کد خبر: 784921
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۲۹
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهيد مدافع حرم ايوب رحيم‌پور
«بابا ايوبم، امروز دلم براي داشتنت پر كه نه، پرپر مي‌زند. براي بودنت، براي آغوشت براي بازي‌هايمان، براي بوسه‌هايت، براي حرف زدنت، اينكه سرم را بگذاري روي شانه‌هايت، بابا جان. همان شانه‌اي كه من و محمد پارسا با آن آرام مي‌شديم. امروز دلم تنگ است براي تو. ..
صغري خيل‌فرهنگ
  غبطه به حال شهدا
من در خانواده‌اي مرفه زندگي مي‌كردم كه ايوب به خواستگاري‌ام آمد. آن زمان فقط يك راننده بود. راننده‌اي كه هيچ سرمايه دنيايي نداشت. اما من سرمايه‌هاي معنوي و الهي بي‌شماري در وجود او ديدم. صداقت، ايمان، اخلاص، نجابت و از همه مهم‌تر تدين و ارادتش به اهل بيت (ع). همه اين خصايص من را شيفته او كرد. از همان ابتدا ارادت خاصي به شهدا داشت. او متولد 1360 بود و هميشه افسوس مي‌خورد كه چرا چند سالي زودتر به دنيا نيامده تا در ميان رزمندگان اسلام از كشورش، ناموس و دينش دفاع كند. عشق به شهادت را در وجود او مي‌ديدم. همواره پاي فيلم‌ها و روايات دفاع مقدسي مي‌نشست و آنها را با علاقه وافري نگاه مي‌كرد. هميشه نواهاي جبهه و جنگ را زمزمه مي‌كرد. خلاصه‌اش را بخواهم بگويم او عاشق شهادت بود و من مي‌دانم نهايت اين عشق و دلدادگي با معبود او را به شهادت رساند. ياد ايام دفاع مقدس هميشه چشمانش را گريان مي‌كرد و به حال شهدا غبطه مي‌خورد.
 رفاقت و انس با خدا
ايوب ارتباط عجيبي با خدا داشت. مي‌گفت رفاقت با خدا دلچسب‌ترين رفاقت‌ها است. هميشه به من مي‌گفت وقت دعا و مناجات با خدا از او چيزهاي دنيايي و مادي نخواه حيف است. دعا‌هاي خودش معنوي بود و رزق شهادت را مي‌طلبيد. دو سال آخر زندگي‌اش عجيب با خدا راز و نياز مي‌كرد. نيمه‌هاي شب نماز‌هاي شبش را با نور شمع مي‌خواند. عاشق نماز شب بود. شب زنده‌داري‌هاي او برايم بسيار شيرين بود. عشق بازي با خدا در آن نيمه‌هاي شب و استغفار گفتن‌هايش و تأكيدش بر نماز اول وقت هرگز از يادم نخواهد رفت. تنها وصيتش هم به من اين بود كه نمازت را اول وقت بخوان همه چيز حل است. خيلي اخلاص داشت. آخرهاي رفتنش بود، به او گفتم ايوب جان عزيزم تو همه چي را به من واگذار كردي، حتي بچه‌هايت را. گفت معامله من با خدا سر چيز ديگري است.
 پيمانكار مدافع حرم
من و ايوب 11 سال در كنار هم زندگي كرديم. ايوب شغل‌هاي متعددي را تجربه كرد. ابتدا راننده تاكسي بود بعد رفت سراغ مرغ فروشي و مرغداري و بعد هم راننده ماشين‌هاي سنگين شد و سر آخر هم پيمانكار بود. پيمانكاري كه با اوضاع و احوال سوريه كار و زندگي و همه تعلقاتش را كنار گذاشت و رفت. دو سال پيش از شهادتش در اوضاع و احوالي كه براي حرم عمه سادات پيش آمده بود رفت و داوطلبانه ثبت نام كرد. در خدمت سربازي‌اش دوره‌هاي زيادي را گذرانده بود و از لحاظ رزمي توانايي بالايي داشت. مي‌گفت براي خدمت به حرم حضرت زينب (س) به سوريه مي‌رود. خيلي پيگيري هم مي‌كرد. من هم گفتم همراه شما مي‌آيم و آنجا هر كاري از دستم بر بيايد انجام مي‌دهم. آشپزي، خياطي و هر چيز ديگر. خيلي پيگير شد و حتي مدتي از اعزام مأيوس شده بود. بعد از شهادتش مسئول مربوطه گفت خودمان ايشان را با تأخير اعزام كرديم. انقدر اخلاص داشت كه گفتيم مي‌رود و شهيد مي‌شود.
دو ماه قبل از شهادت باز ايوب پيگيري كرد. خيلي شور و اشتياق داشت. اين همه شور و علاقه براي خود من هم جالب بود. خوشحالي‌اش را نمي‌توانم توصيف كنم. در همه دوره‌هايي كه برگزار شد با همتي بالا شركت كرد. مي‌دانستم او تاب ماندن ندارد. غيرتي ابوالفضلي داشت. ارادتش هم كه به اهل بيت به ويژه به امام حسين (ع) ديگر مجالي بر ماندنش نمي‌داد. من هم مخالفتي نداشتم. نمي‌خواستم شرمنده اهل بيت و حضرت زينب(س) بشوم. مسئله دفاع از دين بود و بسيار هم جدي و قابل اهميت، ايوب مي‌گفت بايد برويم و از ناموس اسلام و تشيع دفاع كنيم. جز براي امر به معروف و نهي از منكر زياد صحبت نمي‌كرد. افكارمعنوي‌اش را در خودش نگه مي‌داشت.
 بچه‌ها در تب فراقش مي‌سوزند
حاصل زندگي من و ايوب، نيايش و محمد پارسا هستند. دخترم پنج سال دارد و پسرم سه ساله است. اما حرف‌هاي آنها براي اينكه مانع رفتن پدرشان بشوند برايم جالب بود. محمد پارسا با همان لهجه بچگانه‌اش و بسيار عصباني مي‌گفت مامان جان، اجازه نده شوهرت برود. گناه داره شهيد مي‌شود. ايوب هم بلند بلند مي‌خنديد. بچه‌ها گريه مي‌كردند. وقتي كه ايوب رفت سوريه، نيايش در خواب جيغ زنان بيدار شد و شروع به گريه كرد. با من دعوا مي‌كرد كه چرا اجازه دادي بابا به جنگ برود. اگر بابايم شهيد بشود تقصير توست. آن شب دلم خيلي شكست. بعد از شهادت پدر بي‌تابي‌هايشان بيشتر شد. مي‌گويند همه بابا دارند و ما نداريم. گاهي اوقات آرام كردنشان برايم بسيار سخت است، چون با هيچ چيزي نمي‌توان آرامشان كرد. مدام از خاطرات پدرشان براي هم تعريف مي‌كنند و مي‌گويند يادش بخير بابايي. چند روز پيش دخترم به محمد پارسا مي‌گفت: داداشي دلت براي بابايي نمي‌سوزه؟ من خيلي دلم مي‌سوزه كه تير به سرش زدن.
براي من بسيار عجيب است كه اينها انقدر مي‌فهمند و متوجه مي‌شوند. راستش را بخواهيد انقدر زود انتظار اين حرف‌ها را نداشتم. خيلي ناراحتند كه من اجازه ندادم پيكر پدرشان را ببينند. مي‌گويند نگاه كن بچه‌هاي شهدا پيكر پدرشان را ديدند. محمد پارسا بعد از شهادت پدرش خيلي مراقب ما است و مي‌گويد بابا گفته حواسم به شما باشد.
 خواب شهادتش را ديده بود
ايوب پيش از رفتن همه كارها را انجام داد. رفت و حضانت بچه‌ها را به من داد و هر چه را داشت و نداشت، به حساب من واريز كرد. مي‌گفت دوست ندارم بعد از رفتنم كوچك‌ترين مشكلي برايتان پيش بيايد. من گريه كردم. نمي‌خواستم بپذيرم كه او شهيد مي‌شود. نمي‌توانستم باور كنم كه ديگر بازنمي‌گردد.
يك شب يكي از دوستانش پارچه روي قبر حضرت رقيه (س) را برايمان آورده بود. ايوب رفت حياط و زار زار گريه مي‌كرد. بعد رفت اتاقش شروع به خواندن نماز كرد. خوابش برد. صبح بيدار شد و گفت كه خواب ديده است. آن شب هر دوي ما خواب ديده بوديم. او خواب ديده بود كه به حج تمتع رفته و در حال انجام اعمال، ناگهان همراه شهداي منا به آسمان پرواز كرده است. من هم خواب ديدم كه در مجلس روضه خانم نشسته بودم. ناگهان مردي بلند قد با چهره‌اي نوراني نگاهم كرد و با صداي دلنشين و مهربانانه گفت: گريه نكن و نگران هيچ چيزي نباش. آرام باش.
نمي‌دانستم چه بگويم. به ايوب مي‌گفتم چطور از بچه‌ها مي‌گذري؟ چطور از محمد پارسا مي‌گذري؟ مي‌گفت اين حرف‌ها را نزن. من اگر بروم شما حضرت زينب را داريد. از همه مهم‌تر خداي زينب(س) را داريد. دلم آرام نداشت تا اينكه من و بچه‌ها را به كربلا فرستاد. بعد از زيارت آرام شدم.
 ايوب عاقبت بخير شد
امروز كه نگاه مي‌كنم خدا را شاكرم  كه همسرم عاقبت بخير و شهادت نصيبش شد. او لياقتش را داشت هر چند دلتنگي او براي ما عذاب‌آور است. دنيا بدون ايوب برايم چون قفسي تنگ است. روز آخر كه داشت مي‌رفت با صداي بلند مي‌خنديد و مي‌گفت يا علي يا علي يا علي خدايا شكرت. بچه‌ها هاج و واج او را نگاه مي‌كردند. مي‌گفتم مي‌خواهي بروي جنگ انقدر خوشحالي؟ مي‌گفت خانم خداحافظ، من پريدم. تعداد زيادي عكس شهدا و امام خامنه‌اي و سيد حسن نصرالله را تهيه كرده بود و با خودش برد. مي‌گفت نگاه كردن به اينها به من آرامش مي‌دهد. دو ساعته همه كوله‌اش را مهيا كرد. برايش خرما و بسكوئيت گذاشتم. گفتم در بيابان به شما و دوستانت انرژي مي‌دهد.
 زود برگشت، خيلي زود
سه روز قبل از شهادت عجيب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتي تماس گرفت پرسيدم كي برمي‌گردي؟ خنديد و گفت زود برمي‌گرديم به زودي.  روز 17 آذر ماه 1394 بود. همان روز شهادتش حال عجيبي داشتم. در خانه راه مي‌رفتم و گريه مي‌كردم. آن روز خواهر ايوب پيش من بود. برادرم گفته بود عكس ايوب را بفرستيد نياز داريم. يكباره خواهر شوهرم جيغ كشيد و گفت مريم ايوب رفت! ايوب شهيد شد. باور نمي‌كردم. دست بر سر، امام حسين (ع) و حضرت زينب(س) را صدا مي‌كردم. ايوب در 17 آذر ماه سال 1394 با اصابت تركش‌هاي امريكايي بر قلب و سرش به آرزوي هميشگي‌اش شهادت رسيد.
 خواستم شفاعتم كند
هميشه مي‌گفت بايد سختي بكشي تا بهترين نصيبت شود. به حالات عرفاني او غبطه مي‌خورم. بيداري‌هاي او مريضش مي‌كرد اما هميشه مي‌گفت براي خوابيدن و استراحت كردن فرصت زياد است. سجاده‌اش هميشه در اتاق پهن بود مي‌گفت نمي‌داني رفاقت با خدا چه حالي مي‌دهد. هر روز قبل از نماز شب غسل مي‌كرد. عاشق خدا بود. عاشق شهادت در راه او بود. شايد باورش كمي سخت باشد اما او زميني نبود.
مراسمش خيلي باشكوه بود. سپاه بسيار زحمت كشيد. صورت ايوبم را ديدم؛ آرام و نوراني. خط ريش تميز و زيبا. شب قبل از عمليات با آب سرد غسل كرده بوده به دوستانش گفته بود من مي‌دانم كه فردا شهيد مي‌شوم. وقتي ديدمش خيلي آرام شدم. دست روي صورتش كشيدم، بوسيدمش و از او خواستم من را شفاعت كند.
 روزهاي سخت جدايي
آرام كردن بچه‌ها اين روزها بسيار سخت شده است. مي‌گويند اگر بابا برگردد ديگر هيچي از پدر نمي‌خواهيم. فقط بماند. فقط پيش ما باشد. آنها هر شب با گريه مي‌خوابند. مي‌دانم اين روزهاي سخت جدايي روزهاي امتحان ماست. اميدوارم بتوانم راهش را ادامه بدهم. اميد كه بتوانم فرزندان و تنها يادگارهايش را زينبي و حسيني تربيت كنم و سربازان خوبي تحويل امام زمان (عج) بدهم. ان‌شاءالله طوري تربيت شوند كه باعث افتخار شهيد شوند. ايوب روي حجاب تأكيد زيادي داشت. شركت در مراسم اهل بيت و غسل جمعه بچه‌ها را بسيار مورد توجه مي‌دانست.
 درد دل با حضرت زينب(س)
بانو جان از اينكه همسرم را انتخاب كرديد كه در اين مسير قرار بگيرند و من و فرزندانم را در ورطه آزمايش قرار داديد تا در نبود‌ن‌هاي او سختي و تلخي و درد بكشيم، سپاسگزارم. بانوي من آيا چيزي باارزش‌تر از جانمان هست كه تقديم شما و راه اهل بيت شما كنيم. فرزندان من فداي فرزندان حضرت زهرا(س). خانم جان دنيا بي‌ايوب چون حصاري است تنگ و تاريك و فراق پدر براي بچه‌ها هم سخت و عذاب آور اما همه اينها فداي رضايت شما. اين زهر دوري و دلتنگي برايم از عسل شيرين‌تر است وقتي كه مي‌انديشم به راهي كه او برگزيد و او را آسماني كرد.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
-
|
۱۱:۳۵ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۸
2
0
زنان بیوه و کودکان یتیم حاصل یک جنگ بی حاصل و بیهوده که هیچ ارتباطی هم به ما ندارد.
حمید
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۳۸ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۸
2
0
بابا رحم به بچه هاشون کنید نبریدشان برای کشورهای دیگر.گناه دارن هنوز خیلی ارزوها دارند.بخدادل ادم برای بچه هاشون کباب میشه چون اگه میلیاردهم بهشون بدید جای پدرشون راپر نمیکند
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار