کد خبر: 794429
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۷
گزارش «جوان» از پشت صحنه و حال و هواي پرمخاطب‌ترين برنامه اين روزهاي تلويزيون
عقربه ساعت روي 4 بعد از ظهر است؛ هنوز وقت كافي دارم تا راهي برنامه بشوم. دنبال آدرس هستم تا جوري بروم كه حداقل 18:30 در استوديو باشم. متوجه زمان نمي‌شوم و ساعت از دستم در مي‌رود. از جا مي‌پرم، اما يك ساعتي مانده تا «ماه عسل» روي آنتن برود. با عجله لپ‌تاپم را توي كيف مي‌گذارم و بيرون مي‌زنم.
محسن غلامي(قلعه‌سيدي)
قضيه از اين قرار است كه چندسالي هست از صدقه‌سري دوستان، ميهمان «ماه عسل» مي‌شوم البته در پشت صحنه وگرنه ما را چكار به جلوي دوربين احسان عليخاني و قصه عجيب و غريب داشتن كه بخواهيم براي ملت نيز تعريف كنيم!
عمداً ماشين شخصي را بيخيال مي‌شوم و به سرم مي‌زند با مترو بروم. مي‌خواهم سرصحبت را با مردم باز كنم و از «ماه عسل» بپرسم. بالاخره فضولي ما خبرنگارها يكهو گُل مي‌كند، فرقي هم ندارد كي و كجا باشد. دارم با يكي حرف مي‌زنم كه پيرمردي به پشتم مي‌زند و مي‌گويد الان ماه رمضان است بگذار براي عيدفطر! تعجب مي‌كنم و مي‌گويم جان؟ سرصحبت را كه باز مي‌كند تازه مي‌فهمم برنامه را نديده و فكرش سراغ آن ماه عسل معروف رفته هماني كه سور و سات ازدواج و اينها باشد. چقدر هم نصيحتم مي‌كند. تا يادم نرفته بگويم كه نظرات بامزه‌اي درباره‌اش داشتند، نقد هم مي‌كردند اساسي. بيشتر نيز درباره عليخاني است تا برنامه. برگرديم به قصه خودمان. چند ايستگاه مترو را رد مي‌كنم و پياده مي‌شوم و بعدش هم تاكسي و قس‌علي‌هذا. مجبورم از بقيه ماجرا فاكتور بگيرم و صرفاً بنويسم كه بالاخره چشمم به استوديوي ماه عسل95 افتاد.
البته فكر نكنيد همه چيز به اين راحتي تمام شد؛ شوخي را چاشني حرفم كنيد اينكه امسال همه چيز را كمي امنيتي كرده‌اند چه بگير و ببندي شده است. پس مجبورم اسمي از آدرس لوكيشن «ماه عسل» نبرم. تنها بدانيد استوديو به‌جاي پرتي رفته كه دستتان بهش نمي‌رسد. پس به فلان جا مي‌رسم. چند سرباز جلوي در ايستاده‌اند با افسر نگهبان جدي؛ از آنهايي ا‌ست كه به ناخن بلند نيز گير مي‌دهد. مسخره‌بازي من اينجا هم كم نمي‌آورد و سر شوخي را باز مي‌كنم. چقدر هم همه باحال هستند. از قضاوت اولم پشيمان مي‌شوم. اسم آفيش شده و كارتم را كه مي‌بيند موباليم را حتي نمي‌گيرد. موتوري را صدا مي‌‌زند تا مرا به در استوديو نيز برساند. دمش گرم!
  
اينجا همان جاي معروف است
ساختماني را مي‌بينم تك طبقه كه راهروي وسطش باز است. قبل از اينكه وارد بشوم، چشمم مي‌خورد به عواملي كه كم‌كم با ماشين‌هاي شاسي‌بلند سر و كله‌شان پيدا مي‌شود. از كجا معلوم شايد ميهمان باشند و ماشين هم براي اينها. به من چه اصلاً. سرم به كار خودم گرم مي‌شود. 20 دقيقه‌اي مانده به پخش. آرش ظلي‌پور، مجري تلويزيون را مي‌بينم كه بيرون روي چمن نشسته، بقيه نيز در رفت و آمد هستند. چرخي بيرون استوديو مي‌زنم. همه چيز امن و امان است. ماشين سيار پخش گوشه حياط ايستاده است. يكي، دو نفر كنارش روي زمين نشسته‌اند، گپ مي‌زنند و مي‌خندند. هنوز دنبال خود استوديوي «ماه عسل» مي‌گردم كه كجاست پس؟

در اين بين چشمم به ميزهاي افطار مي‌خورد كه آنها را در فضاي بيرون، كنار هم چيده‌اند حدود پنج يا شش ميز كوچك است. مشغول فضولي هستم كه فردي صدا مي‌زند آقاجان كمك بده! برمي‌گردم صداي بچه‌هاي تداركات است. ديگي از وانت پايين مي‌آورند. تا به خودم بيايم با كمك بقيه، ديگ را توي زيرزمين‌مانندي مي‌برند. انگار آش بود و مخلفاتش. فعلاً كه تا افطار زياد مانده است. برمي‌گردم و داخل راهروی اصلي مي‌شوم. بالاي در ورودي چه عبارت بي‌ربطي نوشته شده است. يادم افتاد كه اينجا موقتاً در اختيار ماه‌عسلي‌هاست. آن نوشته بي‌ربط نيز مربوط به راهنمايي و رانندگي بود. اتاق اول كه براي گريم است و چند نفري توي آن مشغولند. به اتاق دومي كه مي‌رسم تازه يادم مي‌آيد چرا اصلاً وِل مي‌چرخم و سراغ روابط عمومي را نمي‌‌گيرم؟
دست به كار مي‌شوم و سرم را توي اتاق مربعي شكلِ شش در شش متري مي‌كنم. چند نفري روي مبل‌ها لَم داده‌اند، ولي برايم آشنا نيستند. بچه‌ها سر مي‌رسند، مرا مي‌شناسند و كمي خوش و بش مي‌كنيم.
  
تعريف و تمجيد به سبك ميهمانان ماه عسل
هنوز سر صحبت را با همين چندنفر داخل اتاق باز نكرده‎ام كه احسان عليخاني به جمع اضافه مي‌شود. سلام و عليكي مي‌كند و حال و روزشان را جويا مي‌شود. تازه مي‌فهمم كه ميهمانان امروز «ماه عسل» هستند. از جمله همان پيرمرد 80و اندي ساله‌اي كه دو شب پيش روي آنتن بود. هماني كه توي روستا براي خودش يلي هست و چه كارها كه نكرده است. خودتان داستانش را ديده‌ايد، پس حرف تكراري نزنيم!
فقط اينكه يكي از اينها چنان روي دستش خالكوبي داشت كه خودم ماندم چطور دوربين مي‌خواهد اين بخش را سانسور كند، اما انصافاً خوب از پسش برآمد. بعد از اينكه عليخاني براي گريم بيرون مي‌رود، ميهمانانش دورهمي به تركي حرف مي‌زنند. متوجه لهجه شيرينشان نمي‌شوم. فقط شنيدم كه مي‌گفتند «فيكر اِلمرديم احسان بيقدر خوش‌برخورد اولا» البته اگر جمله‌اش را درست نوشته باشم.
دوباره ياد پيرمرد داخل مترو مي‌افتم كه چقدر بامزه نصيحتم مي‌كرد و از مزاياي ماه عسل مي‌گفت. دلم نيامده بود جريان را برايش توضيح بدهم. خيلي شبيه به پيرمرد داستان امروز برنامه بود. مانيتوري توي اتاق گذاشته شده بود براي ميهمانان و فك و فاميلي اگر با خودشان آورده‌اند. اين وسط من هم منتظر بودم غر بزنم كه مثلاً نمي‌توانم اينجا روي مبل بنشينم، اما زهي خيال باطل؛ چون با كمال ميل مرا فرستادن توي استوديو!
در كوچكي واسطه بين اتاق انتظار و استوديو است. باز كه مي‌شود تاريكي سالن توي ذوق مي‌زند. از چند پله آهني پايين مي‌روم. اينقدر تاريك است كه نزديك بود يكهو به پايين پرت شوم؛ به خير گذشت خدا را شكر.
  
از خود ماجرا چه خبر؟
داخل مي‌شوم، اما همه چيزش تغيير كرده؛ دكور و استوديو را مي‌گويم چون سال‌هاي قبل بزرگ‌تر و منظم‌تر بود. اینجا آدم بيكار پيدا نمي‌كني، توي دو وجب جا همه وول مي‌خورند و سرشان به كاري گرم است. يكي با گريم مجري ور مي‌رود و ديگري عكس مي‌گيرد و بقيه نيز توي تاريكي مثل شبح ساكتِ ساكت يا درگوشي حرف مي‌زنند. دو تا دكور توي استوديو جا خوش كرده است‎؛ اولي براي تيتراژ ابتدايي و سلام و اينهاي عليخاني هست و ديگري هماني است كه مجري و ميهمانانش در آن گپ وگفت مي‌كنند. البته سالن چندان تميز نيست، اينجور بگويم چيزي كه شما در قاب تلويزيون مي‌بينيد خيلي شيك‌تر از اصل ماجراست. دارم همچنان ول مي‌چرخم توي سالن؛ همه ساكتند البته. صداي كسي درنمي‌آيد. برنامه در حال پخش زنده هست و اين را يادآور شوم كه عوامل پشت دوربين مشغول ور رفتن با موبايلشان هستند. انگار كسي به گفت‌وگوي عليخاني با پيرمرد بامزه امروز گوش نمي‌دهد. بالاخره حق دارند برايشان برنامه تكراري شده گرچه صداي مجري شنيده نمي‌شود.
عكاس مدام شات مي‌زند و از سوراخ سمبه عكس مي‌گيرد. حافظه دوربينش كه پر مي‌شود، فوراً به گوشه‌اي مي‌رود و توي لپ‌تاپ خالي مي‌كند. بقيه روي زمين پراكنده نشسته‌اند مثل خود من. تقريباً هشت دوربين تصويربرداري مشغول ضبطند با نورپردازي محشر روي دكور. دو تا از خانم‌ها نيز گوشه‎اي مشغول صحبتند؛ توي تاريكي ديده نمي‌شوند، دارند پچ‌پچ مي‌كنند. دارم همه جا را ديد مي‌زنم كه عليخاني، بريم و بيايمي مي‌دهد. دوباره سالن پر از صدا مي‌شود، كمي همهمه زياد است. در اين ميان شخصي مي‌پرد روي صندلي عليخاني، مي‌نشيند و سلفي مي‌اندازد. عليخاني هم كه كاري به كارش ندارد. من نيز مي‌روم كنار دكور. خم مي‌شوم و با انگشت به زمين مي‌كوبم چيزي مثل سراميك است و بقيه نيز از تخته. مي‌ترسي نكند پايت توي زمين فرو برود. ولي خطري در كمين نيست. آقايي داد مي‌زند 30‌ثانيه فقط مانده، 20ثانيه، 10 ... به قيافه‌اش مي‌خورد تصويربردار باشد. دوباره گفت‌وگوي زنده از سرگرفته مي‌شود. عليخاني به مانيتور جلوي رويش نگاه مي‌كند. مراقب است شوخ و شنگي برنامه از دستش نرود. امروز زيادي سرخوش است. شايد قيافه‌اش كمي اخمو و جدي باشد، ولي در اين چندساله‌اي كه پشت صحنه برنامه مي‌آيم خلاف قضيه را مي‌بينم.
مانده‌ام اين خرت و پرت‌هاي ته دكور چيست و آن ماشين‌هاي عقبي آن هم اينجا؟ احتمالاً براي صاحب سالن است كه به امان خدا گذاشته. البته خب كسي كاري بهشان ندارد. چيزي به اتمام پخش نمانده اما همچنان صدا از كسي درنمي‌آيد طوري كه پشه را روي هوا مي‌زنند تا مبادا ويز ويز كند! بقيه ماجرا و داستان را هم كه شماها حي و حاضر در قاب تلويزيون مي‌بينيد.
  
گذري بر سكانس فينال
خداحافظي عليخاني پايان ماجرا نيست، با ميهمانانش سلفي مي‌گيرد. از دكور پايين نيامده كه عكس را روي اينستاگرام مي‌گذارد. مواظبم پايم به اين همه سيم روي زمين گير نكند كه زمين نخورم. سمت عليخاني مي‌روم و سلام و عليكي مي كنم آن هم موقع خداحافظي. بعد از گپ كوتاهي، مجبورم تا افطار نشده راهي خانه بشوم. البته سفره افطاري ماه عسلي‌ها امشب نيز پهن است. اصرار مي‌كنند اما نمي‌توانم بمانم. با بچه‌هاي برنامه خداحافظي مي‌كنم. از دكور خارج مي‌شوم. به حياط كه مي‌آيم چمنِ آبپاشي شده، هوا را مطبوع كرده است. برمي‌گردم و از دور به جنب وجوش تداركات نگاه مي‌كنم كه سفره افطار را تزئين مي‌كنند. از در خروجي سراغ همان چند سرباز مي‌روم، ياد مظلوميت سربازان تصادف اخير مي‌افتم. به رويشان نمي‌آورم و به گرمي دست مي‌دهيم يا علي.
امروزِ «ماه عسل» هم گذشت؛ گذشتني كه نهايتاً دو ساعت وقت آدم‌ها را گرفت. ولي گاهي تلنگري به آدميزاد مي‌زند كه تأثيرش به اندازه يك عمر است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار