همسر شهيد مهدي ثامنيراد ميگفت:«همسرم در جواب يكي از دوستانش كه پرسيده بود چطور ميتواني دختر نوزادت را بگذاري و براي جنگ به سوريه بروي؟ گريه كرده بود.» اشكهاي يك مرد وقتي درميآيد كه خيلي دردش آمده باشد. مثل يك پدر كه اميد و آيندهاي درخشان را در سيماي كودكش جستوجو ميكند، اما براي حفظ تمام ارزشهايي كه به آنها معتقد است، خود را مكلف ميكند دل از همه تعلقاتش بكند و داوطلبانه عازم ميدان نبرد شود. آقا مهدي هم مثل خيلي از پدرها دوست داشت در كنار همسر و كودك نوزادشان بماند. اما اگر او و امثالش ميماندند، حالا چه بر سر ما و ادعاهايمان ميآمد؟ گفتن از شهدا تنها به جهت شناختنشان نيست. شايد گاهي بايد خودمان را از لابهلاي خاطرات يك شهيد پيدا كنيم. گفتوگوي «جوان» با سارا صنمي همسر شهيد مهدي ثامنيراد را پيش رو داريد.
داستان آشنايي شما و همسرتان از كجا رقم خورد؟ مسجد مهديه ورامين واسطه آشنايي من و مهدي شد. هر دو در يك محله بوديم و به اين مسجد ميرفتيم. همانجا خانواده مهدي من را ديدند و بعد قضيه خواستگاري و ازدواج پيش آمد. زندگيمان را كاملاً سنتي و ساده شروع كرديم. زماني كه مهدي به خواستگاريام آمد، بورسيه دانشگاه امام حسين(ع) بود و به عنوان يك دانشجو تنها 40 الي 50 هزار تومان در ماه دريافتي داشت. رقمي نيست كه بشود براي زندگي رويش حساب كرد. در حالي كه پدر من در شركت نفت كار ميكرد و در زندگي كم و كسري نداشتم. منتها ملاكم براي ازدواج ماديات نبود. وجود خود آقا مهدي برايم ارزشمند بود و به گل وجودش بله را گفتم.
چه ملاكهايي براي انتخاب ايشان داشتيد؟ در جلسه خواستگاري چه گذشت كه همراه زندگي هم شديد؟من سه خواسته اصلي از همسرم داشتم؛ اخلاق، ايمان و البته كار رسمي يا دولتي كه به هرحال آب باريكهاي در زندگي باشد. آقا مهدي هر سه ويژگي را داشت. روز خواستگاري قرار شد حرفهايمان را در اتاق من بزنيم. داييام كمال سيلسپور از شهداي دفاع مقدس هستند كه سال 63 در جزيره مجنون به شهادت رسيدند. من عكس ايشان را همراه با چفيهاي روي ديوار اتاقم نصب كرده بودم. مهدي چشمش به عكس افتاد و از ايشان پرسيد. شايد باورتان نشود كه در نيم ساعت گفت و گوي ما تنها چند جمله در مورد كار و تحصيل و اين چيزها بود و الباقي را از شهدا گفتيم. همانجا فهميدم آقا داماد هم آرزوي شهادت دارد. فروردين 87 خواستگاري بود و 22 ارديبهشت هم عقدمان كه خيلي ساده برگزار شد. روز عقد به من گفت در اين لحظه خاص برايم دعاي شهادت كن.
به عنوان يك تازه عروس ناراحت نميشديد كه از اول زندگي مرتب از شهادت ميگفتند؟سال 87 جنگي در كار نبود. فكر ميكردم او يك دانشجوي حزب اللهي دوستدار شهادت است و الان جنگي نيست كه بخواهد برود و شهيد شود. از طرفي به علائقش احترام ميگذاشتم و همانطور كه عرض كردم داييام و پسرخالهام هر دو در يك عمليات به شهادت رسيدند و من هم دور از اين واديها نبودم. بنابراين خيلي سخت نميگرفتم.
با وجود درآمد كم همسرتان، زندگيتان را چطور بنا كرديد؟من و مهدي در دوران نامزدي تصميم گرفتيم برخي از مخارج را كم كنيم و يك خانه نقلي در ورامين بخريم. من پول بخشي از جهيزيهام را وسط گذاشتم و او هم بخشي از مخارج عروسي را زد و با اين پول يك خانه كوچك خريديم. مراسم عروسي و اين چيزها را هم خيلي ساده برگزار كرديم. جشن ازدواجمان آذرماه 88 بود. آن موقع مهدي در تيپآل محمد مشغول شده بود.
منتها 270 هزار تومان حقوق ميگرفت و 800 هزارتومان قسط داشتيم! اما بركتي در زندگيمان بود كه باعث ميشد علاوه بر اداره زندگيمان، مهدي به خانواده و اطرافيان هم كمك كند.
هر طور حساب كنيم حقوق ايشان كفاف يك سوم قسطهايتان را هم نميداد، پس چطور زندگيتان را اداره ميكرديد؟اگر قرار باشد چيزي در زندگي از مهدي ياد گرفته باشم، همين غيرت و مردانگي ايشان است. او آدمي نبود كه دست روي دست بگذارد. عصرها كه از پادگان برميگشت، پيش يكي از آشنايانمان كه mdf كار بود ميرفت و كار ميكرد. جوشكاري، فني كاري و هرچيزي كه از دستش برمي آمد انجام ميداد و كمبودهاي زندگي ما را جبران ميكرد. آقا مهدي اهل كار بود و خدا هم خودش گفته از تو حركت از من بركت و واقعا به زندگيمان بركت داده بود.
در زندگي مشترك، همسرتان را چطور آدمي شناختيد؟يك مرد به تمام معنا. نه اينكه فقط به دليل تأمين معاش او را مرد خطاب كنم، مهدي يك انسان خوب هم بود. كسي كه نماز اول وقتش ترك نميشد، مسجد رفتنهايش، كمك به ديگرانش، دستگيري از اطرافيانش، شجاعت، غيرت و حميت، ديندارياش و... همه و همه باعث ميشد او در نظرم يك مرد ايدهآل باشد. مهدي به همراه تعدادي از دوستانش موسسه خيريهاي در مسجد مهديه راهاندازي كرده بود كه اكنون اين مؤسسه به نام خود شهيد «مهدي ثامنيراد» نامگذاري شده است. در اين مؤسسه چيزي در حدود 250 نفر از ايتام و مستمندان را تحت پوشش قرار داده بودند و خود من هم در گروه تحقيق مؤسسه همكاري ميكردم. همراه آقا مهدي هر دو به ديدار خانوادههاي مستمند ميرفتيم و نيازهايشان را ارزيابي و شناسايي ميكرديم. مهدي كلاً در بسيج و راهيان نور و اردوهاي جهادي و اينطور مسائل فعال بود. همه اينها باعث ميشود از او به عنوان مردي كه دغدغه ديگران را داشت، ياد كنيم.
چطور شد حرف از رفتن و اعزام به سوريه پيش آمد؟ايشان در تيپ امنيتي آل محمد مشغول بود و به دليل شرايط كارياش اصلاً قرار نبود كه به سوريه اعزام شود. منتها وقتي تصميم به رفتن گرفت (كلاً هر وقت تصميمي ميگرفت) ديگر كسي جلودارش نبود. از طرفي فرماندهاش هم با رفتن او مخالفت ميكرد. آن زمان دخترمان فاطمهسلما حول و حوش سه ماه و نيمش بود. فرمانده مهدي هم ميگفت تو بچه كوچك داري و نبايد بروي. اما مهدي خيلي اين در و آن در زد تا اينكه توانست بار اول در تاريخ 16 مهر 94 از طريق دانشگاه امام حسين(ع) به سوريه اعزام شود. 45 روز منطقه بود و برگشت. بار دوم هم 12 دي ماه رفت و 40 روز بعد 22 بهمن ماه 94 به شهادت رسيد، در حالي كه روز بعدش سي و سومين سالروز تولدش بود. مهدي من 23 بهمن ماه 1361 به دنيا آمده بود. پيكر مهدي به همراه سردار فرزانه و سه تن ديگر از همرزمانش هنوز بازنگشته است.
نخواستيد مانع رفتنش شويد، به هرحال شما به تازگي دخترتان متولد شده بود؟آن روزها من يك طور خاصي شده بودم. با وجودي كه روي جزئيات خيلي توجه دارم، ولي نميدانم چرا چشم و گوشم بسته شده بود. البته مهدي هم زرنگ بود و طوري وانمود ميكردم كه انگار به يك مأموريت ساده ميرود. اين را هم بگويم كه سال 93 دو بار به عراق اعزام شده بود. بار اول كه من اصلاً متوجه نشدم و بار دوم خيلي رندانه و نرم موضوع را با من مطرح كرد. دفعه اولي كه به سوريه رفت يك گلوله از كنار پايش عبور كرده و زخمي جزئي برداشته بود. كمي بعد هم يكي از دوستانش به نام شهيد نجفي به شهادت رسيد كه مهدي در همه مراسماتش حضور پررنگي داشت. من همه اينها را ميديدم اما نميدانم چرا حساسيت نشان نميدادم. رابطه ما طوري بود كه وقتي يكبار گفت اگر من شهيد شدم مبادا شيون و زاري كني، من ناخودآگاه گريهام گرفت. اما نميدانم چرا موقع رفتنش حساسيت نشان نميدادم.
حالا كه چند ماهي از شهادت همسفر زندگيتان ميگذرد، چه نظر يا احساسي در مورد شهادتش داريد؟خب سخت است كه از عزيزي جدا بشوي. دلتنگي و مسائلي از اين دست طبيعي است. اما خوشحالم كه همسرم به آرزويش رسيد. هر كسي بايد يك طوري از اين جهان برود و چه بهتر كه مهدي به مرگي كه آرزويش را داشت رسيد و شهيد شد.
شايد برخي بگويند مدافعان حرم دغدغه ما را ندارند و كمتر وابسته خانواده و زندگي هستند. نظر شما چيست؟اصلاً اينطور نيست. مهدي خيلي وابسته خانواده و خصوصا دخترمان بود. وقتي كه فاطمهسلما به دنيا آمد، مهدي آب تربت كربلا و همينطور خرماي مدينه را آورده بود تا سقف دهان بچه را با آن باز كند ميخواست اولين چيزي كه در دهان بچه گذاشته ميشود اينها باشند با ذوق و شوق به بيمارستان آمده بود و با اصرار پرستار را وادار كرده بود بچه را دقايقي به آغوشش بدهد و تبركيها را توي دهانش بگذارد. بعد هم كه با نوزاد به خانه آمديم، همان روز فاطمهسلما را با موتور به مسجد برده بود تا از همان لحظه با محيط مسجد انس بگيرد. آن روز من خيلي دعوايش كردم كه چرا نوزاد يك روزه را با موتور به مسجد بردي. منتها تا سرت گرم كاري ميشد، بچه را برميداشت و باز با موتور به مسجد ميبرد. يكي از دوستانش تعريف ميكند قبل از اعزام به آقا مهدي گفتم چرا با وجود نوزادت ميخواهي به سوريه بروي. ناگهان زير گريه زد و گفت تو ديگر زخم دلم را تازه نكن. به نظر من مهدي وابستگياش به ما خيلي زياد بود اما اعتقاداتي داشت كه عمل به آنها راهي جز كندن از تعلقات نداشت.
فكر ميكنيد چه چيزي مهدي را از ميان اين همه آدم لايق شهادت كرد؟نماز اول وقتش. خود مهدي هم در سوريه به همرزمانش گفته بود اميد دارم نماز اول وقت به دادم برسد. مهدي آنجا به كودكان يتيم سوري كمك ميكرد. حتي يكبار كه خانمي سوري باردار بود و بيمارستان نظامي از مداوايش سرباز زده و گفته بودند به زودي فوت ميشود، توسط مهدي به يك بيمارستان ديگر انتقال داده شده بود. شكر خدا هم مادر و هم كودك زنده مانده بودند. يكي از همرزمان مهدي ميگفت همين دعاي خير آن مادر و كودكان يتيم سوري، مهدي را به مقام شهادت رساند.
سخن پاياني آقا مهدي بار اولي كه ميخواست به سوريه برود، چون دير وقت بود ما را بيدار نكرد و خودش رفت. صبح كه از خواب بيدار شدم ديدم يك يادداشت روي اپن گذاشته است. در آن به من توصيه كرده بود فاطمه را محجبه و مذهبي بار بياورم و حضور در مسجد را فراموش نكنم. آقا مهدي در وصيتنامه اصلياش هم سه خواسته اصلي از من داشت؛ يكي نماز اول وقت و حضور در مسجد، ديگري صبر و تحمل و سوم ياد امامزمان(عج). خودش هميشه شبها يك نماز به نيت حضرت زهرا(س) براي سلامتي و ظهور حضرت قائم(عج) ميخواند و هيچ وقت اين نماز را حتي در اوج خستگي ترك نكرد.