کد خبر: 794620
تاریخ انتشار: ۰۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۰
زندگي در 3 اپيزود
حمیدرضا نظری

*مردي كه به سختی نفس مي كشد!

در شهري درندشت و در ميان موجي از گرماي يك روز تابستاني، مردي خسته، همراه با زن و كودكي بي رمق، به آرامي از ايستگاه اتوبوس شركت واحد خارج مي شود. مرد، كه يكي از پاهايش كوتاه تر از پاي ديگر است، لنگ لنگان و عرق ريزان پشت سر زن و كودك وارد پياده رو خيابان مي شود و به سمت جلو حركت مي كند...

بر آسفالت داغ پياده رو، پيرمردي عصا به دست، در حالي كه درد در چهره اش پيدا است و به شكل عجيبي نفس مي كشد، بي توجه به اطراف خود، با مرد برخورد مي كند و صداي اعتراض و فريادي بلند، در فضاي پياده رو به گوش مي رسد:" هي! چيكار مي كني؟ حواست كجاست؟! "

- آخ! خيلي معذرت مي خوام؛ سرم پايين بود و متوجه نشدم!... واقعا شرمنده ام!

- بهتره سرتو بالا بگيري تا ديگه شرمنده كسي نشي، پيري!... فهمیدی؟!

پيرمرد لبخند مي زند و دستش را به گرمي روي شانه مرد مي گذارد: " بله، فهمیدم؛ بعد از اين حتما همين كار رو مي كنم، دوست خوب من!..."

****

... گرماي كشنده و آسمان دودگرفته شهر، عابران را دچارتنگي نفس كرده است. مرد، كودك و زن، براي چندمين بار وارد بنگاه معاملات ملکی مي شوند و مرد همچون يك محكوم هميشگي، عاجزانه به مسوول بنگاه چشم مي دوزد: " يه دو اتاقي معمولي براي اجاره مي خوام! "

- چقدر پول داري؟!

صداي عبور يك كاميون سنگين و نيشخند زهرآگين مرد بنگاهي، چون نيشتر، جسم و روح زن را خراش مي دهد:" همين؟!... با اين پول، يه زير شيرواني پنج متري هم پيدا نمي كني!... اي بابا؛ مثل اين كه خيلي از دنيا پَرتي!..."

... زن، افسرده و دلگير، پا بر پياده رو و آسفالت سوزنده خيابان مي گذارد و از درون مي سوزد:" ديگه بسه خسرو، به خدا خسته شدم؛ الان چند روزه از صبح تا شب..."

مرد به جاي پاسخ، شرم زده سرش را پايين مي اندازد و نگاهش را به بنگاه بعدی می دهد...

****

... صاحب بنگاه بعدي دلسوزانه به كودك خواب آلود و مرد مي نگرد:" خودتو خسته نكن آقاجون؛ خونه هاي اين محل اجاره شون خيلي بالاست؛ بهتره بری پايين شهر؛ خيلي پايين!..."

مرد و زن و كودك، دلشكسته و نا اميد از جا بلند مي شوند و به طرف در خروجي حركت مي كنند كه ناگهان دو چشم آشنا، در مقابل شان قرار مي گيرد؛ دو چشم پيرمردي خندان با عصايي در دست كه به شكل تند و عجيبي نفس مي كشد: " سلام دوست خوب من! "

****

... تاكسي از جدول خيابان فاصله مي گيرد و به سوي مقصد بعدي حركت مي كند... پيرمرد، كودك را درآغوش گرفته و دركنار مرد و زن نشسته است. پيرمرد كليد آپارتمان و نسخه اي از قرارداد اجاره را به مرد تحويل مي دهد: " اميدوارم كلبه حقير بنده، لایق شما باشه! "

مرد، سرش راپايين مي اندازد:" واقعا شرمنده ام! "

- سرت رو بالا بگير تا هيچ وقت شرمنده كسي نشي جوون!... حالا لبخند...

كودك، به جاي مرد لبخند مي زند و زن در آسودگي خيال، به چهره خوشحال كودكش چشم مي دوزد و نفسي عميق و آرام مي كشد...

*مردي كه شیشه تلفن همراهش شكسته است!

صداي زنگ يك تلفن همراه نقره ای، با شیشه ای شکسته، كافي است تا مردي سراسيمه و هراسان از اداره خارج شود و خودش را به خيابان شلوغ برساند. او كه قصد دارد هر چه سريع تر به كمك همسر تنهايش در خانه بشتابد، دوان دوان از روي جوي كنار پياده رو مي گذرد كه در گوشه اي از خيابان، صداي ناله اي او را در جا ميخكوب مي كند:" كمك... كمكم كن!"

پيرمردي بر آسفالت خيابان افتاده و در حالي كه از درد به خود می پیچد، با رنگ و رويي پريده، ملتمسانه دستش را به سوي مرد دراز كرده است...

تصويري از خانه و اتاق خلوت و فرياد دردناك همسر باردار، درمقابل چشم هاي مرد به نمايش در مي آيد:" به دادم برس مرتضي!... كجايي مرتضي ؟!..."

صداي همزمان فرياد سوزناك زن و ناله هاي عاجزانه پيرمرد، مرد را دچار سرگرداني و هراس بيشتري مي كند. او نمي داند كه چه كاري بايد انجام دهد؛ پيرمرد را رها كند و به ياري همسرش بشتابد و يا اين كه...

در این لحظه بحرانی، پيرمرد و زن و فرزند، هر سه در موقعيت اضطراری و خطرناكی قرار دارند و همين موضوع قدرت تصميم را از مرد گرفته است. نفس پيرمرد به شماره افتاده و آخرين لحظات عمرش را سپري مي كند...

پس از چند لحظه ترديد، مرد در كنار پيرمرد زانو مي زند و او را در آغوش مي گيرد و با عجله به سمت درمانگاه نزديك اداره حركت مي كند...

****

راهرو بيمارستان شلوغ است و مرد با نگراني درانتظار بيرون آمدن دكتر از بخش اورژانس، لحظه شماري مي كند... دقايقي بعد، ديگر تحمل مرد به پایان می رسد؛ در را باز مي كند و وارد اورژانس مي شود و شتابزده خودش را به پيرمرد و دكتر مي رساند:" ببخشيد آقاي دكتر؛ حالش چطوره؟!"

- اين آقا مشکل قلبی دارن؛ اگه چند دقيقه ديرتر... ببينم شما با ايشون چه نسبتي دارين؟

- من... من...

پيرمرد كه هنوز درد در چهره اش پيدا است و به شكل عجيبي نفس مي كشد، در حالي كه سعي مي كند لبخند بزند، به گرمي دستش را به سوي مرد دراز مي كند:" ايشون دوست خوب منه آقاي دكتر؛ دوستي تازه و با معرفت و باوفا كه اتفاقاً شباهت زيادي هم به بچه ام داره؛ بچه ای که..."

مرد، ناگهان به خود مي آيد و فورا به سمت در خروجي مي دود:" اي واي بچه ام... همسرم... بچه ام!..."

****

مرد با يك دسته گل زيبا، خوشحال و خندان خودش را به يكي از اتاق هاي زايشگاه مي رساند و در را باز مي كند:" سلام!... قدم نورسيده مبارك خانم!"

زن، نگاهش را از نوزادي كه در آغوش دارد مي گيرد و به مرد لبخند مي زند: " اي باباي بي معرفت و بي وفا! "

*مردي كه اينك مشكوك است!

مرد، با يك بسته اسكناس درشت در دست، در گوشه اي از پياده رو خيابان ايستاده و در خيالات خود غوطه ور است. او به يكي از دوستان قديمي اش فكر مي كند كه لحظاتي قبل، باز هم با دلخوري و بدون خداحافظي از او جدا شد و...

دوست مرد، به خاطر مشكلات پيش آمده، در طول هفته، از او سه بار درخواست مبلغي پول كرد، اما جواب مرد، همچنان دور از انتظار دوستش بود:" شرمنده ام داداش؛ اين پول براي يه كار خيلي ضروريه... بعدازظهر بيا پيشم تا..."

- نه رفيقِ شفيق؛ ديگه احتياجي نيس!... عزت زياد!

- صبرکن داداش!... ناراحت نشو!... به جون بچه ام... باوركن راست مي گم!

... و اما دوست، با پوزخندي آشكار، ناباوري خود را نشان مي دهد و پس از فاصله گرفتن از او، با خود زمزمه مي كند:" آره جون خودت؛ باورمي كنم!... بالاخره می فهمم چه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، داداش!"

****

درخياباني ديگر، مرد به يك قنادي بزرگ وارد مي شود، غافل از اين كه دو چشم نافذ و شكاك به دنبال او و نظاره گر حركات او است:" حالا معلوم می شه اين كار خیلی ضروريت چیه، آقا مرتضی!... این روزها مشكوك شدي رفیق!... وقتی مُچ تو گرفتم، از خجالت، عرق شرم به پيشونيت می شینه و درخودت مُچاله می شی و..."

****

... دقايقي بعد، مرد، در حالي كه صحبت اش تمام مي شود، تلفن همراه نقره ای رنگ و شیشه شکسته اش را در جیب می گذارد و با چند جعبه شیریني و یک کیسه مشکی بزرگ و دربسته، از قنادی بیرون می آید و پاهایش برروي آسفالت داغ خيابان، مسيري نامعلوم را در پيش مي گيرد... و اما دوست، هنوز هم با سماجت تمام و با پاهايي كه يكي از ديگري كوتاه تر است، لنگ لنگان و با حفظ فاصله، مرد را تعقيب مي كند:

" خب بگو كار ضروريم، شب زنده داری و بزن و بکوب و فلان و فلانه خسرو!... حالا چی داری تو اون کیسه مُهر و موم شده و داغ، آقا مرتضی؟!... بپا نسوزی و داغ نکنی!... فعلاً بچرخ تا بچرخیم، داداش!!"

لحظات براي مرد به كندي مي گذرد... او پس از طي مسافتي، بعد از عبور از پياده رو، خوشحال و سرحال و با شتاب به ساختماني بزرگ و فرسوده نزديك مي شود و زنگ در را به صدا در مي آورد...

دوست، پس از بسته شدن در، به آرامي و با احتياط جلو مي آيد و به تابلوی سردر ساختمان چشم مي دوزد:" پرورشگاه شكوفه "

... همزمان با صداي شادي و خنده كودكان یتیم و بي سرپرست، مردي دركنار يك ساختمان فرسوده، عرق شرم از پيشاني مي زدايد و در خود مُچاله مي شود...

لحظاتي بعد، پيرمردي عصا به دست، درحالي كه درد در چهره اش پيدا است و به شكل عجيبي نفس مي كشد، او را از جا بلند مي كند و به گرمي به رويش لبخند مي زند:

" بلندشو سرت رو بالا بگير تا هيچ وقت شرمنده كسي نشي!... بلند شو جوون؛ بلندشو دوست خوب من!"

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار