم مرضيه است كه الان چهار سال و 8 ماه دارد و متولد مهر 90 است. زماني كه پدرش شهيد شد دوسال بيشتر نداشت.
شهيد حيدري تقريباً از اولين شهداي مدافع حرم هستند، چطور شد كه بحث سوريه رفتنشان پيش آمد؟
اگر يادتان باشد چند سال پيش دو اتوبوس از درجه‌داران سپاه به عنوان زائر به سوريه رفته بودند كه يكي از اتوبوس‌ها به دست تروريست‌ها افتاد. آقا محسن آن روز با دادن اين خبر به خانه آمد و داشتيم با هم صحبت مي‌كرديم كه ناگهان برگشت به من گفت شايد بخواهند من را به عنوان زائر به سوريه بفرستند. خنديدم گفتم چه خوب! پس ما را هم با خودت مي‌بري؟ ايشان گفتند نه فقط نظامي‌ها را مي‌برند. گذشت و ظهر يكي از روزهاي خرداد 92 محسن به خانه آمد و گفت «لشكري‌ها شهيد داده‌اند»؛ منظورش شهيد كافي‌زاده اولين شهيد استان اصفهان بود. وقتي اين خبر را شنيدم با خود گفتم «خدا به زن و بچه‌اش رحم بكند، خيلي سخت است». تمام فكرم سراغ خانواده شهيد كافي‌زاده رفته بود. آن روز وقتي آقا محسن از تشييع جنازه شهيد كافي‌زاده برگشت، حرف از سوريه زد و گفت شهيد كافي‌زاده در مدت حضورش در جبهه نتوانست با خانواده‌اش تماس بگيرد و چقدر مظلومانه تشييع شد و حتي روي سنگ قبرش هم اعلام نكردند كه جزو شهداي مدافع حرم است. آن زمان در بيان لفظ مدافعان حرم كمي احتياط مي‌شد. محسن داشت با اين حرف‌ها من را آماده رفتن خودش به سوريه مي‌كرد، اما من خيلي در وادي صحبت‌هاي او نبودم. از طرفي آن موقع آقا محسن در لشكر نبودند و مشغول درس خواندن دوره عالي دانشكده اميرالمؤمنين (ع) اصفهان بود.
آن زمان خيلي بحث سوريه مطرح نبود، همسرتان چطور شما را براي رفتنش قانع كرد؟
محسن جزو گروه سابقون بود و هر وقت حضرت آقا سخني مي‌گفتند پيگير مي‌شد و سعي مي‌كرد اول از همه به فرمايش ايشان عمل كند. يادم است وقتي بحث رفتنش جدي شد، تير ماه سال 92 بود. آن روزها هر وقت از سركار به خانه برمي‌گشت، گاهي اوقات به شوخي از رفتنش مي‌گفت. چون روحيه شوخي داشت مجبور مي‌شدم بگويم بيا جدي حرف بزنيم. محسن مي‌گفت مي‌رويم آنجا آن قدر مي‌جنگيم تا شهيد شويم و من هم از اين حرف‌هايش مي‌ترسيدم و دلم نمي‌خواست آن را قبول كنم. شايد او داشت جدي حرف مي‌زد، اما من نمي‌خواستم حرف‌هايش را جدي بگيرم. وقتي هم كه خبر اصابت گلوله به گنبد حرم حضرت زينب (س) آمد، گفت ديگر وقت رفتن ما فرا رسيده است. حتي پيرو فرمايشات رهبر با اعتقادي كه داشت مي‌گفت: به نظر من حرم حضرت زينب(س) ناموس خداست و خدا نمي‌گذارد هيچ گونه تجاوزي به آن شود. اما وظيفه ما است در اين جهاد شركت كنيم و با اين حرف‌هايي كه زد من نتوانستم مخالف رفتنش شوم. هرچند از رفتنش دلتنگ مي‌شدم. براي همين از آقا محسن سؤال كردم جدي مي‌خواهي بروي؟ برگشت و گفت: بله يك مأموريت 40 روزه مي‌روم و برمي‌گردم. بعد گفت شايد هم نتوانم اصلاً زنگ بزنم. پرسيدم مي‌خواهيد آنجا چه كار كنيد؟ كه جواب روشني به من نداد. آقا محسن بسيار آدم حفاظتي بود. وقتي تهران رفت، از او سؤال مي‌كردم كه داريد چه كار مي‌كنيد؟ به من مي‌گفت اين صحبت‌ها را پشت تلفن نكن. كمي بعد هم از تهران به سوريه اعزام شدند. آن زمان ممنوع بود كه كسي گوشي با خود ببرد. تلفن همراه محسن را هم در تهران نگه داشته بودند. بنابراين او خودش از مقري كه حضور داشتند به ما زنگ مي‌زد. در تماس‌هايش خيلي حرف نمي‌زد. وقتي كه حرف‌هاي دلتنگي خودم را پشت تلفن مي‌زدم مي‌گفت از اين حرف‌ها نزن كه اينجا شنود دارد. خيلي هم از گريه بدش مي‌آمد و دلش نمي‌آمد كه من گريه كنم.
دقيقاً چه روزي به سوريه اعزام شدند؟
فرمانده آقا محسن با اعزام ايشان به علت داشتن بچه كوچك مخالفت مي‌كرد. ولي با پافشاري كه آقا محسن در رفتن داشت، عاقبت موفق شد دوازدهم رمضان مصادف با 30تيرماه 92 اعزام شود. همسرم خودش مسئول تايپ ليست اعزامي‌ها به سوريه بود كه اسم خودش را در لحظه آخر به ليست اضافه كرده بود و رفتنش ناگهاني شد. براي همين همكارانش نتوانستند فيلم و بنري كه از قبل براي اعزامي‌ها تهيه مي‌كردند براي او تهيه كنند. خوب يادم است ساعت يك ربع به 3 بعد از ظهر سي ام تيرماه بود كه محسن به خانه آمد و گفت ساك من را بسته‌ايد؟ تعجب كردم و گفتم مگر قرار است الان برويد. گفت بله و زود وسايلش را جمع كردم. اما هر خوراكي كه برايش مي‌گذاشتم قبول نمي‌كرد. شربت آلبالو برايش گذاشتم كه موقع افطار درست كند و بخورد اما قبول نكرد. من هم برگشتم به او گفتم آن كسي كه مجرد است مادرش برايش خوراكي مي‌گذارد و كسي هم كه متأهل است همسرش، گذاشتن خوراكي كه اشكال ندارد. محسن موقع خداحافظي مرضيه را بوسيد و دخترمان شروع به گريه كرد. مي‌گفت بابايي ما هم با تو مي‌آييم. محسن داشت ديرش مي‌شد و به دخترمان گفت«مرضيه خانم برين آماده شين من منتظرتان هستم.» الان كه به حرفش فكر مي‌كنم به نظرم مي‌رسد منظورش از انتظار در جهاني ديگر بود. محسن وصيتنامه‌اي از خودش برجاي نگذاشت.
فكر شهادتش را كرده بوديد؟
راستش نه، چون آن موقع زياد اعزامي و شهيد از سوريه نداشتيم. من هم از اوضاع آنجا هيچ خبري نداشتم و وقتي كه از آقا محسن مي‌پرسيدم قرار است برويد چه كار كنيد؟ به من چيزي نمي‌گفت. در تماس تلفني كه از جايش سؤال مي‌كردم مي‌گفت ما خوبيم براي عده‌اي از شيعيان دعا كنيد كه دو سال است در محاصره به سر مي‌برند.
براي ما سخت است تصور كنيم چطور يك پدر از دختر خردسالش دل مي‌كند.
محسن دخترمان را خيلي دوست داشت. اما در موسم رفتنش كلامي به زبان نياورد. در حالي كه عشق بين اين پدر و دختر در مدت دوسالي كه كنار هم بودند، قابل توصيف نيست. شب‌هاي امتحاني كه من درس مي‌خواندم آقا محسن آن قدر با مرضيه بازي مي‌كرد كه بعضي مواقع درس خواندن را رها مي‌كردم و مجذوب كارهاي اين دو مي‌شدم و از عشق بابا و دختر فيلم مي‌گرفتم.
آخرين تماستان با شهيد چه روزي بود؟
شب شهادتش بود. آقا محسن ساعت 10 شب با ما تماس گرفت كه گفتم دلم برايت خيلي تنگ شده و ديگر طاقت ندارم. به جز من و برادرش ديگر كسي اطلاع نداشت كه محسن به سوريه رفته است. حتي پدرم من را تحت فشار قرار مي‌داد و مي‌گفت پس شوهرت كجاست كه اينقدر دير به دير تماس مي‌گيرد. با خنده به پدرم مي‌گفتم مأموريت سپاه همين طوري است. در همان تماس تلفني آخر به من گفت زهرا خانم مي‌تواني به همه بگويي من كجا هستم! گفتم چرا؟ من كه اين همه روز را تحمل كردم حالا كه مي‌خواهي بيايي به همه بگويم !بعد با مرضيه حرف زد كه مرضيه گفت بابا بيا من را ببر پارك كه باز هم گفت به زودي برمي‌گردم.
از نحوه شهادتشان يا حضورشان در جبهه سوريه خاطره‌اي شنيده‌ايد؟
يكي از همرزمان آقا محسن مي‌گفت: يك ساعت بعد از تماسش با ما به خاطر اينكه كار آقا محسن ديده‌باني بود، يك ساعت كرونومتردار از برادر دوستش مي‌گيرد و روي دستش مي‌بندد. اما موقع انجام كاري شيشه ساعت ترك مي‌خورد و دوستش مي‌گويد حالا به برادرم چه بگويم؟ آقا محسن مي‌گويد طوري نيست به برادرت بگو اين را از روي دست شهيد باز كرده‌ام و آورده‌ام. محسن به دوستانش گفته بود اگر من شهيد شدم دوست دارم جنازه‌ام را سالم به دست خانواده‌ام برسانيد. گفته بود برويد به اينهايي كه اهل قمه‌زني هستند بگوييد الان حرم حضرت زينب(س) در خطر است اگر مرد عمل هستيد بياييد اينجا و بجنگيد. آقا محسن در همان بار اول اعزام به سوريه شهيد شد. يك نيت 40 روزه داشت در سوريه بماند و بعد از گذشت 10 روز از ماه رمضان كه مصادف با 28 مردادماه بود، به درجه شهادت نائل آمد. روز شهادتش هم گويا محسن كه ديده‌بان بود ابتدا مجروح مي‌شود، اما چون يك تانك خودي به سمت دشمن در حركت بوده، آقا محسن با همان مجروحيتي كه داشت با يك دوربين كوچك در كنار اين تانك شروع به حركت مي‌كند و به فرمانده گزارش مي‌دهد كه ناگهان فرياد مي‌زند: «دشمن ما را زد.» چون محسن خيلي شوخ‌طبع بود، فرمانده به او مي‌گويد شوخي نكن. بعدش مي‌شنوند كه محسن ذكر «يا حسين» را مي‌گويد و ديگر صدايي از آنها به گوش نمي‌رسد. همسرم با ذكر «يا حسين» به شهادت رسيد.
موقعي كه مرضيه كوچولو بهانه بابا را مي‌گيرد پدرش را چطور براي او معرفي مي‌كنيد؟
من الان به مرضيه كه چهار سال سن بيشتر ندارد مي‌گويم پدرت يك قهرمان بود. وقتي كه بهانه بابايش را مي‌گيرد من به او مي‌گويم بابا رفته با دشمنان بجنگد. چون يك‌بار بعد از شهادت آقا محسن ما را به سوريه بردند، من به مرضيه مي‌گويم كه اگر پدرت اينجا با دشمنان نمي‌جنگيد اين حرم را دشمنان خراب مي‌كردند. آنقدر دخترم عاقل است كه با گفتن اين حرف‌ها آرام مي‌شود.
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۶:۳۸ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۸
0
0
سلام
سلام وصلوات خداوند بر همه ی شهدا
شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۶:۵۶ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۹
0
0
رحمت ورضوان الهي بر شهداي مظلوم حرم
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار