کد خبر: 798594
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۸
گفت‌وگوي «جوان» با سعيده سادات حسيني فرزند شهيد دفاع مقدس باقر حسيني و همسر شهيد مدافع حرم سجاد حسيني
شهيد مدافع حرم سيد سجاد حسيني فرزند يكي از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌اي ايثارگر رشد كرد. او در ادامه زندگي با سعيده سادات حسيني فرزند شهيد سيدباقر حسيني ازدواج مي‌كند ...
صغري خيل فرهنگ
شهيد مدافع حرم سيد سجاد حسيني فرزند يكي از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌اي ايثارگر رشد كرد. او در ادامه زندگي با سعيده سادات حسيني فرزند شهيد سيدباقر حسيني ازدواج مي‌كند و همراهي و همسري اين دو باعث مي‌شود خانواده‌اي دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدي تشكيل بدهند. چنانكه وقتي موسوم دفاع از حريم اهل‌بيت از راه مي‌رسد، سيد سجاد درنگ نمي‌كند و راهي مي‌شود. براي آشنايي با سيره و منش اين شهيد مدافع حرم با همسرش سعيده سادات حسيني همكلام شديم كه اين گفت‌وگو از نظرتان مي‌گذرد.

شما دختر شهيد هستيد، قاعدتاً قبل از ازدواج با سختي‌هاي زندگي با يك نظامي آشنا بوديد.
بله، من از قبل كمي با سختي‌هاي زندگي با يك نظامي و نبودن‌هايشان آشنا بودم. پدر من در زمان جنگ پاسدار بود و در شلمچه به شهادت رسيد. بنابراين در زندگي با سجاد احتمال همه چيز را مي‌دادم. اما ايشان هم از سختي‌هايي كه در زندگي خواهيم داشت برايم گفت. من و همسرم در تاريخ 23 شهريور ماه سال 1383 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم. آن زمان 18 سال داشتم و سيدسجاد 21 ساله بود.
هم شما و هم همسرتان بزرگ شده خانواده‌هاي ايثارگر بوديد، مي‌خواهم بدانم تلقي شما از مفاهيمي مثل شهيد و شهادت چه بود؟
حرف شما درست است. پدر من كه شهيد دفاع مقدس بود و پدر سجاد هم جانباز شيميايي، پس جنگ و جهاد و شهادت براي ما واژه‌هايي آشنا و ملموس بودند. من به جايگاه فرزند شهيد بودنم افتخار مي‌كردم و سجاد هم به فرزند يك جانباز بودنش مي‌باليد. من و سجاد هميشه براي فرزندمان از پدر شهيدم صحبت مي‌كرديم. سجاد مي‌گفت: خدا عاشق بابا باقر بود كه او را پيش خودش برد و‌ اي كاش عاشق ما هم مي‌شد. من و سجاد هر هفته جمعه‌ها سر خاك پدرم مي‌رفتيم، هميشه حسرت مي‌خورد خوش به سعادت پدرت كه چنين جايگاهي دارد و ‌اي كاش ما هم لياقتش را پيدا كنيم. هميشه مي‌گفت خوش به سعادت كسي كه كنار مزار پدرت دفن شود، اين حرف‌ها صحبت‌هاي هميشگي سجادم بود.
چه زماني حرف از مدافع حرم شدن به ميان آمد؟
همسرم چندين بار تلاش كرد برود و هر بار ساك رفتن مي‌بست و به من نمي‌گفت كه مأموريتش مربوط به كجاست. نمي‌خواست كه من را نگران كند. فقط مي‌گفت مأموريت است و من فكر مي‌كردم مثل هميشه مأموريت داخل كشور مي‌رود. چند باري هم تا پاي ماشين ‌رفت ولي بازگشت و گفت رفتنم درست نشد. خيلي هم ناراحت مي‌شد و به من مي‌گفت تو راضي نيستي براي همين رفتنم عقب مي‌افتد، تو راضي شو تا من بروم. البته جلب رضايت من براي ايشان كار سختي نبود.
از لحظات جدايي‌تان بگوييد.
 به علت فوت پسردايي‌ام ما در خانه دايي‌ام بوديم كه يكدفعه سجاد به من گفت مي‌خواهم بروم مأموريت و من هم چون اين حرف برايم عادي بود، گفتم باشه برو. گفت الان مي‌خواهم بروم. گفتم خب صبر كن فردا برو، الان كه شب است. گفت منتظر من هستند گفتم خب الان بايد چه كار كرد؟ گفت برويم خانه و ساك سفرم را ببند. گفتم باشه هر دو سوار ماشين شديم و رفتيم سمت خانه. بين راه به مسجد رسيديم گفت نگهدار من از دايي خداحافظي كنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم چيزي شده؟ گفت من اصلاً به دايي حرفي نزدم نمي‌دانم از كجا متوجه شد كجا مي‌خواهم بروم. گفت به سلامتي بروي و برگردي، ولي سعي كن سالم برگردي. بين راه هيچ كدام حرفي نزديم، سجاد خيلي در فكر بود. رسيديم خانه، من رفتم ساكش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود. موقع رفتن لبخندهايش به من آرامش داد و با همان لبخندهاي هميشگي از من رضايت گرفت.
گويا ايشان در لحظات خاصي تماسي با شما داشتند؟
بله، آخرين تماسش را هم به ياد دارم. زماني كه تماس گرفت گفت در محاصره هستيم، براي‌مان دعا كن. در آن لحظه در جمعي بودم و هيچ حرفي نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابي داشتم كه تا به حال آن را تجربه نكرده بودم! آري! من به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي‌رود. در دل دعا مي‌خواندم و از خدا مي‌خواستم تنهايش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند كه اين روزها هم من با خودش زندگي مي‌كنم و وجودش را در زندگي‌مان حس مي‌كنم.
از مجاهدت‌هاي ايشان در خطوط نبرد اطلاعي داريد؟
آنچه مي‌دانم روايت همرزمان ايشان است. همرزمانش مي‌گفتند: سيد سجاد در سوريه هر كاري از دستش برمي‌آمده انجام مي‌داده و به همه كمك مي‌كرده است. پشت بي‌سيم آنقدر شوخي مي‌كرده كه هر كسي او را نمي‌شناخت مي‌خواست بداند صاحب اين صدا كيست...؟ در سوريه مجروح شده بود، اما به كسي چيزي نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگراني سجاد برايم گفتند. به آنها گفته بود كه نگران همسرم و مادرشان هستم. . . آنها يك بار سختي اين راه را چشيده‌اند و حال دوباره سختي نبود من را هم بايد تحمل كنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختي‌ها چندين برابر شده اما به شوق ديدارش روزها را مي‌گذرانم.
از يادگار شهيد بگوييد، چند سال دارد؟
محمد‌پارسا متولد 7 فروردين ماه سال 1390 است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت. كوچك بود و از مأموريت پدرش چيزي نمي‌دانست.
از شهادت همسرتان چطور اطلاع پيدا كرديد؟
من سر كلاس بودم، به خاطر تماس‌هاي زياد دل نگران شدم. خاله‌ام تماس گرفت و گفت حال مادر همسرت خوب نيست برو پيش ايشان. به دلم افتاد اتفاقي افتاده، سريع از استادمان اجازه گرفتم و حركت كردم. در بين راه دوست همسرم تماس گرفت و گفت شنيده است كه همسرم تير خورده، آيا اين حقيقت دارد؟ وقتي اين حرف را زد من محكم پايم را روي ترمز ماشين زدم و ايستادم. گفتم چي شده؟ وقتي فهميد اطلاعي ندارم گفت چيز مهمي نيست مثل اينكه دست سيد تير خورده و دارد بر‌مي‌گردد. خيالم راحت شد كه مي‌آيد و مدتي براي درمان مي‌ماند. خوشحال بودم كه اتفاق بدتري نيفتاده است و خدا را شكر كردم و با آرامش به راهم ادامه دادم. دوباره گوشي‌ام زنگ خورد، نگاه كردم دايي‌ام بود. دايي گفت بيا خانه ما، گفتم بايد بروم خانه مادر همسرم. گفت اول بيا اينجا بعد برو، گفتم باشه منتظر بودم دايي همين اتفاق را به من بگويد. رسيدم آنجا و ديدم حال دايي‌ام اصلاً خوب نيست و بسيار گريه كرده است. تعجب كردم خواستم بگويم مي‌دانم چه شده است، ولي دايي‌ام من را در آغوش گرفت و گريه‌كنان گفت دايي‌جان سيدت رفت. من ناباورانه نگاهش كردم. فكر مي‌كردم اشتباه شنيدم، ولي گريه‌هاي دايي مي‌گفت نه درست شنيدي!
سيدسجاد چه تاريخي به شهادت رسيدند؟
9  آبان ماه 1394 سجاد من در سوريه به شهادت رسيد. گويا او و دوستانش شب در كمين داعشي‌ها مي‌افتند. سيد سمت راست بدنش از سينه تا پهلو مورد اصابت چندين گلوله قرار مي‌گيرد و به شهادت كه آرزوي ديرينه‌اش بود مي‌رسد. سيد سجاد در تاريخ 13 آبان ماه سال 1394 با استقبال پرشكوه مردمي در گلزار شهداي محله دينان از شهر درچه اصفهان به خاك سپرده شد.
شما و مادرتان هر دو همسر شهيد هستيد، به نظرتان چه شباهتي بين شما و مادرتان وجود دارد؟
همسر شهيد بود و من هم در دامان مادري پرورش يافته بودم كه بدون پدر شهيدم من و خواهرم را بزرگ كرد. من از حال و هواي همسران شهداي دفاع مقدس مطلع هستم. چون مادر را در كنار خود داشتم. شايد آن زمان درك صحيحي از يك همسر شهيد نداشتم. اما امروز كه خودم همسر شهيد مدافع حرم شده‌ام همواره به اين فكر مي‌كنم كه رفتارم بايد همانند همسر يك شهيد باشد. اوايل برايم سخت بود ولي الان اين رفتارها برايم خيلي دوست‌داشتني شده است. آرام و صبور شدم و حس مي‌كنم حضرت زينب(س)‌ به من آرامش عجيبي داده تا در برابر سختي‌ها و مشكلات زندگي رفتار صحيحي داشته باشم. من احساس مي‌كنم ما احساسمان خيلي خاص‌تر و متفاوت‌تر از همسران شهداي دفاع مقدس است و اين به دليل نگاه ما به زندگي حضرت زينب(س) ‌است كه جزئي از زندگي ما شده است. من احساس مي‌كنم حضرت زينب(س)‌ ما و همسران شهداي مدافع را ياور و همراه خود انتخاب كرده و ما انتخاب شده حضرت زينب(س) هستيم. در حال حاضر سجاد و پدر شهيدم در يك مزار (دو طبقه) هستند، دو شهيد در يك مزار.
چطور شد كه هر دو در يك مزار قرار گرفتند؟
به طور كاملاً اتفاقي شهيد سيد سجاد حسيني را در مزار پدرم شهيد سيد باقر حسيني دفن كردند. همه مردم مي‌گفتند كه شهيد سيدباقر دامادش را در آغوش گرفته است. خود سجاد هم خيلي دوست داشت در كنار بابا دفن شود. مي‌گفت خوش به حال كسي كه اينجا دفن مي‌شود. خود سجاد هم به يكي از دوستانش گفته بود كه من را يك ماه ديگر به اينجا مي‌آورند، انگار مي‌دانست.
خانم حسيني شما سيد سجاد را منهاي يك همسر چطور شناختيد. چه شاخصه‌اي وجود ايشان را لايق شهادت كرد؟
سجادم مرد بسيار پاك، با اخلاق و صبوري بود. مردي كه اهل عمل بود نه اهل حرف زدن. سجادم كم حرف مي‌زد و بسيار تلاش مي‌كرد تا از عهده كاري كه به او سپرده شده بربيايد. گاهي فقط به سجاد نگاه مي‌كردم و معترض مي‌شدم كه چرا اينقدر زياد كار مي‌كند، چرا استراحت نمي‌كند. سجاد اما با لبخند هميشگي‌اش من را آرام مي‌كرد. صبوري در برابر مشكلات زندگي همسرم مثال‌زدني بود. همسرم مزد خوبي و صبوري و مهرباني و قلب رئوفش را گرفت. سجاد عاشق خانواده شهدا و يتيمان بود. اگر مي‌شنيد در بين سربازانش يتيمي است با او بيشتر از سربازان ديگر صميمي مي‌شد. عاشق بازي كردن با بچه‌ها بود و شاد كردن دل بچه‌ها را بسيار دوست داشت. داخل هر جمعي مي‌نشست آن جمع پر از خنده و شادي مي‌شد. همه مي‌گفتند سيد بايد پيش ما بنشيند، خيلي روحيه بالا و شادي داشت.
كلام آخر
مردم بسيار به من مي‌گويند و سؤال مي‌كنند كه چگونه اجازه دادي همسرت برود. از همين جا مي‌خواهم به همه آنها و همه آنهايي كه مجاهدت رزمندگان را با امكانات و پول مي‌سنجند بگويم كه اگر دختر شهيدم و اكنون با افتخار همسرشهيد خطاب مي‌شوم در آرزوي روزي هستم كه من را مادرشهيد خطاب كنند. فقط از سجاد مي‌خواهم برايم يك دعا كند آن هم اينكه تنها يادگارش را همچون خودش تربيت كنم! وقتي آنها را مدافعان حرم مي‌دانند و وقتي خود اين رزمندگان كلنا عباسك يا زينب مي‌گويند، مگر مي‌شود ابوالفضل‌گونه نباشند؟ آري آنها تا آخرين قطره خون، خود را فداي عشق اهل بيت مي‌كنند.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۶:۱۱ - ۱۳۹۵/۰۴/۳۰
0
0
سلام علیکم
شهدا،پاره های تن ملت ونورچشم ما هستند.خوشابه حالشان که شهادت روزیشان شد.خدایاقسمت ماهم بفرما.
احسان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۴۸ - ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
0
0
شهیدسیدسجاد حسینی همیشه بیادتم دادا خیلی بامرام بودی منم آ رزوم شهادت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار