شايد بتوان گفت كه نام «عزت شاهي» تداعيگر تحمل شكنجههاي عجيب و غريب كميته مشترك است، شكنجههايي كه امروز از سوي مسئولان ساواك ازجمله «ثابتي» انكار ميشود! به باور ما متن گفتوشنودي كه پيش روي شماست، براي درك ماوقع شكنجههاي ساواك كافي است و ما را از هرگونه توضيحي مستغني ميدارد.
شما به عنوان يكي از نمادهاي مقاومت در زندانهاي رژيم شاه كه بيشترين و طولانيترين مدت شكنجهها را تحمل كرديد، شناخته شدهايد. بنابراين سخن را از اينجا آغاز ميكنيم كه فعاليت كميته مشترك ضدخرابكاري از كي آغاز شد و قبل از آن دستگيري مبارزان به چه صورت انجام ميگرفت؟
بسماللهالرحمنالرحيم. كميته مشترك ضدخرابكاري در سال 1351 راهاندازي شد. قبل از آن ساواك و شهرباني و ژاندارمري بهطور جداگانه در زمينه تأمين امنيت كشور كار ميكردند و هميشه هم بر سر اينكه كدام مبارز سهم كدام يك است، با هم رقابت و حتي خصومت داشتند! اين اختلافات موجب ميشد كه دستگيري مبارزان به شكل هماهنگ صورت نگيرد و كار آنگونه كه مد نظر رژيم بود، به سامان نرسد. مضافاً بر اينكه تا اوايل دهه 50، مبارزات شكل مسلحانه نداشتند و پراكنده و كم بودند، اما با وارد شدن گروههاي سياسي به فاز مبارزات مسلحانه، ضرورت هماهنگي بين اين سه نهاد بيشتر و لذا كميته مشترك تشكيل شد تا تعقيب و مراقبت به شكل منسجمتر و بهتري صورت بگيرد. قبل از دهه 50 دستگيري افراد بيشتر به صورت فصلي بود. مثلاً در 15 خرداد سال 1342 كه پس از آن تبعيد امام پيش آمد، دستگيريهاي گستردهاي صورت گرفتند، ولي پس از آن اختناق سنگيني حاكم شد، اما از سال 1349 و در دهه 50 مبارزات شكل گستردهتري به خود گرفتند. قبل از آن مبارزات عمدتاً به صورت منبر رفتن، سخنراني و پخش اعلاميه بود، اما از سال 1349 خانههاي تيمي و زندگي مخفي و مبارزات مسلحانه مطرح شدند و لذا رژيم احساس كرد به سازمان اطلاعاتي منسجمي نياز دارد تا بتواند با اين وضع مقابله كند.
تا قبل از سال 51، ژاندارمري و شهرباني هر يك براي خود سيستم اطلاعاتي مستقلي داشتند؟
بله، قبل از تشكيل كميته مشترك، ساواك، شهرباني، ژاندارمري و ارتش هر كدام اداره اطلاعاتي مجزايي داشتند. از سوي ديگر همانطور كه اشاره كردم، براي كسب وجهه با يكديگر رقابت ميكردند و هيچ اعتمادي به همديگر نداشتند! گاه پيش ميآمد مثلاً شهرباني مبارزي را شناسايي ميكرد و براي به دست آوردن سرنخهاي بيشتر كسي را مراقب ميگذاشت و منتظر فرصت ميماند و در اين ميان ساواك آن مبارز را دستگير ميكرد و در واقع شهرباني را دور ميزد!
در دهه 50 سازمان مجاهدين خلق و چريكهاي فدايي خلق وارد فاز سياسي شدند. البته اينها تا زمان دستگيري هنوز اسمي نداشتند و اعلاميههايشان را هم بدون اسم چاپ ميكردند. در زندان قزلقلعه بود كه تصميم گرفتند براي سازمانهاي خود اسم انتخاب كنند. اين دو سازمان هر دو خط مشي مسلحانه داشتند، اما با هم در ارتباط بودند و به يكديگر اطلاعات ميدادند.
از وضعيت كميته مشترك و افرادي كه در آنجا مسئول بودند، برايمان بگوييد؟
ساختمان كميته مشترك را آلمانيها در زمان رضاخان برايش ساختند. وضعيت ساختمان هم طوري بود كه ابداً نميشد از آن فرار كرد و در طول مدت فعاليتش، حتي يك نفر هم نتوانست از آنجا فرار كند! از نظر سازماني يكسري بازجو داشت كه آنها يك سربازجو داشتند و رئيس همه آنها هم ثابتي بود. پرويز ثابتي آدم فوقالعاده زرنگ و باهوشي بود. نصيري رئيس ساواك و آدم بسيار قدرتمندي بود و تا مدتها پشت پرده فعاليت ميكرد. ثابتي معاون نصيري بود. ساواك افراد قويبنيه و كاركشتهاي را به خدمت ميگرفت. تيمسار زنديپور و تيمسار سجدهاي ارتشي بودند و در ساواك كار ميكردند. معاونهاي آنها عضدي و عطاپور افرادي كاملاً سياسي و بسيار خبيثتر و شقيتر از رؤساي خود بودند.
كاملاً سياسي يعني چه؟
يعني سابقه فعاليت و كار سياسي داشتند. مثلاً تهراني شكنجهگر يك زماني عضو سازمان جوانان حزب توده بود كه پس از دستگيري به خدمت ساواك درآمد و الحق هم خوب به ساواك خدمت كرد.
به همين سادگي به خدمت ساواك درميآمدند؟
خير، ساواك به اين سادگيها به كسي اعتماد نميكرد. افراد قبل از اينكه رسماً به خدمت ساواك در بيايند، با خبرچيني و گرفتن اعتراف از زندانيها سرسپردگي خود را اثبات ميكردند و بعد ساواك آنها را به كار ميگرفت. فرد ديگر، «رسولي» بود كه قبلاً در مسجد سليمان آموزگار و فعال سياسي بود. اغلب افرادي كه ساواك به خدمت ميگرفت، چپ بودند. رسولي بسيار تيزبين بود و كساني كه تن به اعتراف و مصاحبه تلويزيوني و مطبوعاتي و همكاري ميدادند، غالباً توسط او توجيه ميشدند. او بسيار آدم باهوشي بود و خيلي زود نقطه ضعف افراد را پيدا ميكرد و بازجوييهاي كاملي را انجام ميداد.
بعد از دستگيري، معمولاً مراحل بازجويي به چه شكل انجام ميشد؟
در آن زمان حدود 40، 50 بازجو تحت سرپرستي يكسري بازجو در كميته مشترك كار ميكردند. سربازجو متهمان را بين آنها تقسيم ميكرد. در شرايط عادي اين تعداد بازجو كافي بود و همان ميزان وقت اداري را صرف بازجويي ميكردند، ولي وقتي ميزان دستگيريها زياد ميشد، گاهي آنها سه شيفت كار ميكردند و جمعهها و تعطيلات هم در كميته مشترك ميماندند و بازجويي ميكردند. معمولاً كساني كه دستگير ميشدند در ابتدا حرفي نميزدند. بازجوها ميدانستند اگر تا 48 ساعت فرد دستگيرشده را تخليه اطلاعاتي نكنند، فعالان بيرون زندان خانههاي تيمي را تخليه ميكنند و مدارك و اسناد را از بين ميبرند، به همين دليل 48 ساعت اول چه از نظر ساواك و چه از نظر فرد دستگيرشده، جنبه حياتي داشت. يادم هست رسولي ميگفت:«حتي آنهايي هم كه حاضر ميشوند با ساواك همكاري يا مصاحبه مطبوعاتي و تلويزيوني كنند، اگر شده يك حرف را نزد خود نگه دارند اين كار را ميكنند تا بعدها خيلي پيش وجدان خودشان احساس شرمساري نكنند و بگويند فلان مطلب را لو ندادهاند!»اغلب مبارزان سعي ميكردند كمتر اطلاعات بدهند يا اطلاعات سوخته بدهند. شايد نهايتاً 2 درصد از متهمان بودند كه در 24 ساعت اول اطلاعات را لو ميدادند!
شيوه ساواك براي گرفتن اطلاعات چه بود؟
در مورد افرادي كه اطلاعات سطح پايين داشتند، آنها را با هم روبهرو ميكردند و از تناقض بين حرفهايشان، اطلاعاتي را كه ميخواستند درميآوردند يا تكنويسي ميكردند و بعد آنها را با هم تطبيق ميدادند و دروغهايشان درميآمد. اگر اطلاعات سطح بالا بود، از اينكه افراد را با هم روبهرو كنند ميترسيدند، چون ميدانستند آنها با اشارات و كدهاي خاصي هر جور شده است، مسائل را به هم ميفهمانند.
افرادي كه دستگير ميشدند، با چه شيوهاي متوجه ميشدند بخشي از اطلاعات لو رفته است؟
گاهي بازجوها كلافه و خسته ميشدند و چيزهايي از دهانشان در ميرفت و طرف متوجه ميشد كدام بخش از اطلاعات لو رفته است. اگر با دو، سه نفر سر و كار داشت، راحتتر ميتوانست موضوع را جمع كند، ولي اگر با تعداد زيادي سر و كار داشت، واقعاً اينكه بفهمد چه كسي چه اطلاعاتي را لو داده است بسيار سخت ميشد. از افرادي كه دستگير ميكردند و ميآوردند، واقعاً 95 درصدشان توسط رفقايشان لو ميرفتند، وگرنه دستگيريهاي خياباني اينقدر زياد نبود. جالب اينجاست كه بيشترين تعداد دستگيرشدهها را هم چپيها تشكيل ميدادند.
چرا؟
چپيها معمولاً از طبقات بالاي اجتماع و تيپ روشنفكر و دانشجو بودند و ساواك خيلي راحت در آنها نفوذ ميكرد. پايبنديهاي بچهمذهبيها را هم نداشتند و راحت رفقايشان را لو ميدادند. مضافاً بر اينكه در لو دادن، سوابق تاريخي درخشاني هم داشتند! تاريخ نشان ميدهد گروههاي چپ، بهخصوص حزب توده چه ضربات كارياي به قيامهاي مردمي زده است. مضافاً بر اينكه وقتي انسان در شرايط دشوار بازجويي و شكنجه قرار ميگيرد، تنها چيزي كه ميتواند به او قوت قلب و اراده براي مقاومت بدهد، ايمان به خداست و داشتن آرمان و عقيده محكم. چپيها تعصبي نسبت به اعتقاداتشان نداشتند و لذا خيلي اهل مقاومت نبودند. اغلب آنها براي گرفتن پست و مقام و اعتبار اجتماعي دم از مبارزه عليه رژيم ميزدند. براي همين هم رژيم توانست عده زيادي از آنها را در مناصب مختلف به خدمت بگيرد.
همه چپيها اينطور بودند؟
بنده عرض نكردم همه، بلكه گفتم اغلب. افرادي مثل احمدزادهها، صفايي، اميرپويان و امثال آنها هم بودند كه تا پاي جان مقاومت كردند، ولي در كل چپيها زياد رفقايشان را لو ميدادند و به همين دليل هم تعداد زندانيهاي چپ زياد بود.
اين گروه مجاهدين خلق را هم شامل ميشد؟
تا وقتي ريشهها و اعتقادات مذهبي در آنها قوي بود، جانانه مقاومت ميكردند، ولي همينكه افكار ماركسيستي در آنها رخنه ميكرد، همكاريهاي گستردهاي با ساواك ميكردند و رفقايشان را لو ميدادند كه يكي از بدترين مواردش را در اعترافات وحيد افراخته ديديم.
غير از مسئله اعتقادي، چرا گروههاي مذهبي آسان دستگير نميشدند؟
چون اطلاعاتشان را راحت در اختيار افراد ديگر نميگذاشتند. از اين گذشته از سال 1354 به بعد، افراد مذهبي با مجاهدين خلق هم مرزبندي مشخصي پيدا كردند و لذا شناسايي نميشدند كه لو بروند. بچههاي غيرمذهبي و مجاهدين خلق از سال 1354 به بعد رابطه تشكيلاتي مشخصي با مذهبيها نداشتند، به همين دليل حتي وقتي براي يك اعلاميه يا كتاب هم دستگير ميشدند، هر كسي را كه ميشناختند لو ميدادند! به همين علت در اين سالها تعداد مجاهدين خلق دستگيرشده، خيلي زياد شده بودند. رسولي هميشه به طعنه ميگفت:«اينها بچههاي عاقلي هستند و منطق حاليشان ميشود. بيرون كه بودهاند شما با شير و عسل و بهشت گولشان زدهايد و كارهايي را كردهاند، ولي حالا ميفهمند همه اينها غلط بوده است و نبايد بيخود و بيجهت خودشان را به كشتن بدهند!»
يادم هست آقاي دكتري را از شيراز آورده بودند كه پشت در اتاق حسيني براي نوبت شكنجه ايستاده بود و همينكه صداي افراد را از داخل اتاق شنيد، از ترس شلوارش را خيس كرد! چند روز بعد ديديم كه همه خواهر، برادرها و فك و فاميلهايش را دستگير كردند و آوردند! اين آقاي دكتر بهقدري در دادن اطلاعات افراط كرد كه بالاخره صداي رسولي درآمد و گفت: «چندتايي را هم براي روز مبادا نگه دار! چرا كاميون كاميون اطلاعات ميدهي؟» اين دار و دسته خوشخدمتي را به حد اعلا رساندند و براي روز تولد رسولي با خمير نان برايش گل و گلدان درست كردند و به او هديه دادند! البته رسولي هم ابداً يك آدم عادي نبود. او تخصص عجيبي در تبديل افراد به افراد نفوذي داشت. بقيه با كتك و شلاق كارشان را پيش ميبردند و او با بحث، استدلال و صحبت!
به نظر شما غير از عواملي كه نام برديد، چرا مذهبيها كمتر دستگير ميشدند؟
غير از مقاومت در زير شكنجهها به دليل همان اعتقادات ديني از نظر سازماندهي مردمي بودند و روحانيت از آنها دفاع ميكرد. در آن سالها آقاي طالقاني، آقاي هاشمي، آقاي رباني شيرازي و بسياري از روحانيون ديگر از بچه مذهبيها و اوايل از مجاهدين خلق حمايت ميكردند، به همين دليل بچه مذهبيها ميتوانستند سريع جابهجا شوند و خانههايشان را عوض كنند و ضريب دستگيريشان پايين ميآمد.
پس از سالها به دليل عملكرد غلط فرهنگي ما، بعضي از عوامل رژيم از جمله ثابتي جرئت پيدا كردهاند و شكنجههاي آن رژيم را انكار ميكنند! ظاهراً از شما بيشتر از خيليها در كميته مشترك پذيرايي شده است! واقعاً اوضاع همينطور بود كه اينها ميگويند؟
واقعاً گل و بلبل بود! از همه شكنجهها مهمتر و بيشتر، شلاق زدن با كابل بود. بازجوها به شلاق ميگفتند مشكلگشا! انواع و اقسام كابلها را هم داشتند و واقعاً مشكل خيليها با كابل باز ميشد و ديگر نوبت به بقيه شكنجهها نميرسيد. شكنجه ديگر آويزان كردن فرد به شكل صليب بود. اين شكنجه را در مورد زنان كمتر به كار ميبردند. تا سال 1351 زنها را يا شكنجه نميدادند يا در موارد نادر شكنجه ميدادند. در آن سالها حتي زنها را وقتي هم كه ميخواستند شلاق بزنند، روي پاهايشان پتو پهن ميكردند و از روي پتو ميزدند كه پوست ورم نكند، اما از سال 1351 به بعد كه زنها هم در عمليات مسلحانه شركت كردند، درباره آنها هم شكنجههاي خاصي اجرا ميشد. يكي ديگر از شكنجهها شوك برقي بود، به اين ترتيب كه سيم لخت را به نقاط حساس بدن وصل ميكردند و شوك ميدادند!
آپولو چه بود؟
يكجور كلاهخود آهني بود كه تا گردن پايين ميآمد. آن را روي سر متهم ميگذاشتند و بعد شلاقش ميزدند. صداي متهم داخل كلاهخود ميپيچيد و برايش سرگيجه و سردرد ميآورد.
و سوزن زير ناخن زدن؟
يكي از زجرآورترين شكنجهها بود. سنجاق را زير ناخن فرو ميكردند و بعد فندك يا شمع را زير سنجاقها ميگرفتند. خونمردگي، عفونت و افتادن ناخن واقعاً زجرآور بود.
اين شكنجهها اختراع اسرائيليها بود؟
هم موساد اسرائيل، هم CIA و هم اينتليجنت سرويس انگليس. از هر جاي دنيا هر كسي هر شكنجهاي را كه به عقلش ميرسيد به ساواك تعليم ميداد كه روي زندانيهاي سياسي امتحان كنند. معمولاً اعضاي ساواك را براي ديدن اين آموزشها به خارج ميفرستادند. آدمهايي را هم براي شكنجه دادن انتخاب ميكردند كه ذرهاي رحم و عاطفه نداشتند و بهراحتي فحشهاي ركيك ميدادند و ناموس و اين حرفها حاليشان نبود. موهاي خانمها را ميگرفتند و آنها را اين طرف و آن طرف ميچرخاندند. اگر هم مقنعه يا روسري داشتند، آن را از سرشان ميكشيدند و اين طرف و آن طرف ميكشاندند! مردها را هم برهنه ميكردند و با كابل به جانشان ميافتادند. اغلب كابل را كف پاها ميزدند كه بسيار زجرآور بود. گاهي هم به پشت و كفلها كابل ميزدند. ناخنهاي پاها معمولاً در اثر شلاق كنده و عفوني ميشد و ميافتاد. البته با كساني به اين شدت رفتار ميكردند كه اطلاعات اساسي و به درد بخور داشتند.
ميزان حبس را بر چه اساسي تعيين ميكردند؟
بر اساس اطلاعات زنداني. از سال 1353 به بعد به دليل اينكه افرادي كه از زندان بيرون ميرفتند مجدداً جذب سازمان ميشدند، قانون تشديد مجازاتها را تصويب كردند و به اين ترتيب كسي كه قبلاً مثلاً يك سال زنداني ميشد، با تصويب اين قانون دوره محكوميتش 15 سال بود! گاهي هم با اينكه دوره زندان فرد تمام شده بود، باز هم او را نگه ميداشتند. در زندان اوين بند خاصي به اسم «بند مليكشها» يا «بند فرجيها» بود كه اين زندانيها در آنجا بودند و تكليفشان معلوم نبود.
چند سؤال شخصي هم از جنابعالي داشته باشيم. شما از كجا به شكل جدي وارد مبارزات سياسي شديد؟
در سال 1347 يا 1348 قرار بود مسابقات آسيايي فوتبال در تهران برگزار شود و تيم ايران با تيم اسرائيل بازي كند. رژيم حفاظت بسيار سنگيني را برقرار كرده بود و ما هم كه به مسئله فلسطين علاقهمند بوديم، ميخواستيم به هر نحو ممكن به آنها ضربه بزنيم، اما امكانات ما در حدي نبود كه بتوانيم آن پوسته سنگين حفاظتي را بشكنيم، لذا تصميم گرفتيم با پخش اعلاميه به روشنگري بپردازيم و از 10، 12 روز مانده به شروع مسابقات، مخصوصاً در موقع اوج گرفتن مسابقات اعلاميهها را در استاديوم پخش كرديم. ميخواستيم هر جور شده مردم را تحريك كنيم كه عليه اسرائيل شعار بدهند. در هر حال تيم ايران در وقت اضافي اسرائيل را برد. در اطراف استاديوم امجديه پرچمهاي كشورهاي مختلف را گذاشته بودند. ما پرچم اسرائيل را آتش زديم. چند پلاكارد هم تهيه و روبهروي سفارت امريكا در كليسايي نصب كرديم. ما يك اتوبوس را جلوي استاديوم چپ كرديم و با كوكتلمولوتف چند جا را آتش زديم. بعد هم شيشههاي دفتر هواپيمايي العال را كه متعلق به اسرائيل بود شكستيم و آنجا را آتش زديم.
فعاليت جدي بعدي شما كي بود؟
در سال 1349 كه هيئتي به سرپرستي راكفلر براي سرمايهگذاري به ايران آمد، يك اعلاميه دو صفحهاي تهيه كرديم كه لحنش خيلي تند بود و كسي جرئت نكرد پاي آن را امضا كند. آيتالله سعيدي هم حاضر نشد پاي اين اعلاميه را امضا كند، اما خودش اعلاميه تندي را منتشر كرد و به همان دليل هم دستگير شد. بد نيست به اين نكته هم اشاره كنم كه ما با اسامي مختلفي اعلاميهها را منتشر ميكرديم و گاهي يك نفر بيشتر نبوديم، ولي همه تصور ميكردند كساني كه اعلاميهها را پخش ميكنند سازمان، گروه و دسته مفصلي هستند. يك بار فردي به نام احمد كروبي بياحتياطي كرد و اعلاميهها را به دانشجوياني داد كه با ساواك ارتباط داشتند و او را لو دادند. موقعي كه سر قرار رفتم تا اعلاميهها را بگيرم، ديدم اوضاع عادي نيست. داشتم گرفتار ميشدم و مرا به كلانتري ميبردند كه با هر كلكي بود فرار كردم.
با مجاهدين خلق هم همكاري ميكرديد؟
بله، قبل از اينكه دستگير شوم با فردي به اسم عليرضا زمرديان همكاري ميكردم. اواخر سال 1354 هم با وحيد افراخته آشنا شدم و حدود يك سال و نيم در ترور سران حكومت و بمبگذاريها با او همكاري كردم.
از اين بيم نداشتيد در بمبگذاريها مردم عادي هم صدمه ببينند؟
ما در جاهايي كه خائنان به ملت تجمع ميكردند بمب ميگذاشتيم. جز در مورد رفتگري كه جلوي هتل عباسي صدمه ديد، موردي را به ياد ندارم كه از مردم عادي كسي صدمه ديده باشد.
در آن سالهاي سخت فرار، زندان و شكنجه چقدر به پيروزي اميد داشتيد؟
واقعاً هيچ يك از مبارزان تصورش را هم نميكردند كه پيروزي اينقدر نزديك باشد. همه ما فقط به شوق اينكه داريم وظيفهمان را نسبت به دين و ملتمان انجام ميدهيم، آن رنجها را تحمل ميكرديم و جز رضاي خدا هيچ توقعي نداشتيم. شايد به همين دليل هم آن شكنجهها را تحمل كرديم و پس از پيروزي انقلاب هم سهمخواهي نكرديم.
يكي از فرازهاي عجيب زندگي شما اين است كه شش ماه شما را به تخت بستند تا عبرت ديگران شويد. چگونه تاب آورديد؟ چطور نماز ميخوانديد و چگونه بدنتان عفونت نكرد؟
آنها وقتي ديدند هر كاري كه ميكنند نميتوانند از من اطلاعات به درد بخوري بيرون بكشند، وسط راهروي دايرهمانند كميته مشترك تختي را گذاشتند و مرا به آن بستند تا در عين حال كه مرا شكنجه ميدهند، در واقع درس عبرتي هم براي بقيه باشم. به همين دليل هر كسي را كه دستگير ميكردند و ميآوردند اول مرا به او نشان ميدادند. برايم هيچ شكنجهاي بالاتر از اين نبود كه وجودم باعث تضعيف روحيه كسي شود. براي نماز خواندن با گرد و خاك پتوي كثيفي كه رويم انداخته بودند و بوي تعفن ميداد تيمم ميكردم و همانطور درازكش و در حالي كه تختم رو به قبله نبود نماز ميخواندم. بعدها در زندان اوين قضاي شش ماهي را كه به تخت بسته شده بودم بجا آوردم، ولي حس غريبي به من ميگويد نمازهاي آن شش ماه بيشتر از نمازهاي هر وقت ديگري در زندگي مورد قبول حضرت حق قرار گرفتهاند! و اما اينكه چرا بدنم عفونت نكرد، به خاطر اين است كه هواي ساختمان كميته مشترك هميشه از بيرون سردتر است. آن موقعي هم كه مرا به تخت بستند پاييز و زمستان بود و در واقع به گوشت يخزده تبديل شده بودم!
چطور ميتوانيد از آن شكنجهها به لحن مطايبهآميز حرف بزنيد؟
الان ميتوانم، چون از شكنجه خبري نيست. البته آن روزها هم روحيه خوبي داشتم و مخصوصاً حافظهام زير فشار شكنجهها صدمه نديده بود. اين را يادآوري كنم كه اصولاً در سالهايي كه گرم مبارزه بوديم، كمتر پيش ميآمد اندوه بر ما غلبه كند. ما حتي مرگ دوستان و عزيزانمان را با يك جور روحيه حماسي و توكل به خدا و ائمه اطهار(ع) از سر ميگذرانديم. وقتي زندگي انسان هدف داشته باشد و مخصوصاً آرمان بزرگي مد نظر انسان باشد، تحمل رنجها آسان ميشود. به نظر من هيچ دردي بالاتر از بيهدفي و بيآرماني نيست. اين روزها وقتي ميبينم بعضي از جوانها فقط سعي ميكنند وقت خود را بگذرانند و هدف ارزشمندي ندارند كه به خاطرش تلاش كنند و حتي از جان خود بگذرند، خدا را شكر ميكنم بخش اعظم عمر و جوانيام صرف رسيدن به هدفي شد كه سرافرازي و سربلندي ملتم را به همراه آورد. متأسفانه آنطور كه بايد و شايد قدر اين سربلندي را نميدانيم و براي حفظ آن نميكوشيم.
و سخن آخر؟
يادم هست بزرگترين اسباب خوشحاليام اين بود كه كسي را لو نداده بودم. بعدها هم آنقدر قدرت روحي پيدا كردم كه به كساني كه مرا لو داده بودند محبت كنم و به خودم بگويم بنده خدا از يك جا به بعد نتوانسته است مقاومت كند. آنهايي كه امروز با خيال آسوده مينشينند و درباره افرادي كه آن روزها مقاومتشان ميشكست قضاوت ميكنند، بايد لحظاتي خودشان را جاي آنها بگذارند. مقاومت زير شكنجهاي ساواك ابداً كار سادهاي نبود. بنابراين بهتر است آدمها را ببخشيم و سعي كنيم قدر تلاشهاي كساني را كه در آن شرايط دشوار تاب آوردند بدانيم. در آذر سال 1357 آزاد شدم و يادم هست شادترين لحظه زندگيام زماني بود كه امام از پلههاي هواپيما پايين آمدند. آن روز با اينكه هنوز از جراحت شكنجهها در پاهايم زجر ميكشيدم از خيابان مطهري تا بهشت زهرا پياده رفتم و برگشتم. از شدت شوق سر از پا نميشناختم.
نسل جديد بايد بداند كشتي انقلاب از درياي خون و آتش عبور كرده و به ساحل امن رسيده است. بنابراين بايد قدر اين امنيت و سرافرازي را بدانيم و فراموش نكنيم حفظ انقلاب از خود انقلاب بسيار دشوارتر و مهمتر است.
ممنون از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.