پسرتان در دوران كودكي چطور بچهاي بود؟ كمي از علايق و كارهايي بگوييد كه آقا محسن آن زمان انجام ميداد. پسرم از همان بچگي مكبر مسجد بود. با مسجد خيلي انس داشت و فرمانده حوزه هم بود. فرماندهي پايگاه مقاومت بسيج حضرت بقيهالله حوزه 2 امام حسن مجتبي(ع) سپاه پاكدشت، فرماندهي گروههاي ناصحين و صالحين و نيز فرماندهي بسيج دانشآموزي پايگاههاي مقاومت پاكدشت را بر عهده داشت. خيلي اين راه را دوست داشت و با علاقه كارهايش را انجام ميداد.
شما پسرتان را اينطور بار آورديد يا خودش مسير زندگياش را پيدا كرد؟كوچكتر كه بود محسن را با خودم به هيئتها ميبردم. مادرشان هم با قرآن مأنوس است. ما در خانه ضبط صوت هم نداريم. ممكن است برخي خانوادهها نواري بگذارند و آهنگي گوش كنند ولي در خانه ما چنين چيزي نبود. از صبح راديو قرآن روشن است. خانمم جز راديو قرآن هيچ شبكه ديگري را گوش نميدهد. اگر تلويزيون هم روشن كنيم فقط شبكه قرآن را نگاه ميكنيم. من سه پسر دارم و هيچكدام اصلاً اعتراضي ندارند به اينكه چرا ضبط صوت در خانه نيست. محسن مداحيهاي سيد ذاكر را خيلي دوست داشت و در گوشياش مداحيهايش را ريخته بود و گوش ميكرد. خودش هم ته صدايي داشت و گاهي مداحي ميكرد. الان پسر كوچكم هم مكبر مسجد است. بچههايم همه مقيد و معتقد هستند كه اين هم خواست خداست. خدا دوستمان داشته كه اين بچهها را نصيبمان كرده است. محسن را هم خدا خودش داد و خودش هم گرفت. او در راهي كه دوست داشت قدم گذاشت. به هر كسي كه ميرسيد ميگفت دعا كنيد شهيد شوم.
از چند سالگي انديشه شهادت و شهيد شدن در ذهنش افتاده بود؟همين چند سال اخير كه خودش را بيشتر و بهتر شناخت. در سوريه نوبتش تمام شده بود و به محسن گفتند كه برگرد، ولي او ميگويد يا با پيروزي برميگردم يا با شهادت. محسن واقعاً انسان ديگري بود. حقوقش را هم تقسيم ميكرد. به كساني كه نياز داشتند به عنوان قرض و كمك ميداد و به ديگران كمك ميرساند.
فكر شهادت تحت تأثير چه عواملي در ذهن آقا محسن افتاد؟ايشان خيلي به مسائل معنوي علاقه داشت و هميشه به هيئات و حسينيههاي مختلف ميرفت. در مجالس مذهبي شركت ميكرد و واقعاً علاقهمند بود. محسن چيز ديگري بود. در دل همه جا داشت. همه دوستش داشتند. دو، سه شب اول پس از شهادتش تا صبح مزارش خالي نبوده است. تا صبح دعا و قرآن و مرثيه سر قبرش خواندهاند. الان هم بچهها و دوستانش ميروند. چند وقت پيش دو طلبه را ديدم كه سر مزارش آمدهاند و ميگويند ما طلبه هستيم و شهيد استاد ما بود. گفتم مگر محسن چه كار كرده؟ گفتند نميدانيد كه شهيد با دل ما چه كرده است و دست خودمان نيست و كشان كشان به اينجا ميآييم. كساني كه تنها دو، سه بار با پسرم مراوده داشتند، جذبش ميشدند. اخلاقش طوري بود كه همه جذبش ميشدند. يك بار با دانشجويان مشهد رفت و آن دانشجويان هميشه تعريفش را ميكردند؛ ميگفتند در محافل جمعي بيشتر شنونده بود و دوست داشت كار مثبت انجام بدهد. سعي ميكرد كمتر حرف بزند و بيشتر بشنود و ياد بگيرد. بارها ديده بودم اگر پيرمردي يا پيرزني بار و وسيلهاي در دستشان دارند، وسايل را ميگرفت و تا خانهشان ميرساند. اگر با هم بوديم و ميگفتم الان كار داري، ميگفت: اول اينها را برسانم بعد به كار خودم ميرسم. هميشه براي كار خير پيشقدم بود. در سوريه هم كه بود به ما زنگ زد و گفت اين كارت عابر بانكم پيشتان باشد، هر وقت بچههاي هيئت آمدند به بچههاي هيئت بدهيد تا مبلغي از آن را براي هيئت استفاده كنند. با فرمانده و دوستانش رفته بودند تا حليمي بخورند. او حساب كرده بود و آنجا دوستانش گفته بودند چقدر تو دست و دلباز هستي كه گفته بود اين اخلاقم به پدرم رفته است.
شغلش را خودش انتخاب كرده بود؟اتفاقاً زماني كه ميخواست به ارتش برود گفتم بيا جاهاي مختلف را نشانت بدهم. آقاي ضرغامي بچهمحل قديم ماست و حتي گفتم بيا پيش حاج عزت برويم ولي خودش تحقيق كرد و ارتش انتخاب اول و آخرش شد. آقا محسن دانشگاه امام علي(ع) درس خواند و مدرك كارشناسي رشته مديريت دفاعي داشت. حتي يك سال كه در دوره شيراز بود، گفت دوست دارم در تيپ 65 بيفتم و كارهاي عملياتي كنم. نزديك 190 سانتيمتر قد داشت و بلند بالا بود. دوره غواصي، غريقنجات، چتربازي و كوهستان ديده بود و به نوعي تئوري و عمل را كنار هم داشت. حتي گفته بودم ميتوانم به قسمتهاي اداري منتقلت كنم كه در جواب گفته بود اگر ميخواهي در حق من لطفي كن سفارش كن مرا به سوريه ببرند. مخالفتي نكردم و گفتم خودت تصميمگيرنده هستي. موقع رفتن هم گفتم پسرم فكرهايت را كردهاي كه تصميم به رفتن گرفتهاي. گفت عاشقانه فكر كردهام. ميگفت من نروم كي برود؟ ميگفت اگر ما نرويم آنها داخل ميآيند. ما بايد برويم و دفاع كنيم. حرم بيبيمان است بايد برويم و دفاع كنيم. گفتم وقتي برگردي به خواستگاري ميرويم كه خنديد و گفت فكر نكنم به خواستگاري برسم، من راه خودم را انتخاب كردهام. از همه خداحافظي كرد و گفت من ديگر برنميگردم.
پختگي صحبتهاي شهيد هيچ نشاني از يك جوان بيست و چند ساله ندارد و انگار ما با يك فرد 40، 50 ساله طرف هستيم؟موقع صحبت وقتي به حرفهايش گوش ميدادي خيلي از سن خودش جلوتر بود. آنقدر متين بود که بعضي مواقع من كم ميآوردم. اگر خانه بود و من از بيرون به خانه ميآمدم مثل فنر از جايش بلند ميشد و تا دست به من نميداد و صورتم را نميبوسيد نمينشست. حتي جلوي من پايش را هم دراز نميكرد تا يك وقت به من بياحترامي نكند. خيلي دوستم داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم و همه وجودم بود.
با اين علاقه و عشقي كه بينتان بوده براي رفتنش مخالفتي نكرديد؟وقتي خبر شهادتش را به مادرش دادم، ايشان گفت مباركش باشد. ايشان ارادتش خيلي از من بيشتر و قويتر است. ما وظيفهمان را انجام دادهايم. من چندين جا گفتهام پسرم كه سرباز رهبر بود من هم سرباز رهبرم، اگر نياز باشد خودم هم ميروم.
چه مدت آنجا بودند؟ رفتن و شهادتشان چقدر طول كشيد؟دو ماه؛ البته بايد برميگشت و به مرخصي ميآمد. به دوستانش كه برميگردند ميگويد من برنميگردم و تجديد دوره ميكنم؛ يا با پيروزي برميگردم يا با شهادت. آنجا فرمانده فاطميون هم بود. با يكي از نيروهاي تيپ فاطميون كه صحبت ميكردم ميگفت ايشان مثل افراد ديگر نبود؛ غذايش را با ما ميخورد، با ما زندگي ميكرد و با ما ميخوابيد. ميگفت بعضي اوقات كه سردش ميشد ما چهار، پنج نفره بغلش ميكرديم تا گرمش كنيم. تا اين اندازه عاشقانه دوستش داشتيم. ميگفت برادرمان بود نه فرماندهمان. همه را جذب خودش كرده بود. وقتي با آقاي پوردستان ملاقات داشت، حاجي را محكم بغل ميكند و ميگويد امير سربلندت ميكنم. من تعريف نميكنم و دوست دارم بياييد از محل زندگيمان تحقيق كنيد. ببينيد معلمهايش دربارهاش چه ميگويند. رشتهاش در دوران دبيرستان رياضي بود. من نميدانم با چه زباني از محسن بگويم. واقعا يك فرشته بود كه همه را دوست داشت و همه هم او را دوست داشتند.
الان جايش خيلي خالي است؟از اين خوشحالم كه براي مملكت و دفاع از حرم رفته است و آن دنيا ما را شفاعت كند. از اين نظر واقعاً افتخار ميكنم اما از يك نظر ديگر عزيزم از دستم رفته. پدرم و دوري پسرم برايم سخت است. من خودم زمان جنگ در منطقه بودهام و ميدانم منطقه چيست. اما منطقهاي كه اينها ميجنگند با منطقهاي كه ما زمان جنگ تجربه كرديم تفاوتهاي زيادي دارد. زمان جنگ، جنگيدن در جبهه راحتتر از جنگي است كه امروز جوانانمان دارند. آن زمان روبهرويمان خاكريز بود اما در سوريه ناگهان 2 هزار نفر در يك منطقه شهري ميريزند. بعد ما خاكمان بود و منطقه را ميشناختيم ولي مدافعان حرم به زمين و منطقه خيلي آشنايي ندارند. خدا به تمام بچههاي مدافع حرم عمر و عزت بدهد. بچههايي كه آنجا بودند، ميگويند آن شب قيامت كردند و بچهها خيلي خوب دفاع كردند و يك وجب هم عقب برنگشتند. محسن هم همانجا ميگويد اگر شهيد شوم به عقب برنميگردم. واقعا ولايي بود. بيشتر شب جمعهها به شاهعبدالعظيم ميرفت يا در هيئت بود. چون خيلي ورزيده بود به جاهاي ديگر براي آموزش ميرفت. يك گرم چربي در بدنش نداشت. شبها حتماً يك ساعت ميدويد. اصلاً از ورزش كم نميگذاشت. صبحهاي زود ميدويد و به ورزش اهميت زيادي ميداد. اسمش را هم براي كارشناسي ارشد رشته حقوق نوشته بود كه ديگر فرصت نشد به كلاسها برود.