کد خبر: 785842
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۸:۱۱
علي مؤذني نويسنده رمان «ملاقات در شب آفتابي»:
على مؤذنى متولد ۱۳۳۷ فارغ‌التحصيل ادبيات نمايشى و از جمله نويسندگاني است كه كار نوشتن را به شكل حرفه‌اى دنبال مى‌كند. وي در حوزه ساخت فيلم نيز فعاليت دارد. وي در حوزه ادبيات دفاع مقدس نيز رويكردى خاص به مسائل دارد. به بهانه استقبال خوب از كتاب ملاقات در شب آفتابي در نمايشگاه كتاب امسال گفت‌وگويي با اين نويسنده انجام داديم.
حسام آبنوس
على مؤذنى متولد ۱۳۳۷ فارغ‌التحصيل ادبيات نمايشى و از جمله نويسندگاني است كه كار نوشتن را به شكل حرفه‌اى دنبال مى‌كند. مؤذنى از جمله هنرمنداني است كه در چند عرصه مثل داستان كوتاه، رمان، داستان بلند، نمايشنامه و فيلمنامه قلم مي‌زند. همچنين وي در حوزه ساخت فيلم نيز فعاليت دارد. وي در حوزه ادبيات دفاع مقدس نيز رويكردى خاص به مسائل دارد. از جمله آثار وي كه اغلب با اقبال منتقدان و مخاطبان روبه‌رو شده‌ و جوايزي را نيز از آن خود كرده‌اند مي‌توان به موارد زير اشاره كرد: آثار: - رمان «ظهور»، رمان برگزيده در سال 78- كتاب «چهار فصل»، شامل سه داستان بلند- كتاب «سفر ششم» - «ملاقات در شب آفتابي»، برنده جايزه كتاب سال - «دلاويزتر از سبز»، يكي از برترين داستان‌هاي شناخته شده در مراسم بيست سال داستان‌نويسى- «ارتباط ايراني»، رمان تحسين شده از طرف شوراى نويسندگان روسيه. به بهانه استقبال خوب از كتاب ملاقات در شب آفتابي در نمايشگاه كتاب امسال گفت‌وگويي با اين نويسنده انجام داديم.

چه شد كه ملاقات در شب آفتابي را نوشتيد؟
اوايل دهه 70 با عده‌اي از دوستاني كه تجربه‌هاي عميقي از جنگ داشتند، آشنا شدم و مراوده با آن‌ها مرا به فكر انداخت كه صرف‌نظر از اينكه اين دوستان قابليت‌هاي بالايي براي داستاني شدن دارند، من به عنوان يك داستان‌نويس بايد نسبت به خلوص اينها - در به تعبير من جنگ و به تعبير آنها دفاع مقدس - اداي دين كنم. اتفاقاً در آن دوران شغل اصلي‌ام ويراستاري بود و گاه‌گاه متني از خاطرات رزمندگان براي ويرايش به دستم مي‌رسيد و آن ذهنيت را تقويت مي‌كرد كه بايد دست به كار شوم. كم‌كم به اين نتيجه رسيدم كه سه گانه‌اي درباره رزمندگان بنويسم. يكي درباره شهيد، يكي درباره جانباز، يكي هم در‌باره اسرا. داستان كوتاه قاصدك را نوشتم و بعد رمان نه آبي نه خاكي كه هر دو به موضوع شهيد مي‌پردازند و بعد هم رمان ملاقات در شب آفتابي و داستان كوتاه شعر به انتظار تو كه به موضوع جانباز مي‌پردازد. اين چهار تا كار در طول هم نوشته شدند.
در مورد آزاده‌ها چه؟
متأسفانه از آن حال و هواي موضوعي در‌آمدم و ديگر فرصتي هم براي بازگشت پيش نيامد.
اجازه بدهيد به خاطر چاپ اخير «ملاقات در شب آفتابي» بيشتر به اين رمان بپردازيم. استقبال از اين رمان در آن زمان چطور بود؟
خوب بود. خوب ديده شد.
برخورد مطبوعات با اين رمان چگونه بود. آيا مفصل به آن پرداختند؟
تا آن جا كه يادم مي‌آيد، روزنامه‌ها و نشريات معدود آن زمان در‌باره‌اش نوشتند.
خبرش را چاپ مي‌كردند يا نقد مي‌كردند؟
هر دو. و البته بيشتر شبه نقد بود تا نقد. نقد از نظر من تعريف خاص خودش را دارد. آنچه مي‌خواندم، خلاصه‌اي از داستان بود و نظرات به شدت شخصي و معمولاً بدون پشتوانه علمي. مثلاً يكي از اين دوستان كه اتفاقا نقدش خيلي هم مثبت بود، نوشته بود مؤذني چون دلش از دست ويراستارها خون است، از ويراستارها در اين رمان انتقام گرفته. در صورتي كه تا امروز هيچ داستاني از من ويرايش نشده. اين سطحي‌ترين و دم دست‌ترين برداشت ممكن از شخصيت ويراستار است. ويراستار به عنوان يك شخصيت، بيشتر در ذهن راوي است تا اينكه حضور عيني داشته باشد، و جايگاهي دارد كه باعث مي‌شود كريم صفايي به عنوان يك نوقلم، با حسِ حضور مقتدرانه او، حواسش را به نوشتن جمع‌تر كند، چراكه مي‌داند ويراستار به عنوان يك سدِ محكم سر راه چاپ اثر قرار دارد تا غلط‌هاي او را خط بزند. اين تضادِ ذهني با ويراستار، كريم صفايي را از شلخته‌نويسي باز‌مي‌دارد. در واقع ويراستار كسي است كه عامل ارتقاي نوشتن در كريم صفايي است، هر چند اگر در رمان به عنوان يك ضدقهرمان معرفي شود. يا منتقدي ديگر، درصد عنصر تصادف را در رمان بالا دانسته بود. اينكه مثلاً دو تا جانباز آن گونه به هم برخورد مي‌كنند و... كه واقعاً جاي تعجب داشت. يا در جلسه نقدي كه ماحصلش چاپ شده بود، نويسنده‌اي گفته بود مؤذني كتابسازي كرده. برداشته خاطرات دو تا جانباز را رديف كرده و با آوردن كريم صفايي اين دو تا را به هم چسبانده و... اين برداشت از رمان براي من بهت‌آور بود كه چطور يك نويسنده مي‌تواند چنين ادعاي سخيفي از يك اثر داشته باشد و توجه نكند كه پياده كردن نوار در واقع فرمي است كه انتخاب شده تا داستان در آن شكل بگيرد. اگر اين فرم انتخاب نمي‌شد، اصلاً چنين داستاني به اين شكل اتفاق نمي‌افتاد... از اين‌ها كه بگذريم، بعضي هم جاي پرداختن به رمان وارد حاشيه شده بودند كه مثلاً اين رمان به سفارش بنياد جانبازان نوشته شده و با اين قضيه طوري برخورد مي‌كردند كه انگار بنياد جانبازان با سفارش دادن، فسق و فجور راه انداخته و نويسنده اين رمان هم مهدور‌الدم است.
خاطره‌اي از چاپ اين رمان داريد؟
معمولاً چاپ يك اثر يعني مواجه شدن نويسنده با مخاطب. چه بسا مواجهه نويسنده با مخاطب. دو تا خاطره عرض مي‌كنم كه در آن دوران مرا به يك نتيجه واحد و كمي نگران‌كننده رساند. اولي اينكه بعد از دو يا سه چاپ از اين رمان، آقاي قدياني زنگ زد كه اجازه بده براي چاپ بعدي پيشاني‌نوشت كتاب را كه اعلام مي‌كند «كليه اشخاص اين كتاب خيالي نيستند و مؤلف بر خود واجب مي‌داند كه نشاني و شماره تلفن اشخاص حقيقي كتاب را در اختيار خوانندگان علاقه‌مند به ماجراهاي واقعي قرار دهد» حذف كنيم، چون مايه دردسر شده و بعضي خواننده‌ها زنگ مي‌زنند و از ما شماره تلفن و آدرس دو تا جانباز را مي‌خواهند. به شوخي به ايشان عرض كردم اين جمله را من ننوشته‌ام كه بتوانم حذفش كنم، كريم صفايي نوشته و اوست كه بايد رضايت دهد اين جمله حذف شود يا نه؟ در واقع داستان با اين جمله‌ها شروع شده تا واقع‌نمايي اثر مؤثرتر شود. خوشبختانه ايشان مجاب شد و دردسر تلفن‌ها را به جان خريد و نگذاشت اين جمله‌هاي تعيين‌كننده كريم صفايي از دست بروند. خاطره ديگرم برخورد حضوري با خوانندگاني بود كه رمان‌خوان نبودند و اين رمان را خوانده بودند، چون يا خودشان جانباز بودند يا يكي از اقوامشان جانباز بود. جمله‌اي كه بخصوص از خوانندگان خانم مي‌شنيدم، اين بود كه رفتارت با خانمت خيلي زشت است و حسابي تحقيرش كرده‌اي! فكر نمي‌كني اين رفتار براي دخترهايت بدآموزي داشته باشد؟ و وقتي مي‌شنيدند كه من در زمان نگارش رمان اصلاً بچه نداشته‌ام، جا مي‌خوردند و در نهايت امر متهمم مي‌كردند كه پس ما با يك مشت دروغ طرف هستيم! نتيجه‌اي كه مي‌خواهم بگيرم، همين جاست: يكي اينكه بخشي از مردم جامعه ما كه رمان‌خوان نبوده‌اند و اصلاً با كم و كيف اين قالب هنري آشنا نيستند، به مناسبت موضوعي دارند اين رمان و رمان ديگرم، «نه آبي نه خاكي» را مي‌خوانند و سردرگم مي‌شوند و عده‌اي از من جوياي قبر شخصيتي مي‌شوند كه در رمان نه آبي نه خاكي شهيد شده و عده‌اي دنبال آدرس دو جانباز رمان «ملاقات در شب آفتابي» هستند. يعني چون مرزهاي واقعيت و تخيل و تفاوتشان برايشان روشن نيست، واقعيت داستاني را با واقعيت محض اشتباه مي‌گيرند و سردرگم مي‌شوند. در واقع، اين دسته از خوانندگان از پيچيدگي تخيل لذت نمي‌برند، بلكه درگير واقع‌نمايي اثر مي‌شوند و به هزار زحمت شماره مرا گير مي‌آورند تا جاي آن كه به من بگويند دستت درد نكند بابت رماني كه نوشته‌اي، از من سراغ قبر شهيد را بگيرند و مرا بر سر يك دو راهي قرار دهند كه آيا بهشان حقيقت را بگويم يا نه؟ اينكه شما رمان خوانده‌ايد نه خاطره. اگر بگويم اين‌ها همه تخيل است كه از نظر احساسي به هم مي‌ريزند. اگر بگويم واقعيت است كه آن وقت بايد نشاني قبر شهيد و آدرس دو تا جانباز را بهشان بدهم. نكته هراس‌آور ديگر اينكه خواننده‌هاي ناآموخته، شخصيت راوي را خودِ نويسنده فرض مي‌كنند و داستان زندگي راوي را همان زندگي خصوصي نويسنده فرض مي‌كنند و اين يعني شروع دردسر.
اصولاً رمان دفاع مقدس چقدر توانست موفق شود و در برابر خاطره‌نگاري عرض اندام كند؟
اين دو هيچ ربطي به هم ندارند. خاطره مسير خودش را مي‌رود و رمان هم مسير خودش را. خاطره بر اساس واقعيتي كه عيناً براي يكي اتفاق افتاده، روايت مي‌شود و تخيل در آن راه ندارد، وگرنه روايت تحريف مي‌شود. اما رمان حتي اگر از واقعيت استفاده ببرد، بسترش تخيل است. واقعيتي كه در خاطره مورد نظر است و ارج و قرب دارد، در داستان و رمان جايگاهي ندارد. ما در داستان و رمان واقعيت داستاني داريم نه واقعيت محض. واقعيت داستاني يعني وقايعي كه به رنگ و لعاب تخيل آميخته شده‌اند و اصلاً ربطي به واقعيت اصلي ندارند. اصلاً ارزش واقعيت داستاني بهره‌مندي آن از ميزان ِ تخيلي است كه در آن به كار رفته. بنابراين مقايسه اين دو قالب با هم استبعادي ندارد. قرار نيست اين دو با هم مسابقه بدهند يا يكي ديگري را از صحنه خارج كند. اين‌ها هستند و در مجاورت هم بنيان مفهومي به نام دفاع مقدس را بنا گذاشته‌اند. اما به نظر من، خاطره‌ها، همه دستمايه‌هايي هستند كه امكان داستاني شدن دارند.
من منظورم اين بود كه كدام قالب بيشتر توانسته در ميان قشر كتابخوان جا باز كند؟
عرض من هم در همين راستا بود كه اصلاً نبايد اينها در هيچ زمينه‌اي با هم مقايسه شوند. پر واضح است كه تعداد كتاب‌هاي خاطره از رمان بيشتر است. چون تهيه كردن خاطره كه كاري ندارد. زحمت دارد، اما تخليه اطلاعات رزمنده است و ويرايش و چاپ. در صورتي كه نویسنده در نوشتن رمان روندي جانفرسا پيش رو دارد. يك دگرديسي مي‌خواهد تبديل واقعيت محض به واقعيت داستاني.
اكنون كه پويش مطالعاتي روشنا رمان «ملاقات در شب آفتابي» را از حافظه تاريخ بيرون كشيده و خودتان هم احتمالاً آن را دوباره خوانده‌ايد، نظرتان در مورد كار چيست؟
با اين بخش فرمايشتان موافق نيستم كه روشنا رمان را از حافظه تاريخ بيرون كشيده. آخرين چاپ اين رمان مربوط مي‌شود به سال 1392 كه چاپ هشتمش بوده. اخيراً هم پيش نيامد كه مجدد رمان را بخوانم يا حتي مرور كنم، اما چند بار كه به دلايلي مجبور به مرور بخش‌هايي از آن شده‌ام، حاضر نشده‌ام حتي كلمه‌اي از آن را تغيير بدهم.
فكر مي‌كنيد برنامه‌هايي مانند روشنا چقدر مي‌توانند در افزايش مطالعه مؤثر باشند؟
فكر مي‌كنم از نظر فني بهتر باشد اين سؤال را دوستان دست‌اندركار كه آمار دستشان است، پاسخ بدهند، اما شخصاً هر نوع برنامه‌ريزي‌اي را كه بتواند مردم را با كتاب محشور كند و به مطالعه وادارد، مبارك مي‌دانم. تا آنجا كه اطلاع دارم، دوستان در پويش مطالعاتي روشنا توانسته‌اند تيراژ‌هاي خوبي را در اين غربتي كه بازار نشر به آن گرفتار آمده، وارد بازار كتاب بكنند كه جاي تحسين دارد.
امروز اگر مي‌گويند كه جامعه كمتر كتاب مي‌خواند، علتش در كجاست؟
اين قصه سر دراز دارد. سي سال بيشتر است كه اين سؤال از من پرسيده مي‌شود و من هم سعي مي‌كنم هر بار از زاويه‌اي متفاوت جواب تازه‌اي بدهم، اما همچنان در بر همان پاشنه مي‌چرخد. تازه، اين در بدجوري هم صداي غيژ غيژش بلند شده، چون روغن‌كاري كه نمي‌شود، هيچ، فرسوده‌تر هم شده. جامعه ما تا وقتي كتابخواني از خانواده‌ها شروع نشود و بچه‌ها در دست پدر و مادرشان كتاب نبينند و به اين درك نرسند كه با كتاب مي‌شود زندگي كرد و مي‌توان لحظه‌هاي عمر را جاي فرسودن با سرگرمي‌هاي بي‌ارزش يا كم‌ارزش با كتاب غني و پربار كرد، كتابخواني به عنوان يك نياز مبرم كه مي‌تواند سرنوشت يك جامعه را تغيير بدهد، جايگاه لازم را پيدا نمي‌كند. متأسفم كه بگويم مدارس سال‌هاست زنگ انشاء را به رياضي و فيزيك اختصاص داده‌اند. هرچند اگر فرض كنيم زنگ انشاء را به رياضي و فيزيك هم اختصاص ندهند، چه اتفاقي مي‌افتد؟ آيا معلم متخصصي وجود دارد كه برود و با خواندن كتاب و معرفي كتاب‌هاي گوناگون، رغبت كتابخواني را در دانش‌آموزان ايجاد كند؟ اين سال‌ها هم كه شبكه‌هاي اجتماعي رمق را از بازار نشر گرفته‌اند. مردم هم دلخوشند كه روزانه پيام‌هاي اخلاقي و اجتماعي و تاريخي را در گروه‌ها مي‌خوانند و به رسالت فرهنگي خودشان پاسخ مساعد مي‌دهند. من البته وجود گروه‌هاي اجتماعي را بسيار مغتنم مي‌دانم و معتقدم مي‌تواند روي مدني‌تر شدن زندگي اجتماعي ما تأثيري شايان توجه داشته باشد، اما به اين تلقي كه بتواند به مطالعات ما از هر حيث پاسخگو باشد، به شدت مشكوكم. عموم گروه‌هاي اجتماعي شده‌اند شعبه چندش‌آوري از نشريات زرد. در صورتي كه مطالعه وقتي مي‌تواند جامعه‌اي را متحول كند كه جدي باشد. كاش بچه‌هاي ما همين طور كه با موبايل در دست پدر و مادرشان آشنا و به آن معتاد مي‌شوند، به همين صورت در دست پدر و مادرشان كتاب مي‌ديدند و با آن بار مي‌آمدند. در اين صورت امروز ما روزگار ديگري مي‌داشتيم، از هرنظر، چه اخلاق فردي چه رفتار اجتماعي، و در همه حوزه‌ها، چه اقتصادي چه سياسي.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ali
|
Moldova, Republic of
|
۱۱:۵۰ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۳
0
0
یکی از اساسی ترین تهدیدها علیه امنیت و منافع ملّی هر کشوری، تهدیدهای فرهنگی است. به همان میزان که تهدیدهای نظامی، بروز و ظهور و چهره ای آشکار دارد، تهدیدهای فرهنگی، پوشیده و با چهره ای پنهان و با بهره گیری از روشهای پیچیده به کار می رود
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار