کد خبر: 743945
تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۵
گفت‌وگوي «جوان» با علي فريدوني عكاس پيشكسوت دفاع مقدس و تنها عكاس حج خونين سال 66
سيدمجتبي نوريان

انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس وابسته به بنياد فرهنگي روايت از سال 80 علاوه بر گرد‌آوري و ساماندهي آثار عكاسي مربوط به انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي عراق عليه ايران، به انتشار تخصصي و حرفه‌اي كتب نفيس عكس پرداخته است. دوره كتاب‌هاي «عكاسان جنگ – علي فريدوني»، حاوي آثار عكاساني است كه به موضوع عراق عليه ايران پرداخته‌ است. علي فريدوني يكي از نمايندگان برجسته و ممتاز عكاسي جنگ در دوران دفاع مقدس است. آثار او يكي از نمونه‌هاي سرآمد اين ژانر از عكاسي محسوب مي‌شود. او يك عكاس خود‌آموخته حرفه‌اي و فعال 8 سال جنگ ايران و عراق است كه در زمان كوتاه توانست قابليت‌هاي خود را در ميان نسل عكاسان بعد از انقلاب به اثبات برساند. حضور پررنگ و به‌وقت او در پوشش خبري عمليات جنگي در منطقه، گنجينه گرانبهايي را از سلحشوري مردان جنگ و ايثار ملت فراهم آورد. «جوان» به اين مناسبت گفت‌وگويي با علي فريدوني انجام داده است، لازم است از زحمات آقايان محمد ديندار و جواد تمدني اعضاي شوراي روابط عمومي بنياد فرهنگي ولايت در هماهنگي گفت‌وگو تشكر كنيم.

جناب آقاي فريدوني با تشكر از وقتي كه در اختيار ما گذاشتيد، به عنوان اولين سؤال مختصري از خودتان و نحوه آشنايي‌تان با عكاسي بفرماييد.

بسم الله الرحمن الرحيم. اسفند 1333 در وحيديه از توابع شهريار به دنيا آمدم. در سال 1348 از روستا به شهريار آمدم و از آنجا به تهران آمدم و نزد برادرم كه در نيروي هوايي استخدام شده بود زندگي مي‌كردم. حدود 12 ، 13 ساله بودم كه شروع كردم به منبت‌كاري، نزد يكي از اقوام. حدود يك سالي آنجا بودم. يكي از پسردايي‌هايم در شهريار مغازه عكاسي داشت. چند روزي در تعطيلات عيد آنجا بودم و وارد عكاسي شدم در شرايطي كه هيچ اطلاعاتي از عكاسي نداشتم و اطلاعات من از اين حرفه در حد صفر بود. حتي يك عكس پرسنلي هم نداشتم. وقتي وارد آنجا شدم ديدم يك ميز است و يك شيشه روي آن و كلي پرسنلي، سؤال كردم كه اينها چي است؟ پسردايي‌ام گفت اينها عكس‌هاي پرسنلي هستند و گفت دوست داري از تو يك عكس بيندازم؟ رفتم اتاق بغلي و آن زمان امكانات هم خيلي كم بود. به اصطلاح رفتيم داخل آتليه و حتي اسم آنجا را هم نمي‌توانستم تلفظ كنم. ديدم دو تا چراغ قابلمه‌اي بزرگ و يك دوربين چوبي و يك لنز روي آن است و من را روي صندلي نشاند و يك كمي جابه جا كرد وگفت يك، ‌دو، سه و عكس را انداخت. همان نگاتيو را با خود من به تاريكخانه برد و يك جاي كوچك تقريباً يك متر در دو متر. وقتي وارد تاريكخانه شدم در را از پشت قفل كرد و پرده مشكي را كشيد و تاريك مطلق شد. گفتم چراغ را روشن كن! گفت يعني چه؟ بايد فيلم در تاريكي مطلق ظاهر شود. گفتم من مي‌ترسم و گفت عكاسي يعني همين. مدت يك ربعي آنجا ايستادم و فيلم را ظهور كرد و بعد ثبوت كرد و من هم اصلاً نمي‌دانستم كه اينها چي است و نگاتيو حاضر شد و گفت اين عكس شماست و هنوز من چيزي سر در نمي‌آوردم. نگاتيو را گرفت جلوي پنكه و خشك كرد و دوباره چراغ‌ها را خاموش كرد و با يك نور قرمز كه روي سقف بود نگاتيو را گذاشت داخل يك جعبه جادويي، كادربندي كرد از داخل جعبه يك ورق كاغذ مخصوص عكاسي درآورد و بريد و عكس را روي آن گذاشت و شمارش هزار و يك، هزار ودو و هزار و سه و تمام. نور خاموش شد و انداخت داخل يك تشت دارو و تكان داد. پرسيدم كاغذ سفيد را چرا داخل آب انداختي؟ گفت چند دقيقه صبر كن. بعد از چند دقيقه ديدم عكس خودم ظاهر شد و اين صحنه خيلي براي من جذاب بود و خيلي خوشحال شدم و علاقه‌مند شدم.

پس با ديدن عكس خودتان ورودتان به عرصه عكاسي شكل جدي تري گرفت؟

بله، هم زيبا بود و هم جالب. 13 روز عيد را آنجا ماندم و بعد از تعطيلات هم آنجا بودم و برادر بزرگم كه تهران بود تلفن كرد كه چرا نمي‌آيي؟ گفتم ديگر نمي‌آيم و اينجا مي‌مانم و كار مي‌كنم و پسردايي من هم كه خيلي علاقه داشت من آنجا باشم. با برادر كوچكش محمد همكار شدم و آنجا ماندم و كم‌كم با مراحل چاپ و روتوش و عكس انداختن و عكاسي از مراسم‌ها آشنا شدم و هميشه سفارش مي‌كرد مشتري كه مي‌آيد نبايد از دست برود و من چون نورپردازي بلد نبودم، با ماژيك جاي پاية فلاش‌ها‌ي نور را علامت گذاشته بوديم و ما عكس مي‌انداختيم و بيشتر، عكس بچه‌ها و پيرمردها را ما مي‌انداختيم و كم‌كم تمرين كرديم و حدود 14 ، 15 ماه آنجا ماندم و آشنايي كامل با كار عكاسي و عكاسخانه پيدا كردم. پس از مدتي به دلايلي به تهران بازگشتم. مدتي بيكار بود و به چند عكاسي سر زدم و گفتم شاگرد نمي‌خواهيد، بالاخره قسمت شد و در همان چهارراه عباسي كه محل ما بود در عكاسي شاهرخ مشغول كار شدم و منزلمان هم آن موقع همان حوالي بود. وقتي از من سابقه كار خواست گفتم در شهريار پيش پسر دايي‌ام بودم. گفت آن عكاسي به درد خودش مي‌خورد. (‌با خنده‌) خلاصه مجدداً‌ آموزش شروع شد و تجربه جديدتري كسب كردم و تا سال 1355 در عكاسي شاهرخ مشغول بودم.

ورودتان به عرصه حرفه‌اي عكاسي چگونه بود؟

آن سال يكي از بچه‌ محل‌ها به من گفت شوهر خاله‌ام در خبرگزاري پارس (خبرگزاري ايرناي فعلي) است وگفت اگر مشكل خدمت سربازي نداشته باشي، خبرگزاري پارس نيرو استخدام مي‌كند و شوهر خاله من آنجاست و مي‌تواني استخدام شوي. به برادر بزرگم موضوع را گفتم و تصميم گرفتم با برادر كوچكم كه يك سال از من كوچك‌تر بود با هم رفتيم براي خدمت سربازي و چون ناراحتي قلبي داشتم معاف شدم. يك عصر پنج‌شنبه مجدداً آن دوستم را در محل ديدم و گفتم مسئله سربازي من حل شد، معافي هم گرفتم و همان شب زنگ زد با شوهر خاله‌اش صحبت كرد و قرار شد شنبه بروم خبرگزاري و امتحان بدهم. دوستم خيلي به من سفارش كرد كه با اين تيپ و ظاهر آنجا نروي، آنجا يك محيط باكلاس طاغوتي است. بايد كت‌و شلوار بپوشي و كراوات بزني. آدرس خبرگزاري هم همان مكان فعلي خبرگزاري ايرنا در خيابان ولي‌عصر بود. به برادرم گفتم، يك دست كت وشلوار هم براي من خريد و چون خجالت مي‌كشيدم كراوات بزنم، برادرم گفت من برايت گره مي‌زنم و بگذار داخل جيبت و ميدان ولي‌عصر كه رسيدي بينداز گردنت و بالاخره آمديم ساختمان خبرگزاري و كلي هم استرس و اضطراب داشتم و سر خيابان فاطمي فعلي، يك آقايي كه كراوات زده بود را كشيدم كنار و با كلي خجالت گفتم كه اين را گردن من بينداز. سريع رفتم داخل ساختمان خبرگزاري و رفتم پيش سردبير عكاسي آنجا (آقاي رسول قديري‌نيا) كه انشاءالله هر جا هست سالم و سلامت باشد. فردي فوق‌‌العاده مذهبي بود و واقعاً نقش يك پدر را براي من داشت. وقتي ايشان را ديدم از رفتار و چهر‌ه‌اش آرامش گرفتم. با من صحبت كرد و گفت كجا كار كردي و من هم توضيح دادم. معاونش را صدا كرد و او هم چند سؤال از من كرد و با هم صحبت كردند و گفت بنشين. نشستم و چند تا نگاتيو آوردند و به من دادند گفتند برو لابراتوار و اينها را چاپ كن. رفتم داخل لابراتور و كلي هم استرس داشتم و تاكنون تاريكخانه به اين حرفه‌اي و مجهزي هم نديده بودم. يكي از همكاران هم آنجا بود به نام آقاي نخعي كه مرحوم شد. چند تا جعبه كاغذ آنجا بود و من نگاتيو را گذاشتم داخل آگرانديسمان براي چاپ، بلد نبودم كه با آن آگرانديسمان كار كنم و از آقاي نخعي كه آن موقع اسمش را هم بلد نبودم، پرسيدم كه در كاش اين آگرانديسمان چطور باز مي‌شود؟ چنان دادي سر من زد كه تو كه هنوز بلد نيستي در دستگاه آگرانديسمان را باز كني براي چي آمدي سر كار؟ (باخنده) يك ذره اعتماد به نفس من هم ريخت و گفتم خدايا خودت كمك كن و بالاخره با دستگاه آگرانديسمان ور رفتم و در كاش را باز كردم و نگاتيوها را چاپ كردم و شستشو دادم و خشك كردم و آوردم دادم به رئيس. يك نگاهي كرد و گفت براي اولين كار بد نيست، بالاخره قبول شدم.

‌چه زماني وارد فعاليت‌هاي انقلابي شديد؟

همراه با پررنگ شدن شرايط زمان انقلاب بچه‌هايي كه در عكاسخانه شاهرخ با من همكار بودند، هم كم كم جرأت سياسي پيدا كرده بودند و پدر خانم من گفت اگر آنجا شرايط مهيا است عكس‌هاي امام را كه از پاريس مي‌رسد چاپ كنيد. ما اين عكس‌ها را در ابعاد 12×9 چاپ مي‌كرديم. آن زمان هنوز اسكن و اينها نبود. از آنها عكس مي‌‌انداختيم و نگاتيو تهيه مي‌كرديم و شب ساعت 10 به بعد كه مغازه تعطيل مي‌شد عكاسخانه را از داخل قفل مي‌كرديم و شروع مي‌كرديم به تكثير آنها و بچه‌ها هم همه انقلابي شده بودند و عكس‌هاي امام را تكثير مي‌كرديم و آن عكس معروف امام كه در حال سخنراني سال 42 در قم و عكس‌هاي جديدي كه در فرانسه از ايشان تهيه مي‌شد همه اينها را كه حدود 13، 14 فريم بود ما تكثير مي‌كرديم و پيك‌ها مي‌بردند و پخش مي‌كردند و من هم كم‌كم جرأت پيدا كردم و خبرگزاري پارس آخرين ارگاني بود كه اعتصاب كرد. در آنجا گروه‌ها مثل چريك‌هاي فدايي، توده‌اي‌ها، منافقين، بچه مسلمان‌ها و... حضور داشتند. همه مثل قارچ رشد كردند و روي ديوارهاي خبرگزاري پارس اعلاميه مي‌زدند و بچه مسلمان‌ها خيلي كم بودند و ما شروع كرديم انجمن اسلامي درست كردن و جذب نيرو كردن و من عكس‌هاي امام را مخفيانه و يواشكي زير پيراهنم مي‌كردم و مي‌بردم به آقاي قديري‌نيا مي‌دادم.

خاطره‌اي هم از آن دوران داريد؟

بله، براي اولين بار كه تصاوير امام را به آقاي قديري‌نيا دادم گوش من را گرفت و گفت پسر!‌ طبقه بالاي ما ساواك مستقر است و اگر ما را بگيرد مي‌داني چه به روز ما مي‌آورد؟ پوست تو و من را مي‌كنند و كل عكاسي را تاراج مي‌كنند. من گفتم به اميد خدا عمر رژيم در حال اتمام است. عكس‌ها را از من گرفت و داخل يك گاوصندوق گذاشت و قفل كرد. اين عكس‌ها يكي از پرتيراژترين عكس‌هاي دوران انقلاب شد كه همه روزنامه‌ها از آن استفاده كردند.

پس حسابي انقلابي شده بوديد؟

بله، كم‌كم انقلاب پيروز شد و من همچنان در لابراتوار مشغول بودم و به اتفاق همكاران عكاس كه ورود امام در روز 12 بهمن را قرار بود پوشش بدهند، همه آماده‌باش بوديم، يكي را گذاشتند پاي پلكان، يكي را گذاشتند داخل پاويون. 12 تا عكاس از فرودگاه تا بهشت‌زهرا تقسيم شدند. ما همه آماده بوديم كه اولين نگاتيو كه آمد ظاهر شود. چون خبرگزاري پارس آن زمان موظف بود كه تمام روزنامه‌هاي آن موقع را هم از نظر عكس و هم از نظر خبر تغذيه كند. خوشبختانه اولين نگاتيو 6×6 توسط حسين شركت عكاس شجاع آن زمان كه پاي پلكان ورود امام بود، به ما رسيد. ايشان توانسته بود از لحظه‌اي كه امام از داخل هواپيما روي پلكان مي‌آيند حدود 8فريم عكس بگيرد. بلافاصله فيلم را با موتور فرستاد خبرگزاري و من مسئول ظهور بودم. نگاتيو را كه ظاهر كردم، تا به حال چهرة امام را نديده بودم. خيلي صفا كردم و حال كردم. عكس را چاپ كرديم و پرتيراژترين عكس شد. حتي از آن نگاتيو عكس 70×100 چاپ كرديم و به مردم هديه داديم و هنوز كه هنوز است از آن عكس به مناسبت‌هاي مختلف بخصوص جشن 22 بهمن چاپ مي‌شود. ديگر انقلاب پيروز شده بود.

از اوايل انقلاب برايمان بگوييد. آنجا چه نقشي داشتيد؟

‌متأسفانه درگيري‌هاي سال‌هاي دهه 60 منافقين و خانه‌هاي تيمي آغاز شد. از طرفي جنگ هم شروع شده بود. من رفتم به آقاي قديري گفتم اگر كسي داوطلب نشد برود جبهه من حاضرم بروم. چند روز گذشت. يك روز از اتاق خبر تماس گرفتند و گفتند بمباران‌ها شروع شده و بايد يكي از عكاس‌ها را مأموريت بدهند. سردبير خبرگزاري پارس با آقاي قديري آمدند و كلي با هم گفت‌وگو كردند و من گفتم من مي‌روم و يكي گفت اينكه تا به حال دوربين دست نگرفته، آقاي قديري گفت بالاخره در لابراتوار يك چيزهايي ياد گرفته و دو عدد دوربين به ما تحويل دادند و ما آماده شديم و براي اولين بار رفتيم براي تهيه گزارش عكس از بمباران‌هاي ايلام و اهواز و از آنجا كم‌كم عكاسي را شروع كردم و دستم راه افتاد.

چگونه با شهيد چمران آشنا شديد؟

در اهواز رسيدم به گروه شهيد چمران كه جاويد‌الاثر كاظم اخوان هم آنجا بود. كاظم هم پارتيزان بود و هم عكاس مخصوص شهيد چمران. و بعد از شهادت چمران آمد خبرگزاري.

‌چگونه از عمليات‌هاي جنگ عراق عليه ايران عكس مي‌گرفتيد؟

اولين عملياتي كه جدي بود و صداي گلوله را شنيدم و خيلي هم ترسيده بودم، عمليات شكست حصر آبادان بود. من اعزام شدم به آنجا و با يك قايق ماهيگيري از اهواز تا آبادان رفتم و طوري رفتيم كه عراقي‌ها متوجه نشوند. حدود 45 روز در آبادان بودم و اولين گلوله‌اي كه در آبادان نزديك خبرگزاري به زمين خورد، من صداي آن را از نزديك شنيدم و به همين خاطر تمام سيستم روحي و اعصاب من به هم ريخت. دويدم داخل دفتر و دوربين را برداشتم و به جاي اينكه عكاسي كنم شروع كردم به فيلمبرداري و بلد هم نبودم و در آن عمليات يك مدتي بودم و ترسم هم ريخت و بعد از 45 روز كه برگشتم تعدادي عكس گرفته بودم كه خيلي مبتدي بود چون اولين كارهايم بود ولي مرحله به مرحله تا پايان جنگ بودم و فكر كنم بيش از 22 ، 23بار چه عمليات كوچك چه عمليات بزرگ مثل فتح‌المبين من اعزام شدم. كربلاي5 و والفجر مقدماتي، والفجر4، والفجر 8، رمضان و خيلي ديگر از عمليات‌ها حضور داشتم و خيلي از دوستانم جلوي چشمم شهيد شدند و صحنه‌هاي متفاوتي را در عكس ثبت كردم، عاشق صحنه‌هاي ماندگار جنگ بودم چون خودم آدم عاطفي بودم. در يك خانواده مذهبي بزرگ شده بودم و سعي مي‌كردم آنچه را كه درون خودم هست ثبت كنم و مثل بقيه بچه‌ها دنبال قطع شدن دست و پا، كله و سر نبودم، من بيشتر مي‌رفتم دنبال لطافت‌ها و زيبايي‌هاي بچه‌ها و اينها بيشتر مدنظر من بود. خدا را شكر، خدا هم كمك كرد.

نوع نگاه عاطفي شما به مقوله جنگ كاملاً مشخص است؟

بله، ما سه نفر عكاس بوديم كه از عمليات والفجر 4 عكاسي كرديم، من و شهيد گودرزي و سعيد صادقي. از لحظه اعزام هر سه نفرمان عكاسي كرديم‌. عكس‌هايمان كلاً متفاوت است. عكس‌هاي من حس و حال ديگري نسبت به بقيه عكس‌ها دارد. بين 350 فريم عكس، عكس من به عنوان عكس روي جلد كتاب شهدا انتخاب مي‌شود، چرا؟ مثل خود بچه‌ها فكر مي‌كردم و مثل خود آنها بسيجي بودم و با آنها مي‌خوابيدم، غذا مي‌خوردم، سفره مي‌انداختم و فكر مي‌كنم اين از دعاي خير شهدا بود كه اين عكس‌ها بماند و خوشحالم كه بعد از چهار سال انجمن عكاسان انقلاب كتاب مجموعه عكاسان جنگ علي فريدوني را براي نمايشگاه كتاب آماده كرد و فكر مي‌كنم قطره كوچكي از درياي بزرگ ايثار و شهادت بچه‌ها ثبت شده، چند تا كار خاص در اين كتاب هست مخصوصاً در مطلبي كه استاد راستاني در مقدمه نوشته‌اند و مي‌گويد: «علي تو انتخاب مي‌شدي به اينجاها؟‌» ما تمام اين عمليات‌ها را كه مي‌رفتيم هيچ كدام اجباري نبود و هر كس اندازة توانمندي و جرأت و دلخواه خودش منطقه‌اش را انتخاب مي‌كرد. يعني مثلاً من مي‌رفتم محور اصلي، او مي‌رفت محور انحرافي و.... چون واقعاً براي من همه چيز حل شده بود و عهد كرده بودم كه در خدمت جنگ باشم. چون از سال 55 با اسم امام آشنا شدم و روح من با ايشان گره خورده بود.

شما در قضيه حج خونين سال 66 هم حضور داشتيد؟

حج خونين سال 66 بود. 12 تا عكاس بوديم و تنها عكس‌هايي كه ثبت شد و ماندگار شد، عكس‌هاي من بود. آنقدر آنجا وحشتناك بود كه انسان‌ها مي‌افتادند و زير دست و پا به شهادت مي‌رسيدند. بيش از 500 شهيد و 700 مجروح در مكه داديم. يك عكس من كه چاپ شد غير قابل توصيف است. مگر مي‌شود آدم روي سر آدم راه برود و فرار كند. و اينها آنجا ثبت شد و اين را فقط مديون دعاي شهدا و بچه‌هاي رزمنده هستم. يا در شلمچه كه لحظه شهادت آن بسيجي كه به عنوان عكس روي جلد كتاب چاپ شده است، براي من خيلي عزيز است. حتي چند تا مستند از روي آن ساخته شده.

اين نوجوان 15 ، 16 ساله، پسر عمويش صدايش كرد كه بيا برويم، بايد برگرديم و آتش خيلي سنگين بود يك لحظه تصميم گرفت كه بيايد و من حدود 10 متري او بودم كه يك خمپاره 60 وسط سه‌راهي خورد و يك تركش به سر اين نوجوان خورد و افتاد و همه ما منقلب شديم. به خاطر كم سن و سالي اين نوجوان همه تحت تأثير قرار گرفتند. شايد اگر به من مي‌خورد اين قدر ديگران تحت تأثير قرار نمي‌گرفتند. بلافاصله امدادگر با موتور آمد و موتور را انداخت و نوجوان را به پشت خاكريز كشيد و سر او را روي زانوي خود قرار داد و شروع كرد به پانسمان كردن سر و با نگاهش به ما اشاره كرد كه اين رفتني است و آن زمان اعتقادها طوري بود كه ‌اي كاش دوباره آن اعتقادات برگردد. بچه‌ها الان فكر مي‌كنند اين قصه است، آن زمان واقعاً‌ همه عاشق شهادت بودند. من در ادامه به شما خواهم گفت كه به عينه ديدم و به همكاران گفتم و تصميم گرفتم. اين نوجوان زير لب زمزمه مي‌كرد كه يك لحظه با نگاه به آسمان شهيد شد و من همچنان از پشت ويزور اشكم سرازير شده بود و آن لحظه را ثبت كردم. اين عكس از بين فريم‌هاي من هميشه يادش عزيز است و آقاي محمود كلاري كه يكي از هنرمندان عزيز است گفت اين عكس يكي از شاهكارترين عكس‌هاي دوران جنگ تحميلي است. ‌

‌چرا نسل جديد كمتر دلش مي‌خواهد با اين وقايع مستند روبه‌رو شود؟

من در شهرستان‌ها كه براي ورك‌شاپ مي‌رفتم بچه‌هاي امروزي خيلي تحت تأثير اين واقعيت‌هاي جنگ قرار گرفتند اما متأسفانه تا حالا به بچه‌ها واقعيت‌هاي جنگ را نگفتيم و بايد سرمشق بشود و نسل امروز ما را به باد انتقاد گرفتند كه چرا ما نبايد اين عكس‌ها را ببينيم و من اين سندها را آنجاها ارائه دادم و در اين جلسه 70 ، 80 نفره از هنرمندان مستند‌ساز حدود 4 نفر به عنوان اعتراض جلسه را ترك كردند و گفتند باز دوباره در مورد جنگ! وقتي كمي صحبت كردم و شروع كردم به نشان دادن تصاوير واقعيت‌هاي جنگ، تعدادي از آنها تحت تأثير قرار گرفتند و زنگ زدند به دوستان خودشان كه بلند شويد و بياييد و ورك‌شاپ من از 5/1 ساعت به 3ساعت تبديل شد و درخواست كردند يك ساعت ديگر اضافه شود و يكي از همان دخترها كه حدود 16 ، 17 ساله بود بلند شد و گفت تو در ما واقعاً يك انقلاب ايجاد كردي. ما با جنگ و انقلاب مخالف بوديم، چراكه به ما واقعيت‌ها را نگفتند و اينقدر صدا و سيما عكس‌ها و فيلم‌هاي اغراق‌آميز را پخش كرد كه ما از جنگ و جنگيدن متنفر شديم. ما فكر مي‌كرديم هميشه ما آرنولد بوديم و زديم و كشتيم! نه آقا بچه‌ها در عمليات رمضان به صورت گروهي روي مين رفتند و شهيد شدند. من آن عكس‌ها را نشان دادم و همه مات مانده بودند. گفتم قصه همين است. پدران شما تكه تكه شدند و دارند تكه‌هايشان را جمع مي‌كنند. مثل قيام در صحراي كربلا. مخصوصاً شماها بار سنگيني بر دوش داريد و همان طور كه رهبر معظم انقلاب گفتند اگر 50 سال درباره جنگ بنويسيم و بگوييم باز هم جا دارد. واقعاً من قلباً به اين اعتقاد دارم كه ما هيچي نگفته‌ايم و خيلي كم گفته‌ايم. و گفتن ما هم فرق مي‌كند. گفتن امروز ما نبايد شعاري باشد. جوان امروز اصلاً قبول نمي‌كند. به قول معروف بايد درست بگوييم نه اينكه درشت بگوييم.

چطور مي‌شود نسل امروز را با واقعيت جنگ آشنا كرد؟

بايد او را ببريم در متن قضيه تا خودش حس كند و خودش انتخاب كند. شما نمي‌توانيد تحميل كنيد.

چرا عكس‌هاي اين كتاب اكثراً عكس‌هايي سياه و سفيد هستند؟

در اينكه من عكاس خبري بودم و عاشق سياه و سفيد بودم شكي نيست. زيرا خصوصيت و واقعيت را سياه و سفيد بهتر نشان مي‌دهد. رنگ تو را گول نمي‌زند و تو را در حس و حال خودت نگه مي‌دارد. اگر آن عكس شهيد رنگي بود و خون‌ها رنگي بود نمي‌گذاشت اين حس براي تو ايجاد بشود. يكي اين موضوع اصلي بود و يكي ديگر اينكه خود ما بايد اين عكس‌ها را ظاهر مي‌كرديم و لابراتوار ما و نياز آن زمان ما عكس سياه و سفيد بود.

در جنگ شش روزه اسرائيلي‌ها (جنگ 1967) حدود 54 جلد كتاب عكس براي آن چاپ شده ولي ما 8سال جنگ داشتيم و 14، 15 تا كتاب عكس بيشتر چاپ نشده است و يكي از بهترين آنها هم كتاب عكس شماست، اين كتاب‌ها چه اثري در تاريخ عكاسي ما مي‌تواند داشته باشد و در تاريخ دفاع مقدس ما چطور مي‌تواند تأثيرگذار باشد؟

با توجه به فعاليت 34ساله‌اي كه در زمينه عكس در خبرگزاري داشته‌ام، اين را ياد گرفته‌ام كه يك عكس برابر با هزاران سطر خبر است و تأثيراتي كه يك عكس مي‌گذارد هزاران سطر خبر نخواهد گذاشت. چون عكس چيزي است كه واقعيت‌ها را ثبت مي‌كند و هيچ دخالتي در آن نداريد. من بارها در گفت‌وگو با رسانه‌ها تأكيد كردم كه چقدر در اين مسئله تلخ و شيريني بوده و خواهش كردم حتي از رهبر معظم انقلاب كه در زمينه فرهنگ عاشورايي دفاع مقدس خيلي فعاليتمان كم است. غافل شده‌ايم و بودجه‌هاي ميلياردي در سال در زمينه تبليغات مصرف مي‌شود ولي در اين قسمت متأسفانه ما هميشه مشكل داشته‌ايم. الان حدود چهار سال است كه تصميم گرفته‌ايم اين كتاب چاپ شود. چرا اين كتاب نبايد 20 سال پيش چاپ مي‌شد؟ چرا بايد چندين كتاب عكاسان متعددي مثل سردار عكاسان ايران‌ آقاي سعيد صادقي كه عكس‌هاي فوق‌العاده زيبا و ارزشمندي دارد هنوز كتابش به چاپ نرسيده باشد. يك جوان محصل از كجا بياورد و 40 هزار تومان پول كتاب عكس بدهد. آيا بچه من و شما مي‌تواند اين پول را بدهد؟ بايد در اين زمينه‌ها كمك مالي بشود و همه ناشران موظف باشند همان طور كه الان تصويب كرده‌اند و گفته‌اند كه بودجه هر وزارتخانه اين مقدارش بايد به ورزش تعلق بگيرد، چرا نبايد بگويند اين مقدار هم به فرهنگ دفاع مقدس تعلق بگيرد؟ ما هرچه داريم مديون شهدا و رزمنده‌ها هستيم. من شعارم هميشه اين است كه «درود بر آنها كه آرامش امروزمان را مديون غوغاي ديروز آنها هستيم.» از غوغاي آنها بود كه امروز ديده مي‌شويم و گفته مي‌شويم. واقعاً اينها بايد سند بشود و براي تاريخ بماند. يكي در مورد از بين رفتن اينها. ما اگر ده‌ها نمونه مثل انجمن عكاسان دفاع مقدس داشته باشيم و در اين كشور شروع به كار فرهنگي كنيم ، باز هم جا دارد ‌.

يكي از آفات، نگاه مناسبتي به اين اسناد با‌ارزش است. نظر شما چيست؟

ما فقط دنبال مناسبت‌ها هستيم. مثلاً هفته دفاع مقدس بشود و برويم جايي و حرف بزنيم. فتح خرمشهر كه شد برويم حرف بزنيم. در حالي كه در طول 12 ماه سال روزنامه‌هاي ما يك ستون داشتند و هر روز خاطرات بچه‌ها را با يك عكس مي‌زدند. الان جنگ فرهنگي در دنيا اتفاق افتاده و ما نيازمند اينها هستيم. ما نيازمند نفس و گفته‌هاي اين بچه‌ها هستيم و هر روز در مطبوعات ما و در تلويزيون ما بايد اينها گفته بشود تا بچه من سراغ تماشاي ماهواره نرود. قرار نيست كه در تمام عمليات‌ها پيروز باشيم. زمان پيغمبر هم ما در بعضي جنگ‌ها شكست خورديم و تجربه شد براي جنگ بعدي. اينها را بايد با زبان امروزي به جوانان منتقل كنيم و اگر اين كار را كرديم آنها مي‌پذيرند و مي‌توانيم اين كشور امام زمان را حفظ كنيم. هرچند صاحب اصلي اين نهضت كس ديگري است و هيچ كس نيست كه بتواند به آن خدشه‌اي وارد كند. من با حدود 60 سال سن اين حرف را مي‌زنم كه اين نهضت و نظام را كس ديگري دارد هدايت مي‌كند و انشاءالله به صاحب اصلي آن هم مي‌رساند. جنگ ما با جنگ دنيا تفاوتش اين بود كه جنگ ما يك مسئلة دفاعي بود. ما نه مي‌خواستيم كشورگشايي كنيم و نه قصد تجاوز به جايي داشتيم و براي اولين بار در تاريخ جنگ‌هاي هزارساله ايران بود كه خدا را شكر يك وجب هم از دست نداديم‌.

چند بار در طول جنگ مجروح شديد؟

سه بار مجروح شدم. يك بار در تپه‌هاي الله‌اكبر كه يك سرباز دوربين من را برداشت و از من عكس گرفت كه كمر من تركش خورده بود.

اشاره كرديد كه نفس امام حق بود و اين نفس امام كه به بچه‌ها منتقل شد اين عظمت را آفريد. از اين موضوع چه خاطره‌اي داريد؟

اين كار جز عشق به امام چيز ديگري نبود و اين جز عشق اسم ديگري ندارد. ما نتوانستيم اين عشق را حفظ كنيم و اين عشق بايد دوباره زنده شود و پررنگ شود چون ما نيازمند آن هستيم. چون الان دور تا دور ما را دشمنان محاصره كرده‌اند و اگر اين عشق نباشد ما در آينده آسيب مي‌بينيم. خيلي وظيفه سنگيني بر دوش شماست.

كلاً چند فريم عكس از جنگ گرفته‌ايد؟

من از لحظه اعزام تا بازگشت آزادگان حدود 25 هزار فريم عكس گرفته‌ام. يكي از عكس‌هايي كه در اين كتاب چاپ شده از بازگشت آزادگان مي‌باشد كه تاريخي است و 4، 5 جايزه هم گرفته. يك جانباز قطع پا است كه با عصا روي نوك انگشتش است و با تمام وجودش به استقبال آزادگان آمده است. مي‌دانيد چقدر دنبال او دويدم تا توانستم آن لحظه را ثبت كنم. اينقدر چرخيدم تا آن حس و حالي را كه مي‌خواهم در عكس ثبت كنم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار